── 🚩˒ : 𝗎𝗇𝖽𝖾𝗋 𝗍𝗁𝖾 𝗋𝖾𝖽 𝗅𝗂𝗀𝗁𝗍𝗌 !
کافیه چشم هامو ببندم تا تمام صحنه هایی رو که باهم
توی خیابونِ پایین شهر سئول زیر همون نور قرمز همیشگی ای که تنها دلیل روشنایی اون خیابون بود گذروندیم بیاد جلوی چشمام
تنها دلیل روشنایی؟حق ندارم برق چشم هاتو جا بندازم وقتی برام از روزت توی مدرسه و کارایی که میکردی میگفتی
همیشه ازم میخواستی بیام دنبالت تا به دوستات معرفیم کنی، ولی من لایق این ها نبودم
تو همون پسر کوچولوی معصوم داستان ـا بودی و منم همونی بودم که مامان بابات متنفر بودن از این که باهام بگردی
داستان ما همین قدر کلیشه ای بود، مثل یک سناریو فیلم
ولی اونا حق داشتن، من بهت آسیب میزدم
با هربار مارک کردن بدن رنگ پریدهت، با هربار بی جواب گذاشتنِ حرفای قشنگت، با هرباری که با تمام ذوق میومدی پیشم و دستاتو دور گردنم حلقه میکردی
و با صدای بچهگانه همیشگیت هیونگ صدام میکردی و من فقط بهت خیره میشدم
توی تمام اون لحظات حس میکردم مال منی، پسر کوچولویی که احمق صداش میکردم و هربار با شنیدنِ احمق از بین لبام بیشتر ذوق میکرد نشون میداد چقدر قلب پاکی داره
ولی من هیچوقت مثل تو نبودم، هیچوقت قدر تو با چیزای کوچیک ذوق نمیکردم و هیچوقت مثل تو با مسخره ترین چیزها نمیزدم زیر گریه
اما من هنوز زیر همون نور قرمز متنظرتم، منتظر صدای احمقانه و ذوق زدهی بلندت که هیچوقت نمیتونستی آروم نگهش داری
منتظر لرزیدن بدنت زیر لبام و قایم کردن سرت توی گردنم که با صدای خجالت زدت میگفتی خجالت میکشی
چقدر دیگه قراره منتظر بمونم تا برگردی؟
کافیه چشم هامو ببندم تا تمام صحنه هایی رو که باهم
توی خیابونِ پایین شهر سئول زیر همون نور قرمز همیشگی ای که تنها دلیل روشنایی اون خیابون بود گذروندیم بیاد جلوی چشمام
تنها دلیل روشنایی؟حق ندارم برق چشم هاتو جا بندازم وقتی برام از روزت توی مدرسه و کارایی که میکردی میگفتی
همیشه ازم میخواستی بیام دنبالت تا به دوستات معرفیم کنی، ولی من لایق این ها نبودم
تو همون پسر کوچولوی معصوم داستان ـا بودی و منم همونی بودم که مامان بابات متنفر بودن از این که باهام بگردی
داستان ما همین قدر کلیشه ای بود، مثل یک سناریو فیلم
ولی اونا حق داشتن، من بهت آسیب میزدم
با هربار مارک کردن بدن رنگ پریدهت، با هربار بی جواب گذاشتنِ حرفای قشنگت، با هرباری که با تمام ذوق میومدی پیشم و دستاتو دور گردنم حلقه میکردی
و با صدای بچهگانه همیشگیت هیونگ صدام میکردی و من فقط بهت خیره میشدم
توی تمام اون لحظات حس میکردم مال منی، پسر کوچولویی که احمق صداش میکردم و هربار با شنیدنِ احمق از بین لبام بیشتر ذوق میکرد نشون میداد چقدر قلب پاکی داره
ولی من هیچوقت مثل تو نبودم، هیچوقت قدر تو با چیزای کوچیک ذوق نمیکردم و هیچوقت مثل تو با مسخره ترین چیزها نمیزدم زیر گریه
اما من هنوز زیر همون نور قرمز متنظرتم، منتظر صدای احمقانه و ذوق زدهی بلندت که هیچوقت نمیتونستی آروم نگهش داری
منتظر لرزیدن بدنت زیر لبام و قایم کردن سرت توی گردنم که با صدای خجالت زدت میگفتی خجالت میکشی
چقدر دیگه قراره منتظر بمونم تا برگردی؟