پرسیدید چرا یاد داشتن خودمون مهمه؟
مثلا قبلترها وقتی غم میومد سراغم، من نمیتونستم در مسیرم بمونم، برام خیلی چیزهای مهم بیاهمیت میشد، کارهای مهمم رو انجام نمیدادم چون انگیزه و تمرکز کافی نداشتم و خود همین انجام ندادنها به من حس بدتری رو میداد.
در نهایت من تو دلم یه مقدار غم داشتم و حجم زیادی حس بد.
برای خارج شدن از اون شرایط دست و پا میزدم، ولی فرجامی جز بدتر شدن شرایط نصیبم نمیشد. بعدترها وقتی بیشتر خودم رو یاد گرفتم فهمیدم مدل من جوریه که باید به خودم زمان بدم، حتی باید اجازه بدم کمی در غم حل شم، انگار کمی سوگواری کردن حالم رو بهتر میکرد، در عین حال فهمیدم باید مواظب باشم تا در اون شرایط غرق نشم.
انگار وقتی برای مدتی حال بدی رو تجربه میکردم، بعد از گذشتن از اون حال بد، حال خوب رو بهتر درک میکردم.
فهمیدم باید اجازه بدم روتین برنامههام در اون مدت دچار تغییر بشن و اون روزها رو سبکتر ادامه بدم اما ادامه بدم چون هیچ کاری نکردن حالم رو بدتر میکرد.
روزهایی که تو باتلاق غم فرو میرم همین چیزهای کوچیک به ظاهر ساده که البته به سختی از خودم بیرون کشیدم به طرز عجیبی به من کمک میکنن.
مثلا قبلترها وقتی غم میومد سراغم، من نمیتونستم در مسیرم بمونم، برام خیلی چیزهای مهم بیاهمیت میشد، کارهای مهمم رو انجام نمیدادم چون انگیزه و تمرکز کافی نداشتم و خود همین انجام ندادنها به من حس بدتری رو میداد.
در نهایت من تو دلم یه مقدار غم داشتم و حجم زیادی حس بد.
برای خارج شدن از اون شرایط دست و پا میزدم، ولی فرجامی جز بدتر شدن شرایط نصیبم نمیشد. بعدترها وقتی بیشتر خودم رو یاد گرفتم فهمیدم مدل من جوریه که باید به خودم زمان بدم، حتی باید اجازه بدم کمی در غم حل شم، انگار کمی سوگواری کردن حالم رو بهتر میکرد، در عین حال فهمیدم باید مواظب باشم تا در اون شرایط غرق نشم.
انگار وقتی برای مدتی حال بدی رو تجربه میکردم، بعد از گذشتن از اون حال بد، حال خوب رو بهتر درک میکردم.
فهمیدم باید اجازه بدم روتین برنامههام در اون مدت دچار تغییر بشن و اون روزها رو سبکتر ادامه بدم اما ادامه بدم چون هیچ کاری نکردن حالم رو بدتر میکرد.
روزهایی که تو باتلاق غم فرو میرم همین چیزهای کوچیک به ظاهر ساده که البته به سختی از خودم بیرون کشیدم به طرز عجیبی به من کمک میکنن.