Репост из: مجله فرهنگی "آوار ِآفتاب"
به قولِ آقای هایدگر، دچارِ «پرتاب شدگی» شدهام. حس میکنم از جایی که معلوم نیست کجا، پرتاب شدهام به جایی که آن هم دقیقا معلوم نیست کجا. ترسناک است. انگار آن فیزیکدانی که نامش را خاطرم نیست، درست میگفت که «تراژدیِ زندگیِ این نیست که نمایشنامهی دردناکی برای آن نوشته شدهاست، تراژدی این است که اصلا نمایشنامهای برای آن نوشته نشدهاست!»
ذهن مضطربم به ابتداییترین چیزها فکر میکند. مثلا به اینکه زندگی انتخابِ من نبود و برای من انتخاب شد. تا به خودم آمدم، صاحبِ آن بودم. آیا اگر حقِ انتخابی داشتم، انتخابش میکردم؟ نمیدانم.
در روانشناسی میگویند که احساساتِ منفیِ انباشته شده، نیازهای برآورده نشده و دردهای رنج شده آدم را فیلسوف میکند. میاندازدش به جانِ کائنات. به زیر سوال بردنِ همه چیز از ازل. به مچاله کردنِ هستی.
فایدهی این فلسفهبافیها چیست عزیزم؟ فایدهای دارد اصلا؟
بیا و فرض کن که زندگی ایستادهاست جلویت، مثل یه آدم مصنوعی و سخت و منجمد، شانههایش را انداختهاست بالا و میگوید همین است که هست؛ میخواهی بخواه، نمیخواهی نخواه!
پس بیا و بخواهش که چارهای جز خواستنش نداری. عجالتا دست از یقهی کائنات و فلسفهی هستی بردار و این پرتابِ بیمبدا و بیمقصد را بپذیر.
نه اینکه بخواهم شعار بدهم در لحظه زندگی کن و خوشحال باش. به ولله که نمیشود! من هنوز هم نمیدانم که آیا آقای سهراب، قطرههای باران و درزِ آجرها را در هجومِ غم و بلاتکلیفی هم میشمرده با فقط وقتهایی که آرامش داشته؟ چه میدانم! من فقط میدانم که وقتی غمگین هستی، باید غمگینی کنی به کمال. جیغ بزنی و به زندگی ناسزا بگویی حتی. تازه بعد از آن است که چشمت به قطرههای باران و درزِ آجرها باز میشود و قشنگیهای دنیا را میبینی
شعارِ دیگری که اصلا حالِ دادنش را ندارم، این است که بگویم «هر درد را معناییاست»
بگذار خیالت را راحت کنم؛ زندگی آنقدرها هم ارتباط معناداری با ما ندارد. یا شاید در خوشبینانهترین حالت، دارد و حدِ قدرتِ شناختِ ما خارج است. به معنا دل نبند عزیزم که در مواجهه با هرج و مرج نشکنی!
آغوشت را به روی بیمعنایی باز کن. تا همان ، معنا شود.
پینوشت : از آنجایی که جملهی آخر، سنگین بود و خودم هم دقیقا نفهمیدم یعنی چه، زیر همین متن یک دقیقه سکوت میکنیم :))
پینوشت بعدی: دیگر اینقدر فکر نکن عزیزم... خب؟
#راضیه_معینی 📝
#یادداشت
@AvaareAftaab
ذهن مضطربم به ابتداییترین چیزها فکر میکند. مثلا به اینکه زندگی انتخابِ من نبود و برای من انتخاب شد. تا به خودم آمدم، صاحبِ آن بودم. آیا اگر حقِ انتخابی داشتم، انتخابش میکردم؟ نمیدانم.
در روانشناسی میگویند که احساساتِ منفیِ انباشته شده، نیازهای برآورده نشده و دردهای رنج شده آدم را فیلسوف میکند. میاندازدش به جانِ کائنات. به زیر سوال بردنِ همه چیز از ازل. به مچاله کردنِ هستی.
فایدهی این فلسفهبافیها چیست عزیزم؟ فایدهای دارد اصلا؟
بیا و فرض کن که زندگی ایستادهاست جلویت، مثل یه آدم مصنوعی و سخت و منجمد، شانههایش را انداختهاست بالا و میگوید همین است که هست؛ میخواهی بخواه، نمیخواهی نخواه!
پس بیا و بخواهش که چارهای جز خواستنش نداری. عجالتا دست از یقهی کائنات و فلسفهی هستی بردار و این پرتابِ بیمبدا و بیمقصد را بپذیر.
نه اینکه بخواهم شعار بدهم در لحظه زندگی کن و خوشحال باش. به ولله که نمیشود! من هنوز هم نمیدانم که آیا آقای سهراب، قطرههای باران و درزِ آجرها را در هجومِ غم و بلاتکلیفی هم میشمرده با فقط وقتهایی که آرامش داشته؟ چه میدانم! من فقط میدانم که وقتی غمگین هستی، باید غمگینی کنی به کمال. جیغ بزنی و به زندگی ناسزا بگویی حتی. تازه بعد از آن است که چشمت به قطرههای باران و درزِ آجرها باز میشود و قشنگیهای دنیا را میبینی
شعارِ دیگری که اصلا حالِ دادنش را ندارم، این است که بگویم «هر درد را معناییاست»
بگذار خیالت را راحت کنم؛ زندگی آنقدرها هم ارتباط معناداری با ما ندارد. یا شاید در خوشبینانهترین حالت، دارد و حدِ قدرتِ شناختِ ما خارج است. به معنا دل نبند عزیزم که در مواجهه با هرج و مرج نشکنی!
آغوشت را به روی بیمعنایی باز کن. تا همان ، معنا شود.
پینوشت : از آنجایی که جملهی آخر، سنگین بود و خودم هم دقیقا نفهمیدم یعنی چه، زیر همین متن یک دقیقه سکوت میکنیم :))
پینوشت بعدی: دیگر اینقدر فکر نکن عزیزم... خب؟
#راضیه_معینی 📝
#یادداشت
@AvaareAftaab