انتخابَش که کردم،
نزدیک تر که شدیم،
شده بودم آدمِ خود خواهِ رابطه؛
آدمی که او را
فقط برای خودم میخواستم،
حسادت آنقدر به جانم افتاده بود که هر روز محدودَش میکردم،
محدودَش میکردم و چیزی نمیگفت،
آزادی اش را میگرفتم و خم به ابرو نمیکشید؛
دوست داشتن را طورِ دیگری به خوردم داده بودند،
گفته بودند که نگهَش دار،
که راحت از دستَش نده؛
کسی اما نگفته بود که شیرینی زیاد
از یک جایی به بعد
تلخ میکند کامِ قصه را،
سخت گرفتم و روز به روز میرنجید،
تند رفتم و روز به روز از خستگی راه
نفسَش تنگ میشد و فاصله مان بیشتر؛
آنقدر که یک روز هر چقدر گشتم
ندیدمَش!
کاش یک نفر بود،
که وقت میگذاشت،
که یادم میداد دوست داشتنِ درست را،
خبر از آخرش نداشتم و
محدودَش کردم،
مثلِ پرنده ای که بالَش را گرفته باشم،
مثلِ ماهی ای که انداخته باشمَش توی حوض!
@AdameArezoha : محمد ارجمند