نوشتن واقعا به کار دشواری تبدیل شده، میدانی؟ گاهی اوقات ولی هنوز میتوانم برای تو نامه بنویسم. این کار نسبتا راحت است.
زن بودن احساس عذاب آوریست. تقریبا حالا مطمئنم از بقیه احمق تر و عقب ترم. ولی خب بنظرم تو سری خوری به تو دوتا چیز میدهد، یکی خودآگاهی، و دیگری انگیزه طغیان.
امروز یک لحظه احساس عذاب آوری داشتم. همش زرافه داشت حرف میزد و همش داشتم به یک چیز دیگری فکر میکردم. و عجیب که یک چیز همیشه آزاردهنده. اصلا خیلی فرقی نداشت چی، نه همیشه، ولی بیشتر اوقات داشتم به یک خاطره آزاردهنده فکر میکردم. خیلی عجیب است. تو سری خوری جدی قضیه عجیبی ست، منم زنِ بدجور تو سری خوریم. خیلی ناراحتم چرا حرف های خوب زرافه یادم نمیماند، ولی حرف های بد بقیه چرا. حتی حرف های بد زرافه هم بهتر یادم میماند، بیچاره با اینکه همش حرف های خوب میزند. بعد توی ذهنم همش از خودم تعریف میکنم، همش فکر میکنم بقیه جایی که من خبر ندارم دارند ازم تعریف میکنند. اما هیچ حرف خوبی خیلی یادم نمیماند. خاطره های برجسته و زخمیم توهین و قضاوت و اتفاقات آزاردهنده هستند. خیلی ماجرای عجیبی ست. متنفرم از زن بودن، ولی خب امکانات جالبی هم بهت میدهد. از ترسیدن متنفرم میدانی، همش از همه چی میترسم، شاید چون فقط خاطره های بد دارم دنیا انقدر ترسناک بنظر میرسد. شاید چون زنم خیلی میترسم، شاید چون زنم خاطره های بد زیادی دارم، شاید چون زنم و خاطره های بد دارم خیلی میترسم. به هرحال، از ترسیدن هم دیگر حالم بهم میخورد.
امروز ساعت ها اتفاقات عجیب افتاد، ولی چرا آنها را نمینویسم؟ ارزشی دیگر برای اتفاق های خوب قائل نیستم. یعنی مسئله ارزش قائل شدن نیست، آزاردهنده ها مهم تر هستند، این سیکل هم تمام نمیشود حقیقتا، همیشه به خوبی عذاب آوریش را حفظ میکند. خسته شدم، خوابم می آید، شب ها را دوست دارم اما تازگی خیلی میترسم از تاریکیِ شب، قبلن اصلا این طور نبود. بگو چکار کنم؟ حالا که برجِ جنبانِ ترسم.
نهم.
هجدهم شهریور
زن بودن احساس عذاب آوریست. تقریبا حالا مطمئنم از بقیه احمق تر و عقب ترم. ولی خب بنظرم تو سری خوری به تو دوتا چیز میدهد، یکی خودآگاهی، و دیگری انگیزه طغیان.
امروز یک لحظه احساس عذاب آوری داشتم. همش زرافه داشت حرف میزد و همش داشتم به یک چیز دیگری فکر میکردم. و عجیب که یک چیز همیشه آزاردهنده. اصلا خیلی فرقی نداشت چی، نه همیشه، ولی بیشتر اوقات داشتم به یک خاطره آزاردهنده فکر میکردم. خیلی عجیب است. تو سری خوری جدی قضیه عجیبی ست، منم زنِ بدجور تو سری خوریم. خیلی ناراحتم چرا حرف های خوب زرافه یادم نمیماند، ولی حرف های بد بقیه چرا. حتی حرف های بد زرافه هم بهتر یادم میماند، بیچاره با اینکه همش حرف های خوب میزند. بعد توی ذهنم همش از خودم تعریف میکنم، همش فکر میکنم بقیه جایی که من خبر ندارم دارند ازم تعریف میکنند. اما هیچ حرف خوبی خیلی یادم نمیماند. خاطره های برجسته و زخمیم توهین و قضاوت و اتفاقات آزاردهنده هستند. خیلی ماجرای عجیبی ست. متنفرم از زن بودن، ولی خب امکانات جالبی هم بهت میدهد. از ترسیدن متنفرم میدانی، همش از همه چی میترسم، شاید چون فقط خاطره های بد دارم دنیا انقدر ترسناک بنظر میرسد. شاید چون زنم خیلی میترسم، شاید چون زنم خاطره های بد زیادی دارم، شاید چون زنم و خاطره های بد دارم خیلی میترسم. به هرحال، از ترسیدن هم دیگر حالم بهم میخورد.
امروز ساعت ها اتفاقات عجیب افتاد، ولی چرا آنها را نمینویسم؟ ارزشی دیگر برای اتفاق های خوب قائل نیستم. یعنی مسئله ارزش قائل شدن نیست، آزاردهنده ها مهم تر هستند، این سیکل هم تمام نمیشود حقیقتا، همیشه به خوبی عذاب آوریش را حفظ میکند. خسته شدم، خوابم می آید، شب ها را دوست دارم اما تازگی خیلی میترسم از تاریکیِ شب، قبلن اصلا این طور نبود. بگو چکار کنم؟ حالا که برجِ جنبانِ ترسم.
نهم.
هجدهم شهریور