💛🌻💛🌻💛🌻💛
🌻💛🌻💛🌻💛
💛🌻💛🌻💛
🌻💛🌻💛
💛🌻💛
🌻💛
💛
📒پارت #پنجاهوچهار
🎗°•چشم ها حافظه دارند•°
بالاخره روز تولد منم گذشت و کم کم داشتیم به عید نزدیک میشدیم!
دوباره عیدی داشتیم بدون خنده و خوشحالی و خونه بزرگتری که بهمون عیدی بدن....
با ویبره رفتن گوشی زیبا سریع به سمتش رفتم و جواب دادم:_الو منم دنیازاد
صدای نسیم میومد که فین فین میکرد:_چ..چرا گوشی خودتو جواب ندادی؟
با تعجب نگرانی پرسیدم:_نسیم چته؟چرا گریه میکنی پاشو بیا اینجا ببینم!
عصبی بود و فقط میخاست بزنه زیر گریه اینو از لحنش متوجه شدم:_بابا خب نمیتونم میفمی ایکاش میتونستم از این جهنم دره برم بیرون
سعی کردم خونسرد باشم:_مگه کجایی خونه نیستی؟
دادی زد که تنم لرزید:_خب با سیاوش دعوام شده چطوری بیام بیرون؟گذاشته رفته میفهمی دنیازاد
سعی کردم ارومش کنم اما ضربانم خیلی تند میزد:_نسیم برو یه لیوان اب بخور الان میگم اوستا بیاد دنبالت
باشه ای گفت و قطع کرد...دستام میلرزید و نگران نسیم بودم سریع شماره اوستا رو گرفتم:_ا..الو اوستا
با ارامش گفت:_جانم دنیا چیشده؟
پوفی کشیدم نمیزاشت حرف بزنم که:_میشه سریع بری دنبال نسیم؟انگار با سیاوش بحثش شده حالش خوب نیست؟میشه؟؟لطفا!
فکر کنم تاحالا انقدر از من خواهش و تمنا نشنیده بود چون با تعجب گفت:_باشه تو آروم باش الان میرم دنبالش....
•••••••°••••••
برای زیبا توضیح دادم چیشده ولی چون با مهراد قرار داشت نتونست بمونه و منم منتظر بودم تا نسیم بیاد...
صدای زنگ آیفون که اومد سریع درو زدم و جلوی در وایسادم...
نسیم اومد تو و بی تفاوت به من رو مبل نشست و سرشو با دستاش گرفت.
اوستا جلوی در وایساد و اشاره کرد برم سمتش...
وقتی بهش نزدیک میشدم ضربان قلبم تند میشد و بدنم گر میگرفت.
با تعجب گفتم:_خب بیا تو دیگه
با کف دستش زد وسط پیشونیش:_خیره سرت داری میگی با اون دیوونه دعوا کردن خب تو اینو اوکی کن منم میرم با اون حرف میزنم.
باشه ای گفتم و درو بستم...رابطه اوستا و هدیه هم شکراب بود و اوستا دلش نمیومد رابطشونو تموم کنه!
سریع به سمت نسیم برگشتم و دستاشو از رو سرش جدا کردم و بین دستام جا دادم:_نسیم درست تعریف کن سر چی دعوا کردین
چشماش اشک آلود بود نفس عمیقی کشید:_باباش دوباره غر زده که من نوه مو میخوام ببینم سیاوشم که میدونی عاشق بچه هاس!
دلسوزانه نگاهش کردم:_خب تو که میگفتی سیاوش خودش قبول داره زوده برای بچه دار شدن پس چرا بحث کردین؟
دماغشو بالا کشید ک سرشو روی پاهام گذاشت:_خب اونم دوست داره!میگه منم دیگه بچه میخام ، گفت درسِت مهم نیست!
با این حرفش هین بلندی کشیدم:_فکر نمیکردم دیگه انقدر احمق بازی دراره
ادامه داد:_تا اینجا که خوبه؛ بهش گفتم من بعدش همش باید بچه داری کنم چطوری درس بخونم...دنیازاد تو روم وایساد چشم تو چشمم با پروویی تمام خیره شد و گفت بچه داری وظیفته فهمیدی!
نسیم با یاداوری این حرفا دوباره زد زیر گریه سرشو از رو پاهام بلند کردم و رفتم اشپزخونع تا اب بیارم...
یه آرامبخش هماوردم تا بلکه آروم بگیره!
توقع این حرفای مزخرف رو از سیاوش نداشتم...
سریع به سمت نسیم رفتم و قرص و اب رو دادم بهش...
_دنیازاد میشه برم تو اتاقت بخابم یذره؟قعلا نمیخام برم خونه
لبخندی بهش زدم و دستشو گرفتم:_قربونت بشم من برو بخواب این چه حرفیه
•••••••
چند ساعتی از خوابیدن نسیم میگذشت که سیاوش به گوشیم زنگ زد:
_دنیازاد نسیم اونجاس؟؟
سعی کردم عصبانیت توی صدای رو به روی خودم نیارم صدامو محکم کردم:_واقعا ازت توقع نداشتن سیاوش!کارت واقعا زشت بود
"بروبابا" یی نثارم کرد که بغض کردم...یاداور روزای تلخی که انگشت نما بودم
فکرمو ازاد کردم:_سیاوش بخدا نامردیه مگه نسیم چند سالشه؟
عصبی گفت:_مگه من خودم چندسالمه دنیازاد؟منم ۲۵ سالمه من نسیمو دوسش دارم
با تته پته گفتم:_پس چرا باهاش جوری رفتار کردی که فکر کنه اولویتت خانوادته؟چرا بهش گفتی درسو بخاطر بچه بزاره کنار؟
با کلافگی گفت:_میاد بریم خونه؟من شبا بدون اون خوابم نمیبره
با حرص گفتم:_نخیر نمیاد والا به حرف نیست به عمله آقا سیاوش دوست داشتن کآفی نیست یذره درکش کن
صداش خسته بود و منم احساسی:_میشه من بیام پیشش؟
•••••••°••••••
وسط درس خوندن هی خابم میبرد...ساعت ۵ صبح بود و منم امتحان داشتم و هیچی نخونده بودم...
سیاوش از وقتی اومده بود رفته بود تو اتاقم پیش نسیم و کنار تخت نشسته بود و نگاه های عاشقانش رو خرج خانومش میکرد...
زیبام که تو اتاق خودش خوابیده بود!
فقط من بودم ک آواره کتاب و جزوه هام بودم و از کوسن مبل به عنوان بالشت استفاده میکردم!
چشمم رو صفحه کتاب موند و خمار شد..
باصدای جیغی که شنیدم سریع از جام پریدم و به سمت اتاقم رفتم.
••••••°•••••
💛
@yellow_novel🌻💛
💛🌻💛
🌻💛🌻💛
💛🌻💛🌻💛
🌻💛🌻💛🌻💛
💛🌻💛🌻💛🌻💛