-×|?داستان اتحاد


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


-×|❤ داستان جذاب اتحاد
-×|✨ نویسنده: امیرعلی یدی
-×|? اسپانسر: کانال بزرگ تئوری‌لند
-×|? حمایت کنید!
-×|❤ پارت هارو با هشتگ #پارت دنبال کنید
-×|? نظراتتون: @AmirAli21Y

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


-×|✨ مثل همیشه نظراتتون بهم انرژی میده واس هرچه زودتر گذاشتن‌پارتهای بعد
-×|🙃 پیوی بنده واس شنیدن نظراتون: @AmirAli21Y


-×|♥️ قسمت چهارم از فصل اول داستان اتحاد
-×|🖤 بزرگترین رسانه تئوری‌ایران تقدیم میکند:
-×| درسا با ناراحتی در تکمیل حرف های امیر گفت :
- آره فکر خوبیه. خوش بحالت... میدونی چرا ؟ چون خواهر یا برادر نداری. من یه خواهر کوچیک داشتم. اسمش مهرسا بود. ۵ سالش بیشتر نبود. میدونم الان خیلی گریه کرده....
حسام چند قدم برداشت و دوباره روی تخت نشست و ادامه داد :
- پنج سال پیش اونا از هم جدا شدن و منم تصمیم گرفتم برم پیش مادرم ولی اون ۲ سال بیشتر دوام نیاورد و ۳ سال پیش از دنیا رفت و هیچ خبری هم از پدرم نداشتم. الآنشم ندارم. من موندم تک و تنها. تصمیم گرفتم با پولی که مادرم برایم گذاشته بود، به کلاس دروازه بانی برم. چون بهم گفته بود حتما در یک کار موفق شو...
و به دلیل بغضی که ته گلویش را فشار میداد، نتوانست در آن لحظه جمله اش را تمام کند و بعد از چند لحظه مکث، جمله اش را این گونه تمام کرد :
- و حالا هم از تنها چیزی که ناراحت هستم اینه که نمیتونم توی همون یه کار هم موفق شم چون اومدیم اینجا... راستی امیر یه چیزی رو یادت رفت بگی...
امیر که بغض، رنگ چشمانش را قرمز کرده بود، آهی کشید و گفت :
- آره... آتین رامی به من گفت یه میانبر وجود داره
و حسام و درسا فریاد زدند :
- میانبر چی ؟؟!!
فریادی که باعث شد، فضای اتاق کاملا عوض شود
- نمیدونم چرا موضوع به این مهمی رو یادم رفت بگم. میانبر اینجوریه که به جای اینکه بریم کلی آموزش ببینیم، با تزریق یه دارویی، همه اون قدرت و هدف آموزش رو به دست میاریم. درواقع اون دارو وارد بدنمون میشه و میتونیم خیلی زود بعد از تزریقش از اینجا بریم...
درسا گفت :
- خب چرا اینو زودتر نگفتی... این عالیه ! همین فردا میریم همین یارو دارو رو میزنیم به بدن دیگه !
- خب نه دیگه... به همین راحتی ها هم نیست که !احتمال داره واسه خودت و خودمون یه مشکلی پیش بیاد. اون مشکل هم اینه که به احتمال ۳۳ درصد، واسه اون کسی که این دارو به بدنش وارد میشه یه مشکلی پیش خواهد اومد. اونم یه اختلال عصبیه.
و حسام با آرامش گفت :
- خب الان مشکل کجاست ؟ ۳۳ درصد به کی برمیخوره ؟ کی داده کی گرفته ؟!
- خب با یه حساب و کتاب ساده میتونیم به این نتیجه برسیم که به احتمال ۹۹ درصد، واسه یکی از ما سه نفر، این اختلال به وجود خواهد آمد... و البته اگه هر سه نفر بریم ! چون اگه دو نفر بریم میشه ۶۶ درصد و اگه یه نفر بره هم همون ۳۳ درصد
- عجب !
درسا که هیجان زده به نظر میرسید، گفت :
- یا همه یا هیچکس ! حالا که باهم هستیم باید اتحاد داشته باشیم. حالا خودتون انتخاب کنید. یا صفر درصد یا نود و نه درصد... من که میگم همه با هم بریم
حسام بلافاصله گفت :
- آره ! همه...
و امیر بعد از چند لحظه با بی میلی گفت:
- خب باشه. همه میریم ولی من نگرانم... هرچند شاید همون ۱ درصد هم به داد ما برسه...
-×|🖤 پایان #پارت چهارم از #فصل_اول داستان اتحاد
-×|♥️ حمایت کنید...
-×|🆔 @EttehadS


-×|♥️ رفقا برای حمایت از من، ویوی این پست رو بترکوتید و هرجا که میدونید و البته! میتونید بفرستید =)


-×|🖤 داستان اتحاد...
-×|♥️ یکی از جذاب‌ترین و پراستقبال‌ترین داستان‌های عرضه‌شده در تلگرام طبق گفته مخاطبان
-×|💛 برای خواندن این داستان و حس هیجان، به صورت رایگان عضو کانال اختصاصی این داستان شوید:
-×| https://t.me/joinchat/AAAAAE512DxxcFgK_izKYw
-×|💜 با حمایت بزرگترین رسانه تئوری‌ایران


-×|♥️ قسمت سوم از فصل اول داستان اتحاد:
-×|🖤 بزرگترین رسانه تئوری‌ایران تقدیم میکند:
- خلاصه تا وارد اتاق شدم دیدم یه آقایی پشت یه میز خیلی بزرگ نشسته و یه صندلی گذاشته بودن که من بشینم. هرچند از این صندلی معمولی ها نبود. اون مرد خیلی شبیه به خودم بود. انگار که داشتم خودم رو توی ۲۰ سال آینده می‌دیدم. بلافاصله بعد از اینکه متوجه ورود من به اتاق شد، رویش را از سمت پنجره ای که پشت میز بزرگش بود، برگرداند و رو به من کرد و گفت :
- به به آقا امیر ! بفرما بنشین؛ و خب من هم قاعدتا نشستم و ادامه داد :
- خب امیرجان... اینجا هرکسی یه فرد موردنظر داره و فرد موردنظر تو، من هستم. اسمم هم "آتین رامی" هست. شاید الآن خیلی از اینجا متنفر باشی ولی دنیا توسط تو تغییر پیدا خواهد کرد ! فقط تو نه ! بلکه همه شما... هرکدوم از ۴۰ نفر اینجا به یه مبحث علاقه دارند و خب مبحث موردعلاقه تو، مبحث "هک و امنیت" هست. البته منظورم رشته کامپیوتر و اینا هست دیگه، میفهمی چی میگم ؟ درسته ؟!
- بله. کاملا درسته.
- و خب قاعدتا توی کل دنیا، خیلی‌ها هستند که به این جور چیزا علاقه مندند ولی تو متفاوتی ! نه فقط تو... بلکه همه ۴۰ نفری که اینجا هستند، متفاوتند و با آدمای معمولی یه فرقی دارن و هیچ وقت نباید از متفاوت بودن بترسی؛ چون واسه موفق شدن، یا باید اولین باشی یا باید متفاوت باشی... اولین بودن خیلی سخته ولی متفاوت بودن یه چیزی میخواد که تو بقیه نباشه و اون چیز در تو هست. اگه بخوام یه جور برات توضیح بدم که حوصله‌ات هم سر نره، باید بگم قضیه اینجوریاس که قراره اینجا طوری در مبحث مورد علاقه ا‌ت آموزش ببینی که با اون بتونی در دنیا تغییراتی به وجود بیاری و از همین فردا فقط آموزش میبینی و آموزش میبینی و آموزش میبینی و اینم بگم که اینجا بچه بازی نیست و...
- بعد از اتمام آموزش‌ها چه اتفاقی واسمون رخ خواهد داد ؟!
- اولا بستگی به استعدادت داره که خوب باشه یا نه ؟ممکنه توی یه روز همه چیز رو یاد بگیری و شاید این قضیه یک سال طول بکشه ! پس به قول یه جمله قدیمی "همه چیز به خودت بستگی داره"
- ممنونم از توضیحاتی که دادید ولی جواب سوال من این نبود... من گفتم بعد از تموم شدن این قضیه چه اتفاقی رخ میده ! و حالا به قول یه جمله قدیمی "خب آخرش که چی ؟"
- من فقط میتونستم تنها یک چیز بیشتر از اون چیزی که باید میگفتم، بگم و خب اون ‌رو هم گفتم پس نمیتونم این چیزی که ازم خواستی رو بگم...
- چقدر عجیب و در عین حال مسخره !
- دقیقا مثل زندگی... حالا هم میتونی بری. موفق باشی آقای سامانی !
خلاصه داستان ما تو اون اتاق اینجوری بود... درسا تو چطور ؟!
- عجب ! شاید باورت نشه ولی اون خانمی که تو اون اتاقی که من وارد شدم بود، هم همینارو گفت. ولی خب قاعدتا اسمش فرق می کرد و مبحثی که من یاد خواهم گرفت، مبحث کلی "شیمی و مواد" هست. حسام تو چطور ؟! راستی اسم اون خانم "تینا رعتا" بود.
- من هم مبحث "فیزیک" رو یاد میگیرم و اون مردی که باهاش حرف زدم، "سامان ادی" بود...
امیر که سردرگم تر از همیشه به نظر می‌رسید، گفت :
- واقعا نمیفهمم، کلا گیج شدم ولی تنها چیزی که میدونم اینه که خیلی سریع، باید همه چیز رو یاد بگیریم؛ چون خیلی دوست دارم ببینم ته این سازمان و این آموزشای مسخره به کجا ختم میشه ؟
یک روز گذشته بود و از فردا، فصل جدیدی در زندگی این ۳ نفر، ایجاد خواهد شد. شب شده بود و هر سه نفر در اتاق مخصوصشان بودند، و یه جورایی اون اتاق مثل زندانی بود که باید در آن میبودند و تا وقتی به آنها نمیگفتند، نباید از آن خارج میشدند. حالا هم روی تخت هایشان دراز کشیده بودند. امیر گفت :
- درسا تو هم بیداری ؟
و درسا خیلی آرام جواب داد :
- آره منم بیدارم. بالاخره بعد از ۲۴ ساعت با ریتم تند دارم یه آرامشی رو تجربه میکنم که تو خونمون اون رو هرلحظه تجربه میکردم ولی قدرش رو نمیدونستم. هرچند یک درصدش رو !
- دقیقا. راستی این رو یادم رفت بهت بگم که...
و در این لحظه، حسام که به نظر میرسید از صدای امیر و درسا بیدار شده بود، با عصبانیت گفت :
- اینکه شما خوابتون نمیبره دلیل نمیشه که من خوابم نبره...
امیر از اینکه نتوانسته بود صحبتش را با درسا تمام کند، کمی عصبانی و ناراحت به نظر میرسید و به حسام گفت :
- واقعا خیلی دلت خوشه که به این راحتی خوابت برده بود. من به فکر مادری هستم که به دروغ به اون قول داده بودم که تا ساعت ۹ شب برمیگردم خونه. خداروشکر خواهر یا برادری نداشتم. البته بهتره بگم متاسفانه خواهر یا برادری نداشتم چون الان پدر و مادرم دارن همه جای شهر رو زیر و رو میکنن. مطمئنم اون پیام اون دوربین یا هرچیزی که فهمید من دارم واسه اومدن به اینجا وسیله جمع میکنم، همینجاست....
-×|🖤 ادامه دارد...
-×|♥️ حمایت کنید...پایان #پارت ۳ از #فصل_اول
-×|🆔 @EttehadS
















-×|🥺♥️ اینهمه انرژی خفنو از کی جز شما میشه گرفت اخه؟؟!
-×|🖤 مرسی که انقدر خفن دارید حمایت میکنید
-×|😁 منتظر اتفاقای خفن‌تر هم باشید
-×|🙏🏻 #نظرات
-×|🆔 @EttehadS


-ו♥️ پارت سوم ازفصل اول، ۲۸ اسفند، ساعت ۱۸ فقط در همین کانال
-×|😌 یکم بالاتر میتونید پارت ۱ و ۲ رو بخونید...
-×|👑 باعشق...


-×|♥️😔 رفقا عکس بالا،پیام یکی از شما عشقاست اگه دوس داشتید بخونید
-×|👑 باعث افتخارمه ک انقدر ب من لطف دارید و با اینکه نخواستم بعضی کارام دیده بشن( چون بنظرم ضعیفن) ولی بازم اتفاقارو یادتونه ک من کی ام و چیکار کردمــ... خلاصه ک دلم ب شما خوشه فقط ♥️
-×|🖤 امیدوارم هرسال بتونم بهتر از سال قبل،براتون باشم
-×|🤔 #نظرات
-×|🆔 @EttehadS


-×|♥️ فقط میتونم سرم رو بندازم پایین بابت اینهمه لطفی که نسبت به این داستان دارید =)
-×|💛🌸 ی خبر خوب داریم...بگیم یا زوده؟؟؟
-×|♥️ #نظرات


-×|💛 باعث افتخارمه ک اتحاد تا این حد،مورد استقبالتون قرار گرفته
-×|💙 اگه نظری راجع ب داستان دارید، به خودم به آیدی @AmirAli21Y بفرستید با جون و دل استقبال میکنم =)
-×|♥️ #نظرات




-ו♥️ قسمت دوم از فصل اول داستان اتحاد:
-×|🖤 با حمایت بزرگترین رسانه تئوری ایران:
-×|⭕️ - آخ سرم...اون صدا...اینجا کجاست؟!اصلا شما کی هستید؟!
امیر که درد سرش دست کمی از درسا و آن پسر نداشت،گفت:
-من امیر هستم و این خانم هم درساست.جنابعالی؟!
-من حسام هستم.حسام صدری...یه دانش آموز ساده و یه دروازه بان حرفه ای...
درسا گفت:
-اسمت رو زیاد شنیدم پسر!
-اسم منو؟!
-آره...حالا خودت رو نگیر...فقط دستات درازه...همین!الان من رزمی کارم باید بگم؟
امیر که نتوانسته بود جلوی هیجان خود را بگیرد،فریادکنان گفت:
-عه!شما هم رزمی کار هَسـ...
و در این لحظه،دو در فلزی اتاقی که آنها در آن وجود داشتند،کنار رفت و مردی طاس،در حالی که کت و شلوار مشکی و پیراهنی سفید پوشیده بود و کراواتی قرمز زده بود،وارد اتاق شد و گفت:
-خیلے عذر میخوام که وسط بحث جدی تون پریدم ولی طبق عادت،مجبورا،مجبورم خدمتتون توضیحاتی عرض کنم...
و بعد از این حرف،کمی صدایش را تغییر داد و ادامه داد:
-به سازمان "لردناتی" خوش آمدیــــــــــد...شما عزیزان هم اکنون در اتاقی هستید که مدتها قرار است در آن حضور داشته باشید.
و در این لحظه حسام میان حرف های این شخص پرید و گفت:
-اصلا شما کے هستید؟اینجا کجاست؟اون صدای بیب بیب عجیب چے بود؟پیامی که قبل از آمدن به اینجا،فرستاده شده بود چے بود؟چطوری انقدر راحت داری حرف میزنے مثل اینکه هیچ اتفاقے به وجود نیومده؟!
و آن مرد در پاسخ به سوال های حسام گفت:
-صبر کن!چدا انقدر عجله داری؟!خودتون به زودی متوجه خواهید شد که برای چے اینجا هستید و اینجا کجاستـ؟!ولی اینو یادتون باشہ کہ شما سہ نفر و بقیه افرادی که اینجا هستند،حتما یه چیزی در آنها و شما وجود داشتہ کہ اینجا هستید...یه چیز خاص!یہ چیزے کہ در بقیه وجود نداره...
اینبار نوبت امیر بود که سوال بپرسد:
-مگه به جز ما آدمای دیگه ای هم اینجا هستند؟!
-حدود ۴۰ نفر دیگه هستند ولی خیالت راحت!شما آخرین افراد واردشده به اینجا بودید و بعد از شما قرار نیست هیچکس دیگه ای وارد اینجا بشه.جالا هم از این اتاق خارج بشید که بیرون این اتاق،یه چیزی منتظرتونه که خیلی هم از من خوش اخلاق تره.
و این سه نفر، بالاجبار از تخت خواب هایی که روی آنها بودند،بلند شدند و هنگامی که از در خارج شدند،یک ربات دوست داشتنی،ایستاده بود که کنار آن یک شیئ عجیب بود که امیر بعد از دیدن آن،احساس کرد ۵۰ سال گذشته است و در ۵۰ سال آینده قرار دارد.چونکه آن شیئ،چرخ که نداشت،هیچ،بلکه روی فضا نیز معلق بود؛اما چیزی که امیر را به وجد آورده بود،کل سازمان بود.نظم عجیب و غریب سازمان و بزرگ بودن آن،بیشتر از هرچیز دیگری جلب توجه می‌کرد.اتاق های مختلف و ربات ها و اِیر کارها و خدمه،همه و همه، طوری بودند که به نظر میرسید،از قبل همه چیز برنامه ریزی و سازماندهی شده باشد.
اما فرصت تماشاکردن کم بود و بلافاصله بعد از خارج شدن آنها از اتاق ،آن ربات که روی بدنه اش پر از دکمه بود و خود بدنه همانند دیوارها و کف سازمان از جنس فلز بود و تقریبا هم قد انسانها بود و سری بزرگتر از حد معمول داشت،رو به آن سه نفر کرد و گفت:
-سلام.بالاخره اومدید...مدتها انتظار شمارو میکشیدم! میدونید یعنی چی؟! یعنی اگه شما نباشید منم نیستم.حتی یکیتون! یعنی من انحصارا برای شما سه نفر یعنی درسا و امیر و حسام ساخته شده ام.اسم من هم "یوو لو" هست...
-یوو لو؟!
-بله! یوو لو...خب مگه من اسمم رو انتخاب کردم؟!نکنه شما خودتون اسمتون رو انتخاب کردید؟!هیچ وقت ظاهر رو نبینید...برعکس اسم داغون،باطن صابون مانندی دارم...
و همه خندیدند و یوولو ادامه داد:
- در هرصورت من اینجا هستم تا به شما در جواب سوالهایی که براشون برنامه ریزی شده ام ، کمک کنم و هرمشکلی داشتم، حل کنم...
نوع صحبت کردن او دقبقا مانند رباتهای داخل فیلمها بود.یعنی بخش بخش و با یه صدای عجیب و جالب؛و امیر که به نظر میرسید از یولو خوشش آمده باشد،از او پرسید:
-اینجا کجاست؟!
-این سوال برای من تعریف نشده است!
درسا که برخلاف امیر،زیاد از یوولو خوشش نیامده بود،با لحن عصبانی گفت:
-عجب!بلدی مقل بلبل حرف بزنی اما ولی این سوال برایت تعریف نشده است!حداقل بگو کِی از اینجا میریم؟
-خب این سوال خوبیه؛وقتی که تموم آموزش هارو یادبگیرید.
-آموزشها؟!
-بله.شما اینجا هستید تا آموزش های تخصص خودتون رو یاد بگیرید...و من اینجا هستم تا به شما در این زمینه کمک کنم...حالا با من بیایید سوار ایرکار بشیم تا هرکدومتونو جلوی در استادتون پیاده کنم...
-×|😎 ادامه دارد...
-×|🖤 پایان #پارت دوم #فصل_اول
-×|♥️ برای خواندن ادامه داستان ب کانال زیر بپیوندید:
-×|🥺♥️ @EttehadS


-×|😎♥️👌 قاعدتا هرچی بیشتر حمایت کنید، فصل‌های بعدی زودتر آماده میشن....

Показано 20 последних публикаций.

705

подписчиков
Статистика канала