چشمانم ز خواب توان دیدن ندارند؛
اما چه کنم... نمیتوانم چشم بردارم.
خستگی جان و تنم را به دار اویخته؛
اما چه کنم ... نقاشی خدا درکنارم خفته.
مرگ نگاهم میکند تا دستش را بگیرم؛
اما چه کنم... لبخندش را به هزار بار مرگ هم نمیفروشم...
-nobody
اما چه کنم... نمیتوانم چشم بردارم.
خستگی جان و تنم را به دار اویخته؛
اما چه کنم ... نقاشی خدا درکنارم خفته.
مرگ نگاهم میکند تا دستش را بگیرم؛
اما چه کنم... لبخندش را به هزار بار مرگ هم نمیفروشم...
-nobody