یک اتفاقی که هرگز تمام نمیشود، اتفاقی که تو هستی.
دوتا چیز هیچ وقت پایت را ول نمیکند. هرقدر انکارش کنی و سراغش را نگیری، عضوی از تو میشود، حتی اگر مدت ها باشد که خاکش کرده باشی، همیشه باهات راه میرود تا آخر عمر، مامان و بابا، دیگری بچهات.
وقتی داری به خانوادهات فکر میکنی نمیتوانی فقط از پدر و مادرت حرف بزنی، وقتی از خانواده حرف میزنی، از یک سنت حرف میزنی. سنتی که بین مادربزرگت و جدهات و خالهات و عمهات و دختر عمهات و همه مشترک بوده. تو توی یک فرهنگ تولید شدهای، توی یک شجره. و میدانی تو شجرهی ما، چه چیزی باز تولید میشود؟ فرهنگِ بیپدری. تولید تعداد زیادی مرد بیفایده و بعد کنار گذاشتن همه آنها. مامانم وقتی پنج ساله بوده پدرش زن دوم گرفته، بعد مادرش بچه ها برداشته و از خانه رفته و تا سالها با سه تا بچه همیشه جابهجا میشده تا شوهرش ردی ازش پیدا نکند. پدربزرگ پدریم چهار بار ورشکسته شده و در نهایت زنش خیاطی کرده و پولهارا همه ازش میگرفته تا باز وارد کسب و کار تازهای نشود. عمهام با بچههاش یک تیم درست کرده و همش به شوهرش دروغ میگوید و کار خودش را میکند، عمه ام یک مورد عجیب است چون شوهر دیکتاتوری دارد، اما او هم شیوه انکار پدر را یاد گرفته. خالهام جدا از شوهرش زندگی میکند و همش یک چیز بیشتری از خانه را میفروشد تا بتواند ماه های بیشتری بدون پدر دوام بیاورد، و بهتر از همهشان، که مامانِ من باشد. همه معامله هارا خودش انجام میدهد، همه چیز به نام خودش است، و ان تومن قسط بسته به ناف بابام چون میداند که بابا حقوق هایش را درست خرج نمیکند.
توی یک فرهنگ بیپدر، زن ها دنبال پدر میگردند، طبعا این اتفاق بچه های پسر را خیلی عزیز میکند، و عزیز شدن پسر بچه ها تعداد مردانِ نامفید را افزایش میدهد. در نهایت هرقدر یک ساخت بیپدر قوی باشد، باز جامعه خوب آن را نمیپذیرد، چون جایی برای زن ها توی خودش نمیبیند.
من هم، میدانی، دنبال پدر میگردم. مورد عجیبی ست. در طول دوره انتخاب رشته، نسبت به داوطلب هایی که با پدرشان حرف میزدم حساس تر بودم. پدر پیدا کردن عجیب بود. همش از کارشان میپرسیدم و از زنشان. بابای من هیچ وقت اینطوری نبود، واقعا از چیزی شاکی نبود، پسر بود در نهایت، پدر نبود. یه لیگ دیگه بازی میکرد. هنوز درباره پولدار شدن رویا داشت. کار کردنش هرگز متوقف نمیشد، درست مثل تازه دامادها، همش کار میکرد. اصلا غر نمیزد، (چرا این جستار را دارم طوری مینویسم انگار سیلآژِ آینده ام؟) حالا هم ارز دیجیتال را کشف کرده و شبانه روز ویدیو های تکراریِ شبیه هم برای پولدار شدن میبیند و ازشان یادداشت برمیدارد. مثل ۵۲ سالهها نیست. موهایش سفید شده ولی هنوز مثل پسربچهها خجالتی و خیالباف است.
عزیز من، ما این هستیم. زنهایی منتظر تک پسر، مادرهایی افتضاح، ما مادرهایی هستیم که پدر بودن را بهتر از پدر پرورش دادن بلدیم. و من حالا، توی این سنتِ دیرینِ ناخودآگاه، گمگشته تر از همیشه، چون پدرم را، که تو باشی، یعنی تو شدی البته، گم کردهام. سایه بابا هیچ وقت از سرت کم نمیشود، حتی در سنتِ بیپدری. در سنتِ بیپدری سایه بابا نداشتن هیچ وقت از سرت کم نمیشود. سلام، حالت خوبه؟ حالا من باید چیکار کنم که بابا ندارم؟ حالا باید چیکار کنم که تورا هم ندارم؟ حالا باید چیکار کنم که تو معتاد شدهای و حالا که دیگر خودت هم برای خودت اهمیت نداری، من بیپدر تر از همیشه، چیکار باید بکنم؟ زنان خاندان ما اگر شوهرمعتاد داشتند چکارش میکردند؟
امشب از آدمها خواستم یک ویدیوی خاطره انگیز برایم بفرستند. بعد فکر کردم چرا هیچ ویدئویی از تو ندارم؟ گشتم توی پیوی ها و فقط یک ویدیو مسیج، لخت نشستی روی مبل قهوهای و به اندازه نیم ثانیه با خباثت توی دوربین زل میزنی. دیدمش و فکر کردم تو دقیقا کی از پدر بودن افتادی؟ بارها و بارها، در برابرش مقاومت کردم، ولی توهم بلاخره، برای بار چهارم ورشکسته شدی، پول هایت را در کریپتو به باد دادی، زن دوم گرفتی. تو تمام شدی، مثلِ مردهای کلِ این شجره، و من ولت نکردم، مثل زنهای کلِ این شجره. اما حالا، چه کاری از دست من برمیآید ؟ حالا شده ای یک قاعده متورم، متورم تر از همیشه حتی شاید. پدری که مثل جن شب ها از یخچال مربا برمیدارد ، پدری که سه رول سه رول گل میکشد، پدری که از خودش بدش میآید. انگار کاملا تعلق داری به این شجره، دقیقا همانقدر که من هرروز دارم از غصه مردن تو سکته میکنم، هرقدری که انرژی برای بیماریِ خوب نشوندهی تو از دست میدهم، همانقدر که شب ها به شکل استثنایی، برای تو، بعد از دوسال، هنوز گریه میکنم، همانقدر که من به این شجره تعلق دارم.
دهم.
نوزدهم شهریور
دوتا چیز هیچ وقت پایت را ول نمیکند. هرقدر انکارش کنی و سراغش را نگیری، عضوی از تو میشود، حتی اگر مدت ها باشد که خاکش کرده باشی، همیشه باهات راه میرود تا آخر عمر، مامان و بابا، دیگری بچهات.
وقتی داری به خانوادهات فکر میکنی نمیتوانی فقط از پدر و مادرت حرف بزنی، وقتی از خانواده حرف میزنی، از یک سنت حرف میزنی. سنتی که بین مادربزرگت و جدهات و خالهات و عمهات و دختر عمهات و همه مشترک بوده. تو توی یک فرهنگ تولید شدهای، توی یک شجره. و میدانی تو شجرهی ما، چه چیزی باز تولید میشود؟ فرهنگِ بیپدری. تولید تعداد زیادی مرد بیفایده و بعد کنار گذاشتن همه آنها. مامانم وقتی پنج ساله بوده پدرش زن دوم گرفته، بعد مادرش بچه ها برداشته و از خانه رفته و تا سالها با سه تا بچه همیشه جابهجا میشده تا شوهرش ردی ازش پیدا نکند. پدربزرگ پدریم چهار بار ورشکسته شده و در نهایت زنش خیاطی کرده و پولهارا همه ازش میگرفته تا باز وارد کسب و کار تازهای نشود. عمهام با بچههاش یک تیم درست کرده و همش به شوهرش دروغ میگوید و کار خودش را میکند، عمه ام یک مورد عجیب است چون شوهر دیکتاتوری دارد، اما او هم شیوه انکار پدر را یاد گرفته. خالهام جدا از شوهرش زندگی میکند و همش یک چیز بیشتری از خانه را میفروشد تا بتواند ماه های بیشتری بدون پدر دوام بیاورد، و بهتر از همهشان، که مامانِ من باشد. همه معامله هارا خودش انجام میدهد، همه چیز به نام خودش است، و ان تومن قسط بسته به ناف بابام چون میداند که بابا حقوق هایش را درست خرج نمیکند.
توی یک فرهنگ بیپدر، زن ها دنبال پدر میگردند، طبعا این اتفاق بچه های پسر را خیلی عزیز میکند، و عزیز شدن پسر بچه ها تعداد مردانِ نامفید را افزایش میدهد. در نهایت هرقدر یک ساخت بیپدر قوی باشد، باز جامعه خوب آن را نمیپذیرد، چون جایی برای زن ها توی خودش نمیبیند.
من هم، میدانی، دنبال پدر میگردم. مورد عجیبی ست. در طول دوره انتخاب رشته، نسبت به داوطلب هایی که با پدرشان حرف میزدم حساس تر بودم. پدر پیدا کردن عجیب بود. همش از کارشان میپرسیدم و از زنشان. بابای من هیچ وقت اینطوری نبود، واقعا از چیزی شاکی نبود، پسر بود در نهایت، پدر نبود. یه لیگ دیگه بازی میکرد. هنوز درباره پولدار شدن رویا داشت. کار کردنش هرگز متوقف نمیشد، درست مثل تازه دامادها، همش کار میکرد. اصلا غر نمیزد، (چرا این جستار را دارم طوری مینویسم انگار سیلآژِ آینده ام؟) حالا هم ارز دیجیتال را کشف کرده و شبانه روز ویدیو های تکراریِ شبیه هم برای پولدار شدن میبیند و ازشان یادداشت برمیدارد. مثل ۵۲ سالهها نیست. موهایش سفید شده ولی هنوز مثل پسربچهها خجالتی و خیالباف است.
عزیز من، ما این هستیم. زنهایی منتظر تک پسر، مادرهایی افتضاح، ما مادرهایی هستیم که پدر بودن را بهتر از پدر پرورش دادن بلدیم. و من حالا، توی این سنتِ دیرینِ ناخودآگاه، گمگشته تر از همیشه، چون پدرم را، که تو باشی، یعنی تو شدی البته، گم کردهام. سایه بابا هیچ وقت از سرت کم نمیشود، حتی در سنتِ بیپدری. در سنتِ بیپدری سایه بابا نداشتن هیچ وقت از سرت کم نمیشود. سلام، حالت خوبه؟ حالا من باید چیکار کنم که بابا ندارم؟ حالا باید چیکار کنم که تورا هم ندارم؟ حالا باید چیکار کنم که تو معتاد شدهای و حالا که دیگر خودت هم برای خودت اهمیت نداری، من بیپدر تر از همیشه، چیکار باید بکنم؟ زنان خاندان ما اگر شوهرمعتاد داشتند چکارش میکردند؟
امشب از آدمها خواستم یک ویدیوی خاطره انگیز برایم بفرستند. بعد فکر کردم چرا هیچ ویدئویی از تو ندارم؟ گشتم توی پیوی ها و فقط یک ویدیو مسیج، لخت نشستی روی مبل قهوهای و به اندازه نیم ثانیه با خباثت توی دوربین زل میزنی. دیدمش و فکر کردم تو دقیقا کی از پدر بودن افتادی؟ بارها و بارها، در برابرش مقاومت کردم، ولی توهم بلاخره، برای بار چهارم ورشکسته شدی، پول هایت را در کریپتو به باد دادی، زن دوم گرفتی. تو تمام شدی، مثلِ مردهای کلِ این شجره، و من ولت نکردم، مثل زنهای کلِ این شجره. اما حالا، چه کاری از دست من برمیآید ؟ حالا شده ای یک قاعده متورم، متورم تر از همیشه حتی شاید. پدری که مثل جن شب ها از یخچال مربا برمیدارد ، پدری که سه رول سه رول گل میکشد، پدری که از خودش بدش میآید. انگار کاملا تعلق داری به این شجره، دقیقا همانقدر که من هرروز دارم از غصه مردن تو سکته میکنم، هرقدری که انرژی برای بیماریِ خوب نشوندهی تو از دست میدهم، همانقدر که شب ها به شکل استثنایی، برای تو، بعد از دوسال، هنوز گریه میکنم، همانقدر که من به این شجره تعلق دارم.
دهم.
نوزدهم شهریور