𝐸𝑟𝑎𝑚𝑛𝑒𝑠𝑖𝑎


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


ما می‌گذریم
و آیا غمی بر جای ما
در سایه‌ها خواهد نشست؟!
..... 🪐
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-601545-r55R9BK

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


امروز دنیا را از لای برگ های یاس در لبه تراس مییینم.


صبح بخیر! 🍄


🌱امروز...
Опрос
  •   رقصیدم و خوشحال بودم!
  •   همش رو تخت و مبل و زمین ولو بودم و کاری نکردم!
  •   کلی کار کردم و خسته نباشم!
  •   نمیدونم، خوشحال نبودم!
15 голосов




صبح بخیر! 🦆




خیلی دوست دارم درباره این سریال و داستان و شخصیت هاش حرف بزنم ولی میترسم حرف زدن من از زیبایی و ظرافت موضوع کم کنه و شمارو دلسرد.
ولی حقیقتا ترسیدم و میترسم که آدم ها همونطور که بی رحمانه یک شخصیت غیر واقعی داستان رو درک نمیکنند و حتی به اندازه یک ثانیه با منطق فکر نمی‌کنند و به طرز دردناکی قضاوت میکنند، تو دنیای واقعی که توش زندگی میکنیم هم انسان های "واقعی" رو همینطور بی رحمانه و بدون ذره ای درک کردن مورد قضاوت قرار بدن و یک طرفه به قاضی برند حتی وقتی خیلی چیز ها معلوم و آشکار نیست و همه حقیقت رو نمیدونند و یا هنوز نمیدونند.
که میدونیم قضاوت میکنند و زخم میزنند.


چطور تا هفته بعد و قسمت بعد صبر کنم؟






صبح بخیر! 🦔




You don't have to be sorry for leaving and growing up
You can see the world, following the seasons
Anywhere you go, you don't need a reason
🌱


Matilda, you talk of the pain like it's all alright
But I know that you feel like a piece of you is dead inside


امروز شیرینی بپزید!


روز بخیر! 🌼


امروز به مردم نگاه میکنم و اشک چشم هایم را پر میکند.
به مردمی که میخندند، مردمی که عینک زده اند، مردمی که کودکانشان آرام به بازوهایشان تکیه داده و خوابیده اند، مردمی که پیرند و با نگاه خسته به زمین خیره شدند.
و بعد میخندم.
به مردمی که شوخی های بی مزه و بداهه میکنند، مردمی که ایستگاه مقصدشان را از دست میدهند چون به قول خودشان "حواسشان به دستفروش ها پرت شد" ولی خدا میداند به چه فکر میکردند.
امروز مثل بعضی روزهای دیگر، واقعا نمیدانم چم شده، اما فکر میکنم مثل همان بعضی وقت ها روحم افسردگی اش را کف دستش گرفته و به من تعارف کرده و من هم با کمال میل قبولش کرده ام.


صبح بخیر! 🥐


نمیتونم به اون مرد قدبلندِ مو نارنجیِ بینی قوز دارِ چشم آبی فکر نکنم.
باید به صدای درونم گوش میدادم و عرض مسیر پر سایه و گرم خروجی دانشگاه رو طی میکردم، کنارش قرار میگرفتم و بهش میگفتم که چقدر من رو یاد ونگوگ انداخته، یا حداقل دنبالش میکردم تا بفهمم ونگوگ تو دانشگاه ما چه کار داره؟
شاید میخواسته بره سمت دانشکده هنر و اشتباهی از دری که دور ترین ورودی نسبت به دانشکده هنر رو داره وارد شده. شاید هم میخواسته سری به کتاب خونه مرکزی بزنه و یا شاید فقط میخواسته از بین جمعیت رد بشه و "بین جمعیت" گم بشه و من رو با یه فکر دیوونه "بین جمعیت" رها کنه.


در باغ زمان تنها نشدیم
ای سنگ و نگاه!
ای وهم و درخت!
آیا نشدیم...؟

-سهراب سپهری، از شعرِ "چند"-

Показано 20 последних публикаций.

32

подписчиков
Статистика канала