سرما همیشه برایم جذاب بوده
حتی لرزش بعدش
قرچ قرچ هایِ برخورد دندان هایم
برعکس صمیمی ترین دوستم
که از سرما نفرت دارد
من آن را گرم در اغوش میگیرم
بی حسی دستانم
مرا مطمئن خواهند کرد از زنده بودن
خیلی وقت است که گوشه ای می نشینم
نور ها را دوست دارم
در گوشه ترین کنج تراس نور ها را تماشا میکنم
آدم پا نمیزند
هیچ
برای همین شب هارا دوست دارم
سکوتِ آدمیت
در میانِ زندگیِ هرچه هست
به غیر از آدمیزاد
گربه می دود
سگ پارس می کند
آب از جوی می گذرد
درخت شاخ و برگ می تکاند
ترک های آسفالتِ کف خیابان خش خش می کند
ماه نگاهم می کند
گاهی روی برمیگرداندو سر به من نمیتاباند
گاهی هم هلالی خالی میگذارد، برای در آغوش کشیدنم
گاهی ستارگان را به بزم شبانه ام دعوت میکند،تا همگی تیمارم کنند
می شناسدم،می داند چقدر ذوق میکنم و دلم باز می شود
گفتم که نور هارا دوست دارم
در عمق آسمان سیاهِ امشب
خوب میفهمم
چرا این وسعت تاریکی،تنها یک ماهِ نقره ای دارد
برای به رخ کشیدنِ درخشش،
باید سیاهی خوفناکتری به تصویر کشید
جز این باشد، در میان هزاران روشنایی،تکه ای تاریکی صنمِ دل ها می شود تا بت ها بشکنند، مردمی در این دیار، برای تاریکیِ عزیزشان...
دستانم چسبیده به تنم،درست در تقاطع دست ها با پهلوهایم ،سوزی مهمانِ تنم می شود
از آن سوزهای پرگداز
از آنها که دستانت را به دور خود حلقه میکنی
و در آغوش میکشی اش
دوست دارمش،دوست دارمش،دوست دارمش،چه حیف،که اندک دارمش...
حتی لرزش بعدش
قرچ قرچ هایِ برخورد دندان هایم
برعکس صمیمی ترین دوستم
که از سرما نفرت دارد
من آن را گرم در اغوش میگیرم
بی حسی دستانم
مرا مطمئن خواهند کرد از زنده بودن
خیلی وقت است که گوشه ای می نشینم
نور ها را دوست دارم
در گوشه ترین کنج تراس نور ها را تماشا میکنم
آدم پا نمیزند
هیچ
برای همین شب هارا دوست دارم
سکوتِ آدمیت
در میانِ زندگیِ هرچه هست
به غیر از آدمیزاد
گربه می دود
سگ پارس می کند
آب از جوی می گذرد
درخت شاخ و برگ می تکاند
ترک های آسفالتِ کف خیابان خش خش می کند
ماه نگاهم می کند
گاهی روی برمیگرداندو سر به من نمیتاباند
گاهی هم هلالی خالی میگذارد، برای در آغوش کشیدنم
گاهی ستارگان را به بزم شبانه ام دعوت میکند،تا همگی تیمارم کنند
می شناسدم،می داند چقدر ذوق میکنم و دلم باز می شود
گفتم که نور هارا دوست دارم
در عمق آسمان سیاهِ امشب
خوب میفهمم
چرا این وسعت تاریکی،تنها یک ماهِ نقره ای دارد
برای به رخ کشیدنِ درخشش،
باید سیاهی خوفناکتری به تصویر کشید
جز این باشد، در میان هزاران روشنایی،تکه ای تاریکی صنمِ دل ها می شود تا بت ها بشکنند، مردمی در این دیار، برای تاریکیِ عزیزشان...
دستانم چسبیده به تنم،درست در تقاطع دست ها با پهلوهایم ،سوزی مهمانِ تنم می شود
از آن سوزهای پرگداز
از آنها که دستانت را به دور خود حلقه میکنی
و در آغوش میکشی اش
دوست دارمش،دوست دارمش،دوست دارمش،چه حیف،که اندک دارمش...