پا روی شب گذاشتم
تنهایی تا دورادورها رفتم
- و چرا تا دورادورها رفتی؟
پا روی تمام شب گذاشتم و کسی را پیدا نکردم
وبا یک تصمیم برگشتم
از رؤیاهای بسيار، پلک تنهایم را خسته کرده ام
رؤیایی سفید، رؤیایی سرخ، رؤیایی سیاه
تک تک نگرانی های دیروزم را به یاد آوردم
چه مرا به دیروز بر می گرداند؟
کدام زمستان و کدام نگهبانها؟
زیر قفسه سینه ام قطاری ناله می کند
دردی به خواب می رود
و دردی بیدار می شود
ناامیدی شناخت مرا و از فرط دلتنگی اش مرا از درد تا سر در آغوش گرفت
- آدمی را پیدا کردی؟
- آدم های زیادی را دیدم ولی آدمی را پیدا نکردم
- با من بر می گردی؟
- از رؤیاهای بسيار، پلک تنهایم را خسته کرده ام
- به دورترها بر می گردی؟
- چه مرا به دیروز برمی گرداند، کدام شب و کدام نقاب؟
پا روی تمام شب گذاشتم و کسی را پیدا نکردم
غروب بود وقتی قطار مرا پیاده کرد
خال های دستت بر رُخ درها نمایان بود
شبنم های شب کنار من می افتاد
شبنمی از تاریکی را بلند کردم که بر کف دستم خوابید
چانه کردم قطره ای را، ترک کردم دیگری را
و شب بارانی بر پشت بام خانه هایتان می بارد
منِ خسته کدام در را بزنم؟
درها فراموش می کنند که عشق بر می گردد
کدام در را بزنم؟
بیدار می شود درخت برهان و گناهان در آن به لرزش در می آیند
کدام در را بزنم که بسته نشود؟
چه کودکی را بر می گرداند؟
کدام در؟
کدام النگو؟
تمام درها را شناختم و کسی مرا نشناخت
وبعد از یک خال دیگر و شب دیگر و توت دیگر
چشمهایتان را نقاشی کردم که از اولین ایستگاه رد می شوند
خنده هایتان را دیدم در سومین ایستگاه رد می شوند
عکس هایتان را آویزان کردم در نهمین ایستگاه رد می شوند
و در آخرین ایستگاه دیدم خانه ای نیست
صدا زدم:
پس کسانِ ما کجا هستند؟
و قطره ای در شب رها شدم
پس رؤیا کجاست و چرا راضی به مرگ شدیم؟
به حجم چه زخمی، چه صدایی، چه سُرمه ای؟
تمام شب را صدا می زنم و کسی مرا نشنید
شب در وجودم فریاد زد:
- دیدی؟
- نه.. نمی بینم
راه می روم و در راه چاله ها هستند و شکوفه های ترس
کوله بار عمرم چکه می کند
به یاد اولین عبا افتادم و گِل را در آغوش گرفتم
چشمهایم بسته شدند
از چشمها تا تاریکی شب پُر از دَست شدم
و دستانم بِسان چشمان کودکی که به ستاره ای قلاب شد
دلتنگ اولین عبا می شوم که به آن مادر صدا زدم
منِ گم شده..
تمام گِل را زلف ، زلف بستم
از کنار در مسجد، اشک هایتان را جمع کردم
درختان بید را جمع می کنم که در خیابان دراز کشیده اند
و به من می گوید:
دیدی؟
ای عادت داده شده..
درختِ بیدِ کسانِ من را دیدم در منقل سبز می شود
تمام ترس را آتش زدم ولی کسی را آتش نزدم
شاعر عراقی عامر عاصی
ترجمه عبدالعظیم سودانی
پ.ن: شعر به زبانه عامیانه عراقی نوشته شده است
تنهایی تا دورادورها رفتم
- و چرا تا دورادورها رفتی؟
پا روی تمام شب گذاشتم و کسی را پیدا نکردم
وبا یک تصمیم برگشتم
از رؤیاهای بسيار، پلک تنهایم را خسته کرده ام
رؤیایی سفید، رؤیایی سرخ، رؤیایی سیاه
تک تک نگرانی های دیروزم را به یاد آوردم
چه مرا به دیروز بر می گرداند؟
کدام زمستان و کدام نگهبانها؟
زیر قفسه سینه ام قطاری ناله می کند
دردی به خواب می رود
و دردی بیدار می شود
ناامیدی شناخت مرا و از فرط دلتنگی اش مرا از درد تا سر در آغوش گرفت
- آدمی را پیدا کردی؟
- آدم های زیادی را دیدم ولی آدمی را پیدا نکردم
- با من بر می گردی؟
- از رؤیاهای بسيار، پلک تنهایم را خسته کرده ام
- به دورترها بر می گردی؟
- چه مرا به دیروز برمی گرداند، کدام شب و کدام نقاب؟
پا روی تمام شب گذاشتم و کسی را پیدا نکردم
غروب بود وقتی قطار مرا پیاده کرد
خال های دستت بر رُخ درها نمایان بود
شبنم های شب کنار من می افتاد
شبنمی از تاریکی را بلند کردم که بر کف دستم خوابید
چانه کردم قطره ای را، ترک کردم دیگری را
و شب بارانی بر پشت بام خانه هایتان می بارد
منِ خسته کدام در را بزنم؟
درها فراموش می کنند که عشق بر می گردد
کدام در را بزنم؟
بیدار می شود درخت برهان و گناهان در آن به لرزش در می آیند
کدام در را بزنم که بسته نشود؟
چه کودکی را بر می گرداند؟
کدام در؟
کدام النگو؟
تمام درها را شناختم و کسی مرا نشناخت
وبعد از یک خال دیگر و شب دیگر و توت دیگر
چشمهایتان را نقاشی کردم که از اولین ایستگاه رد می شوند
خنده هایتان را دیدم در سومین ایستگاه رد می شوند
عکس هایتان را آویزان کردم در نهمین ایستگاه رد می شوند
و در آخرین ایستگاه دیدم خانه ای نیست
صدا زدم:
پس کسانِ ما کجا هستند؟
و قطره ای در شب رها شدم
پس رؤیا کجاست و چرا راضی به مرگ شدیم؟
به حجم چه زخمی، چه صدایی، چه سُرمه ای؟
تمام شب را صدا می زنم و کسی مرا نشنید
شب در وجودم فریاد زد:
- دیدی؟
- نه.. نمی بینم
راه می روم و در راه چاله ها هستند و شکوفه های ترس
کوله بار عمرم چکه می کند
به یاد اولین عبا افتادم و گِل را در آغوش گرفتم
چشمهایم بسته شدند
از چشمها تا تاریکی شب پُر از دَست شدم
و دستانم بِسان چشمان کودکی که به ستاره ای قلاب شد
دلتنگ اولین عبا می شوم که به آن مادر صدا زدم
منِ گم شده..
تمام گِل را زلف ، زلف بستم
از کنار در مسجد، اشک هایتان را جمع کردم
درختان بید را جمع می کنم که در خیابان دراز کشیده اند
و به من می گوید:
دیدی؟
ای عادت داده شده..
درختِ بیدِ کسانِ من را دیدم در منقل سبز می شود
تمام ترس را آتش زدم ولی کسی را آتش نزدم
شاعر عراقی عامر عاصی
ترجمه عبدالعظیم سودانی
پ.ن: شعر به زبانه عامیانه عراقی نوشته شده است