📜
گوشی موبایلم زنگ میخورد
یکی از دوستانم میگوید اگر امام رضا بطلبد؟
میگویم میایم
ساعت سه و نیم سوار هواپیما میشوم
سوار هواپیمایی که نمیدانم کجا خواستمش اما میدانم که دلم برای سوار شدنش تنگ شده است
در هواپیما به همه چیز دنیا فکر میکنم
به اینکه چگونه دنیا به سمت خوبی میرود
بزرگ بزرگ فکر میکنم اما این خاصیت همیشه ی روزهای من است
ساعت دو صبح است
به سمت حرم راه می افتم
مردی میانه ی زباله های اطراف حرم دنبال غذا میگردد
زنی جلو مرا میگیرد و از من کمک میخواهد
و من فکر میکنم
تو رئوف قصه ی مایی و مهربان
کجا راه را گم کردیم
سرم پر از حرف است اما سکوت میکنم
پر از حرفهای که...
سکوت میکنم و میترسم حرفهایی بزنم که به کام هیچ کسی خوش نیاید
خوش نیایید اصلن
مگر مهم است؟
مهم این است که جز تو حرفی نزنم
روبروی حرم نشسته ام
و به روزگار فکر میکنم
به همان گدای که دنبال غذا میگشت و حرمی با نور های قشنگ
به امام رضا فکر میکنم
که چقدر دلش بیشتر از من خون است
به دُخترَکانی فکر میکنم که منتظر بوق ماشین ها هستند تا خرج زندگیشان بگذرد
به امام رضا فکر میکنم
هواپیما بلند میشود
از حجم فکرهای زیاد در هواپیما از هوش میروم
اینجا تهران است
شهری که هیچ وقت دوستش نداشته ام
جز همان روزها که بودی و این شهر را برایم دوست داشتنی کرده بودی...
✍🏻 دلنوشته آقای ضیا
🗓 دوم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 13:56
@Aliziya_News