«به این فکر میکردم که یه عالمه بچه در حال بازی تو یه علفزار و اینا هستن. هزارتا بچهٔ کوچیک، و کسی هم اون اطراف نیست. من ایستادم لبهٔ یه صخرهٔ دیوونه. اگه اونا بخوان از صخره پرت بشن باید جلوشون رو بگیرم. منظورم اینه که اگه اونا مواظب نباشن کجا میرن، من باید از جایی بیرون بیام و اونا رو بگیرم. این تنها کاریه که تمامِ روز انجام میدم. من فقط گیرندهای در علفزار هستم. میدونم که این دیوونگیه اما این تنها چیزیه که دلم میخواد باشم.»
- صفحهٔ ۱۹۱ -
- صفحهٔ ۱۹۱ -