همین حالا.
یه دختری بغلم نشسته کف زمین، کت شلواری، کارمنده. دماغشو عمل کرده و هنوز کبودی زیر چشماش نرفته. الان ایستگاه شهید رضایی رو رد کردیم. این جنون عجب چیز عجیبیه. دیروز داشتم از گیت رد میشدم صدای یه مردو شنیدم داره آواز میخونه. برگشتم نگاش کردم، زل زدم بهش، نفهمیدم که این کارو کردم، وقتی گفت:«خانم جلوتر باید کارت بزنی.» فهمیدم که بهش زل زدم. تو ایستگاه توحید «سلام خاله» منو دید. وقتی فهمید مریضم بهم یه دستمال کاغذی رایگان داد و تا آزادی باهام اومد. منم بهش گفتم خوب درس بخون دفعه دیگه که دیدمت ازت میپرسم. بعد فکر کردم چقدر این پسربچه که فکر کنم اسمشم یادم رفته(احتمالا اونم اسم منو فراموش کرده ولی) همه چیز منو دید و از همه دور و بریامو بیشتر وقت داشت تا منو تماشا کنه.
این جنون چقدر چیز عجیبیه. تو صادقیه داشتم یه نیم نخ سیگار میکشیدم که با یه گربه مشکیِ کچل دوست شدم. خیلی عجیب بود، فکر میکردم هرآن اگه بلند شم مرگ میاد و منو میگیره. به زرافه نگفتم اینو، هی بهم گفت آروم باش آروم، من گفتم آرومم بخدا، ولی مردن داشت منو میگرفت، بندای انگشتم بقدر کافی خم نمیشد.
تو ترمینال آزادی یه ماشین داد میزد رشت یه نفر. باید سوار میشدم. لزومی نداشت فقط به ناهار خونه نمیرسیدم. چه اتفاقایی میفتنا سیلآژ. امروز صبح فهمیدم چقدر اشتباه که دیشب رفتم حموم چون حالم بدتر شده. یه ربع دیر راه افتادم و مجبور شدم از کیف پول هانیه کرایه تاکسی بردارم. بعدن باید بهش بگم.
اینجا خیلی سرده، تو مترو رو میگم. خیلی مونده تا میدون صنعت، مامان بزرگم گفت روز اول دانشگاه برات آیت الکرسی میخونم. دوست ندارم بخونه میدونی، نه چون آیت الکرسیه، چون انقدر این دانشکده لامصب تخمیه که سعادتیه توش یه بلایی سرم بیاد.
الان دارم مرمرای سبز ایستگاه امام حسینو میبینم. چقدر زندگی عجیبه آخه. چرا انقدر داره عجیب تر میشه. انگار سل گرفته باشم بیشتر از همه عمرم دارم سایه مردنو حس میکنم. «اتاق ورونیکا» اونقدر جالب نبود که باید، متاسفم. ولی چقدر هرروز داره عجیب تر میشه. خوشحالم زنده ام ولی کاش مرده بودم. نمیدونم، هرچقدر هم بگم بعید میدونم کسی از چیزی که برام واقعا اتفاق افتاده بتونه چیزی بفهمه، این سطرا فقط به درد خودم میخورن.
پانزدهم.
سوم مهر
یه دختری بغلم نشسته کف زمین، کت شلواری، کارمنده. دماغشو عمل کرده و هنوز کبودی زیر چشماش نرفته. الان ایستگاه شهید رضایی رو رد کردیم. این جنون عجب چیز عجیبیه. دیروز داشتم از گیت رد میشدم صدای یه مردو شنیدم داره آواز میخونه. برگشتم نگاش کردم، زل زدم بهش، نفهمیدم که این کارو کردم، وقتی گفت:«خانم جلوتر باید کارت بزنی.» فهمیدم که بهش زل زدم. تو ایستگاه توحید «سلام خاله» منو دید. وقتی فهمید مریضم بهم یه دستمال کاغذی رایگان داد و تا آزادی باهام اومد. منم بهش گفتم خوب درس بخون دفعه دیگه که دیدمت ازت میپرسم. بعد فکر کردم چقدر این پسربچه که فکر کنم اسمشم یادم رفته(احتمالا اونم اسم منو فراموش کرده ولی) همه چیز منو دید و از همه دور و بریامو بیشتر وقت داشت تا منو تماشا کنه.
این جنون چقدر چیز عجیبیه. تو صادقیه داشتم یه نیم نخ سیگار میکشیدم که با یه گربه مشکیِ کچل دوست شدم. خیلی عجیب بود، فکر میکردم هرآن اگه بلند شم مرگ میاد و منو میگیره. به زرافه نگفتم اینو، هی بهم گفت آروم باش آروم، من گفتم آرومم بخدا، ولی مردن داشت منو میگرفت، بندای انگشتم بقدر کافی خم نمیشد.
تو ترمینال آزادی یه ماشین داد میزد رشت یه نفر. باید سوار میشدم. لزومی نداشت فقط به ناهار خونه نمیرسیدم. چه اتفاقایی میفتنا سیلآژ. امروز صبح فهمیدم چقدر اشتباه که دیشب رفتم حموم چون حالم بدتر شده. یه ربع دیر راه افتادم و مجبور شدم از کیف پول هانیه کرایه تاکسی بردارم. بعدن باید بهش بگم.
اینجا خیلی سرده، تو مترو رو میگم. خیلی مونده تا میدون صنعت، مامان بزرگم گفت روز اول دانشگاه برات آیت الکرسی میخونم. دوست ندارم بخونه میدونی، نه چون آیت الکرسیه، چون انقدر این دانشکده لامصب تخمیه که سعادتیه توش یه بلایی سرم بیاد.
الان دارم مرمرای سبز ایستگاه امام حسینو میبینم. چقدر زندگی عجیبه آخه. چرا انقدر داره عجیب تر میشه. انگار سل گرفته باشم بیشتر از همه عمرم دارم سایه مردنو حس میکنم. «اتاق ورونیکا» اونقدر جالب نبود که باید، متاسفم. ولی چقدر هرروز داره عجیب تر میشه. خوشحالم زنده ام ولی کاش مرده بودم. نمیدونم، هرچقدر هم بگم بعید میدونم کسی از چیزی که برام واقعا اتفاق افتاده بتونه چیزی بفهمه، این سطرا فقط به درد خودم میخورن.
پانزدهم.
سوم مهر