🖤🖤🖤✨
🖤🖤✨
🖤✨
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_247
چشماشو ریز کرد و گفت: از کجا باور کنم راست میگی؟
ناخواسته اشک توی چشمام حلقه زد و نفس کشیدن برام سخت شد..
با صدایی که با بغض مخلوط بود گفتم: م... من... دروغ نمیگم!
توی نگاهش حتی ذرهای دلسوزی و دلرحمی ندیدم و برعکس حتی نفرت و بی رحمی توی نگاهش بیشتر شد!
پوزخندی به ضعف من زد و گلومو محکم ول کرد.
به سرعت خم شدم و بین سرفه هام سعی کردم نفس کشیدنمو منظم کنم.
صدای مغرورانه و تمسخر آمیزشو بالای سرم شنیدم که گفت:
- از آدمای ضعیف حالم بهم میخوره... نفرت انگیزین! تصور میکردم مثل داداشت شجاع و جسور باشی اما برعکس فکر میکردم!
نیشخند صداداری زد و ادامه داد: تو حتی نمیتونی از خودت دفاع کنی چه برسه به دیگران! به عنوان یه مرد مایه خجالتی!.. ترسو.. ضعیف.. چندش آور!
با شنیدن حرفاش حس کردم دلم شکست و از درون خورد شدم!
اینکه حقیقت رو بی رحمانه توی صورتم کوبید غرورم رو شکونده بود!
اون درست میگفت!
من ضعیف بود... من تمام کل عمرم ضعیف بودم!
همیشه سامان پشتم بود و از حقم دفاع میکرد، گاهی وقتا اون مواظب بود تا آسیب نبینم و حتی اون بود که با حرفاش بهم انگیزه و شجاعت میداد!
من به عنوان یه مرد مایه خجالت بودم. آخه کدوم مردی انقد ضعیف بود؟
بغض توی گلوم دو برابر شد و همین دلیل باعث شد تا سرمو بالا نیارم... نمیخواستم بغضمو ببینه و بیشتر مسخرهام کنه!
اما با کشیده شدن موهام، سرم با سرعت بالا اومد و درد توی کل سرم پیچید.
نیشخند خوردکننده اش دوباره روی لب هاش نشسته بود و با تحقیر بهم نگاه می کرد.
- امیدوارم درمورد داداشت راستشو گفته باشی.. چون اگه منو دور زده باشی مرگ راحتی نداری! من رو این مسائل خیلی حساسم!
نیشخندش عمیق تر شد و گفت: هرچند... انقد ضعیف و بزدلی که فکر نمیکنم بهم دروغ گفته باشی! در هر صورت... برای اطمینان تو همرام میای!
و قبل از اینکه هضم کنم چی گفته منو از یقه لباس بلند کرد و کشید سمت خودش...
°•°•°•°•
• سامان •
با تعجب به صحنه رو به روم نگاه کرد... خدایا!
چی میبینم؟؟
پویا داشت به پری حمله میکرد و وحشیانه قصد داشت اونو بکشه!
چند قدم به سمتشون برداشتم و با صدای بلند گفتم:
- پویا!! داری چیکار میکنییی؟؟
پویا بی توجه به من، با شئ عجیب و تیز توی دستش به سمت قلب پری حمله کرد که پری جیغی کشید و خودشو به سرعت پرت کرد عقب!
پویا دوباره شئ رو چرخوند و به سمت پری هجوم برد..
پری با صدای ترسیده و نازک شدهای جیغ زد:
- چت شدههه؟؟ چرا داری بهم حمله میکنییی؟
پویا جوری که انگار چیزی نمیشنید فقط شئ رو بالا برد که سریع از پشت دستشو گرفتم و مانع شدم..
پری سریع از زیر دستش بلند شد تا اگه یه درصد دست پویا از توی دستم در رفت مستقیم روی قلبش فرود نیاد!
من: پویا چه مرگتهه؟؟
پویا محکم دستشو از توی دستم کشید بیرون و داد زد:
- دخالت نکن سامان! برو عقب!!
بی توجه به حرفش، برای نجات جون پری بی دفاع از دستش، دوباره جلو رفتم و از پشت محکم گرفتمش که با فرو رفتن اون شئ تیز توی ساعد دستم فریادی از درد زدم.
وقتی حصار دستم دورش شل شد سریع چرخید و با مشت محکم کوبید گوشه لبم که از عقب افتادم روی زمین.
باید اعتراف کنم زور خیلی زیادی داشت و چون انتظارشو نداشتم غافلگیر شدم!
گوشه لبم سوخت اما بی توجه به سوزش و درد وحشتناک ساعد دستم چرخیدم تا از حال پری و موقعیت پویا مطمئن بشم.
اما برخلاف انتظارم با دیدن پویا بالای سرم همراه با اون شئ تیز که حالا آغشته به خون من بود تعجب کردم..
اون داشت به سمت من میومد...
°•°•°•°•°•°•
• ارسلان •
باسرعت پیچیدم تو کوچه و جلوی در قرمز رنگ اون خونه ایستادم....
با عجله از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو باز کردم.
مطمئنا تنها کسی که میتونست پاسخگوی این وضعیت باشه عمو اکبر بود!
قبل از اینکه زنگ در خونه اشو بزنم به سمت صندلی عقب ماشین رفتم تا سامان رو بلند کنم و همراه خودم ببرم داخل.
در ماشین رو باز کردم و به سامان که ساکت و بیحرکت چشماشو بسته بود نگاه کردم... چرا هنوزم انتظار داشتم سامان بهوش اومده باشه؟
دستمو انداختم دور سامان و یکم به سمت خودم کشیدم، خواستم موقعیت نشستنش صاف بشه تا بلندش کنم که با حس حرکت چیزی روی ساعد دستم، دستمو کشیدم عقب...
با دیدن دست کامل قرمزم خشکم زد...
قطره های خون به سمت ارنجم حرکت کرده بودن و احساس خیسی و حرکتشون روی ساعد دستم به خاطر همین بود!
اما این خون... نه! خدایا نه!
به سرعت به سمت سامان چرخیدم و شروع کردم به چک کردن بدنش....
خدایا لطفاً این خون سامان نباشه!
تپش قلبم شدید شده بود و توی دلم زار میزدم که این خون مال خودم یا حتی مال جنازه یه انسان دیگه باشه اما برای سامان نه!
ولی انگار خدا قرار نبود به دعا و التماسم گوش بده چون یه زخم خیلی عمیق روی ساعد دست سامان دیدم...
[@tarswempir]࿐
🖤🖤✨
🖤✨
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_247
چشماشو ریز کرد و گفت: از کجا باور کنم راست میگی؟
ناخواسته اشک توی چشمام حلقه زد و نفس کشیدن برام سخت شد..
با صدایی که با بغض مخلوط بود گفتم: م... من... دروغ نمیگم!
توی نگاهش حتی ذرهای دلسوزی و دلرحمی ندیدم و برعکس حتی نفرت و بی رحمی توی نگاهش بیشتر شد!
پوزخندی به ضعف من زد و گلومو محکم ول کرد.
به سرعت خم شدم و بین سرفه هام سعی کردم نفس کشیدنمو منظم کنم.
صدای مغرورانه و تمسخر آمیزشو بالای سرم شنیدم که گفت:
- از آدمای ضعیف حالم بهم میخوره... نفرت انگیزین! تصور میکردم مثل داداشت شجاع و جسور باشی اما برعکس فکر میکردم!
نیشخند صداداری زد و ادامه داد: تو حتی نمیتونی از خودت دفاع کنی چه برسه به دیگران! به عنوان یه مرد مایه خجالتی!.. ترسو.. ضعیف.. چندش آور!
با شنیدن حرفاش حس کردم دلم شکست و از درون خورد شدم!
اینکه حقیقت رو بی رحمانه توی صورتم کوبید غرورم رو شکونده بود!
اون درست میگفت!
من ضعیف بود... من تمام کل عمرم ضعیف بودم!
همیشه سامان پشتم بود و از حقم دفاع میکرد، گاهی وقتا اون مواظب بود تا آسیب نبینم و حتی اون بود که با حرفاش بهم انگیزه و شجاعت میداد!
من به عنوان یه مرد مایه خجالت بودم. آخه کدوم مردی انقد ضعیف بود؟
بغض توی گلوم دو برابر شد و همین دلیل باعث شد تا سرمو بالا نیارم... نمیخواستم بغضمو ببینه و بیشتر مسخرهام کنه!
اما با کشیده شدن موهام، سرم با سرعت بالا اومد و درد توی کل سرم پیچید.
نیشخند خوردکننده اش دوباره روی لب هاش نشسته بود و با تحقیر بهم نگاه می کرد.
- امیدوارم درمورد داداشت راستشو گفته باشی.. چون اگه منو دور زده باشی مرگ راحتی نداری! من رو این مسائل خیلی حساسم!
نیشخندش عمیق تر شد و گفت: هرچند... انقد ضعیف و بزدلی که فکر نمیکنم بهم دروغ گفته باشی! در هر صورت... برای اطمینان تو همرام میای!
و قبل از اینکه هضم کنم چی گفته منو از یقه لباس بلند کرد و کشید سمت خودش...
°•°•°•°•
• سامان •
با تعجب به صحنه رو به روم نگاه کرد... خدایا!
چی میبینم؟؟
پویا داشت به پری حمله میکرد و وحشیانه قصد داشت اونو بکشه!
چند قدم به سمتشون برداشتم و با صدای بلند گفتم:
- پویا!! داری چیکار میکنییی؟؟
پویا بی توجه به من، با شئ عجیب و تیز توی دستش به سمت قلب پری حمله کرد که پری جیغی کشید و خودشو به سرعت پرت کرد عقب!
پویا دوباره شئ رو چرخوند و به سمت پری هجوم برد..
پری با صدای ترسیده و نازک شدهای جیغ زد:
- چت شدههه؟؟ چرا داری بهم حمله میکنییی؟
پویا جوری که انگار چیزی نمیشنید فقط شئ رو بالا برد که سریع از پشت دستشو گرفتم و مانع شدم..
پری سریع از زیر دستش بلند شد تا اگه یه درصد دست پویا از توی دستم در رفت مستقیم روی قلبش فرود نیاد!
من: پویا چه مرگتهه؟؟
پویا محکم دستشو از توی دستم کشید بیرون و داد زد:
- دخالت نکن سامان! برو عقب!!
بی توجه به حرفش، برای نجات جون پری بی دفاع از دستش، دوباره جلو رفتم و از پشت محکم گرفتمش که با فرو رفتن اون شئ تیز توی ساعد دستم فریادی از درد زدم.
وقتی حصار دستم دورش شل شد سریع چرخید و با مشت محکم کوبید گوشه لبم که از عقب افتادم روی زمین.
باید اعتراف کنم زور خیلی زیادی داشت و چون انتظارشو نداشتم غافلگیر شدم!
گوشه لبم سوخت اما بی توجه به سوزش و درد وحشتناک ساعد دستم چرخیدم تا از حال پری و موقعیت پویا مطمئن بشم.
اما برخلاف انتظارم با دیدن پویا بالای سرم همراه با اون شئ تیز که حالا آغشته به خون من بود تعجب کردم..
اون داشت به سمت من میومد...
°•°•°•°•°•°•
• ارسلان •
باسرعت پیچیدم تو کوچه و جلوی در قرمز رنگ اون خونه ایستادم....
با عجله از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو باز کردم.
مطمئنا تنها کسی که میتونست پاسخگوی این وضعیت باشه عمو اکبر بود!
قبل از اینکه زنگ در خونه اشو بزنم به سمت صندلی عقب ماشین رفتم تا سامان رو بلند کنم و همراه خودم ببرم داخل.
در ماشین رو باز کردم و به سامان که ساکت و بیحرکت چشماشو بسته بود نگاه کردم... چرا هنوزم انتظار داشتم سامان بهوش اومده باشه؟
دستمو انداختم دور سامان و یکم به سمت خودم کشیدم، خواستم موقعیت نشستنش صاف بشه تا بلندش کنم که با حس حرکت چیزی روی ساعد دستم، دستمو کشیدم عقب...
با دیدن دست کامل قرمزم خشکم زد...
قطره های خون به سمت ارنجم حرکت کرده بودن و احساس خیسی و حرکتشون روی ساعد دستم به خاطر همین بود!
اما این خون... نه! خدایا نه!
به سرعت به سمت سامان چرخیدم و شروع کردم به چک کردن بدنش....
خدایا لطفاً این خون سامان نباشه!
تپش قلبم شدید شده بود و توی دلم زار میزدم که این خون مال خودم یا حتی مال جنازه یه انسان دیگه باشه اما برای سامان نه!
ولی انگار خدا قرار نبود به دعا و التماسم گوش بده چون یه زخم خیلی عمیق روی ساعد دست سامان دیدم...
[@tarswempir]࿐