کنکور📚🖊
مدت ها بود که او را ندیده بودم؛ خبرش را داشتم و در ارتباط بودیم در برنامه های مجازی امّا دلم برای دیدنش تنگ شده بود، اینکه در نزدیکترین حالت ممکن چشمانش را ببینم!
ایّام کنکور، بس سخت است، هم استرسش برای آینده ات هم ندیدن عزیزترین آدم های زندگیت برای مدّتی!
دیگران هیچ،ندیدن تو، عذاب آورترین بخش آن بود، البته اینکه هر دوتایمان مشغول کنکور بودیم و مادرت اجازه خروج برای هر چیزی غیر درس را
نمی داد؛خُب حق هم داشت نتیجه تلاش چند ساله مان بود!
تمام درس خواندنم این بود که تمام شود و بتوانم ببینمت، امّا یک آن همه چیز بهم ریخت بخاطر ویروسی ناشناخته تمام دنیا بهم ریخت؛
«کنکور سراسری عقب افتاد»؛
تمام کنکوری ها ناراحت و عصبی شدند به طبع امّا برای من غم دو چندانی بود اینکه برای دیدنت باز هم باید صبر کنم اینکه نمی توانم ببینمت به این زودی!
زمان گذشت و شد روز موعود؛ روز کنکور!
صبح ساعت ۶ بیدار شدم، دوش گرفتم و آماده برای کنکور با استرسی که ناشی از ۲ چیز بود؛ دیدن دلبر و خوده کنکور!
وسایلم را برداشتم؛ دو عدد مداد سیاه، پاک کن، تغذیه ای که مادرم آماده کرده بود برای سر جلسه کنکور.
هنوز گواهینامه نگرفته بودم؛ امّا خُب آن روز، پس از این همه روز سختی خانواده مخالفتی با رانندگی ام نداشت، سوییچ را گرفتم و با آیت الکرسی مادر راهی شدم.
ساعت ۷:۴۵ درست در تایم مقرّر در حوضه امتحانی حضور داشتم،راس ساعت دفترچه ها توزیع و آزمون شروع شد؛ در پس جواب دادن به تک تک تست ها، به اینکه بعد این می بینمت شوق من را در حل سریع تر آن ها بیشتر می کرد.
در عمومی وقت کافی آوردم و وقت برای چند دقیقه استراحت؛ فکرت مگر از سرم خارج می شد، لاکِردار تمام ذهنم را معطوف خود کرده ای!
تخصصی را که شروع کردم، ذهنم را جمع کردم،باید تمرکزم را بالا می بردم.
به ترتیب دروس را شروع کردم، ریاضی نقطه قوت من بوده همیشه و بهترین حس را به من می دهد اصلاً ریاضی بودکه تو را به من هدیه داد، درست پارسال در کتابخانه و پرسش سوالی و آشنا شدن با خلقت بی همتا خدا!
دقایق پایانی آزمون بود؛ راضی بودم، از چیزی که فکرش را می کردم بهتر آزمون داده بودم!
طبق قرار دیشبمان بعد آزمون زمان دیدارمان بود؛ از حوضه امتحانی که خارج شدم در اولین اقدام لوکیشن حوضه امتحانی که دیشب برایم ارسال کرده بودی را نگاه کردم،درست آن طرف شهر بود حوضه امتحانی خواهران.
نزدیک حوضه امتحانی که شدم تماس گرفتم که بگویم نزدیک هستم و بیایی بیرون؛ زمانی که به محل رسیدم برایم دست تکان دادی و دادی زدی عالی بود امیر، عالی بودددددددد، لبخند بر لب به سمت ماشین آمدی، لحظه ای که دیدمت تا داخل ماشین بشوی محو تماشایت شدم؛ مقنعه مشکی، کمی رژلب که فقط صورتت بی روح نباشد نه برای جلب توجه، آن کتونی های رنگی ات که عاشقشان بودی،بعد مدت ها می دیدمت و نزدیکتر می شدی به من.
زمانی که سوار شدی با خجالتی شیرین سلام کردی.
زبانم بند آمده بود؛ کنکور هر که را بی روح و عبس کرده باشد و از رو انداخته باشد تو یکی را زیباتر و دلربا تر کرده بود!
در آغوش گرفتمت، ضربان قلبمان نمی دانم به چند رسیده بود، از یک جایی به بعد احساس کردم دیگر قلبمان نمی زند!
آغوش تو، امن ترین جا برای منی که دیوانه وار به داشتنت می نازیدم؛ بعد از چند دقیقه که درست نمی دانم چند دقیقه از آغوش یکدیگر در آمدیم، با آنکه تمام وجودم این را می خواست:بوسیدن لب هایی که شیرین ترین چیز در این دنیا فانی ست؛ امّا پیشانی ات را بوسیدم، این حس به من معنای هویت می داد، حس اینکه در کنار من امن هستی، دور از هر فکر گناه و به اصطلاح حرامی!
البته لمس نامحرم هم گناه و حرام است در این جامعه ولی خُب من پاک ترین نیتی که می توان داشت را داشتم در آن مکان گناه آلود، بعد از بوسیدن پیشانی اش، ناگهان کسی به شیشه ماشین زد، یک آن برگشتم و از ترس زهره ترک شدم، مردی مسن با لباس پارکبانی بیرون ماشین ایستاده بود،گفتم وای: آغوش کشیدن را دید، بوسیدن را دیدو حال؛ در حالی که شیشه را پایین می دادم، دلبر مقنعه اش را کمی جلو می کشید و من عرق شرم بر پیشانی ام بیشتر می شد.
شیشه که پایین آمد؛ پیرمرد که چهره خجالت زده و شرمنده ام را دید،لبخندی زد و گفت: خواستم بهت بگم تو محدوده ی پارک هستی و جابه جا بشی،همین؛ در این جمله اش نگران نباش من کاری به تو ودلبرت ندارم نقش پیدا کرد!
خیالم راحت شد، نفس راحتی کشیدم و گفتم چشم الان می رویم، زمانی که خواستم حرکت کنم فقط شنیدم که گفت:«به یه دختر امنیّت بده، هیچوقت ولت نمی کنه».
ما که رفتیم تا برسیم به همان کافه ای که پاتوقمان بود،امّا جمله پیرمرد از ذهنم بیرون نمی رفت؛
به یه دختر امنیت بده، هیچوقت ولت نمی کنه!
[امیرپارسا راد]