تابستانهابه مکتبخانه میرفتیم. ملای مکتب* آدم خوشاخلاقی بود به نام ملا عبدالقادر. به قول یکی از بچهها بسکه این آدم مهربان بود آدم دوست داشت لباس عربی بپوشد. (شیوخ منطقه ما کندورهٔ عربی میپوشند).
هر سال قرآن میخواندیم و هدف هم «ختم» قرآن بود. تجویدی در کار نبود. چیز دیگری هم نمیخواندیم. قرآن هنوز داستان نشده بود. بیشتر تمام کردن صفحات بود.
تا تابستان ۷۳ که یک مولوی بلوچ آمد به مسجد ما به نام ملا نادر. روز اول که رفتم گفت قرآن خواندهای؟ گفتم: ختم کردهام. گفت پس حدیث و قصص النیین بخون.
اولین بار بود که به طور جدی با حدیث آشنا میشدم. متن اربعین نووی. همان حدیث اول فکر را خیلی مشغول کرد. «کارها به نیتها بستگی دارد»، حدیث ارکان اسلام، کاری که جبرئیل کرد برای یادگیری ارکان اسلام و ایمان و احسان.
و قصص النبیین. در واقع داستانهای قرآن. بت پرست شدن قوم نوح...
نمیگویم سوالهایم را جواب داد. بلکه سوالاتی را که اصلا نبود ایجاد و حل کرد. فکر کنم اولین بار بود که دین را جدی گرفتم.
اما این ملا نادر کارش عجیب بود. بعضی وقتها وسط کلاس عکس مولانا عبدالعزیز رحمه الله را نشان میداد و تعریف میکرد که ایشان چه شخصیتی بودهاند. تصاویر مسجد زخمی مکی.
چسبِ داستان و حماسه، افکار را میچسباند به دیوار ذهن.
کلید روح همهٔ آدمها یکی نیست. شور، حماسه، شجاعت. و البته عواطف. اما فکر میکنم بهتر است به جای آنکه به فرزندت بگویی چه خوب است چه بد، داستان آدمهای خوب را تعریف کنی. حدیث ارکان اسلام در میانهٔ یک داستان گفته شده، خداوند نیز داستان میگوید در کتابش: داستان پیامبران.
آن دو کتاب، اربعین نووی و قصص النبیین ندوی. آنها درهای جدیدی گشود. داستانها تازه شروع شده بود.
#عبدالله_ش
(در منطقهٔ ما ـ جنوب ایران ـ به کلاسهای قرآن که معمولا تابستانها برگزار میشود میگویند مکتب یا مکتبخانه)
هر سال قرآن میخواندیم و هدف هم «ختم» قرآن بود. تجویدی در کار نبود. چیز دیگری هم نمیخواندیم. قرآن هنوز داستان نشده بود. بیشتر تمام کردن صفحات بود.
تا تابستان ۷۳ که یک مولوی بلوچ آمد به مسجد ما به نام ملا نادر. روز اول که رفتم گفت قرآن خواندهای؟ گفتم: ختم کردهام. گفت پس حدیث و قصص النیین بخون.
اولین بار بود که به طور جدی با حدیث آشنا میشدم. متن اربعین نووی. همان حدیث اول فکر را خیلی مشغول کرد. «کارها به نیتها بستگی دارد»، حدیث ارکان اسلام، کاری که جبرئیل کرد برای یادگیری ارکان اسلام و ایمان و احسان.
و قصص النبیین. در واقع داستانهای قرآن. بت پرست شدن قوم نوح...
نمیگویم سوالهایم را جواب داد. بلکه سوالاتی را که اصلا نبود ایجاد و حل کرد. فکر کنم اولین بار بود که دین را جدی گرفتم.
اما این ملا نادر کارش عجیب بود. بعضی وقتها وسط کلاس عکس مولانا عبدالعزیز رحمه الله را نشان میداد و تعریف میکرد که ایشان چه شخصیتی بودهاند. تصاویر مسجد زخمی مکی.
چسبِ داستان و حماسه، افکار را میچسباند به دیوار ذهن.
کلید روح همهٔ آدمها یکی نیست. شور، حماسه، شجاعت. و البته عواطف. اما فکر میکنم بهتر است به جای آنکه به فرزندت بگویی چه خوب است چه بد، داستان آدمهای خوب را تعریف کنی. حدیث ارکان اسلام در میانهٔ یک داستان گفته شده، خداوند نیز داستان میگوید در کتابش: داستان پیامبران.
آن دو کتاب، اربعین نووی و قصص النبیین ندوی. آنها درهای جدیدی گشود. داستانها تازه شروع شده بود.
#عبدالله_ش
(در منطقهٔ ما ـ جنوب ایران ـ به کلاسهای قرآن که معمولا تابستانها برگزار میشود میگویند مکتب یا مکتبخانه)