"خونه ساکت و خالی بود و من مشغول مطالعه بودم که برادر کوچیکترم تاتی تاتی کنان از اتاق خودش به طرف اتاق من رفت.
آهی کشیدمو به وسایلم فکر کردم که توسط اون نابود میشه.
نیم ساعت بعد تصمیم گرفتم سراغش برم چون نگرانش شده بودم.
در اتاق رو که باز کردم فضالی خالی اتاق منو حسابی ترسوند.
شماره مادرم رو گرفتم که گفت:
دیوونه شدی؟ برادرت اینجا پیش منه"
FOR:
https://t.me/wnescafe 🎃