(مهسا)
تندتند قدم برمیداشتم تا به اسانسور برسم.
امیرم هی صدام میزد و میگفت واستا.
بدون توجه بهش قبل از اینکه در اسانسور بسته بشه رفتم تو ولی لحظه ی اخر امیرم تونست بیاد.
نفس نفس میزد و چشم دوخته بود به من.
خیلی عصبی شدم اخه چرا نمیتونم یه لحظه از دستش اسایش داشته باشم.
_ببین مهسا
با چشم غره به خانوم مسنی که گوشه ی اسانسور ایستاده بود اشاره کردم
وقتی زنه طبقه ی 3 پیاده شد من دکمه ی پارکینگ رو زدم که یهو اسانسور ایستاد و همه جا تاریک شد.
جیغی از ترس زدم و بی اختیار امیر و صدا زدم.
دستش دور کمرم حلقه شد و از پشت چسبید بهم.صداشو کنار گوشم شنیدم.
_جان امیر.
قلبم داشت تو دهنم میزد و بدنم بی حس شده بود.
برم گردوند و گفت:اگه اکسیژن تموم شه چیکار کنیم؟
اروم گفتم:نمیدونم
_پس باید ذخیره ی اکسیژن کنیم و یه کاری که زمان زود بگذره.
پشت بند حرفش لباش نشست رو لبام و با دست دیگش سینه هامو فشار داد.
تحریک شده بودم بخاطر همین همراهیش کردم.
دستش رفت سمت واژنم و اروم از رو شلوار مالیدش که یهو اسانسور تکون شدیدی
https://t.me/joinchat/AAAAAEGPwCylfT3Ft1Shlw