«چرا همیشه به بازگشت فکر میکردم؟ گذاشتن و رفتن و دیگر برنگشتن مگر چه عیبی داشت؟ حتماً اینطوری بهتر بود که همه همین کار را میکردند. من چرا یاد نمیگرفتم؟ همیشه سرم روبهعقب بود. مثل بچهای بودم که از شیشهی پشتی ماشینی در حال حرکت به پشتسر خیره مانده و به برگشتن فکر میکند و هیچوقت هم سیر نمیشود از نگاه کردن.»
[سفر سرگردانی]