-ו♥️ قسمت دوم از فصل اول داستان اتحاد:
-×|🖤 با حمایت بزرگترین رسانه تئوری ایران:
-×|⭕️ - آخ سرم...اون صدا...اینجا کجاست؟!اصلا شما کی هستید؟!
امیر که درد سرش دست کمی از درسا و آن پسر نداشت،گفت:
-من امیر هستم و این خانم هم درساست.جنابعالی؟!
-من حسام هستم.حسام صدری...یه دانش آموز ساده و یه دروازه بان حرفه ای...
درسا گفت:
-اسمت رو زیاد شنیدم پسر!
-اسم منو؟!
-آره...حالا خودت رو نگیر...فقط دستات درازه...همین!الان من رزمی کارم باید بگم؟
امیر که نتوانسته بود جلوی هیجان خود را بگیرد،فریادکنان گفت:
-عه!شما هم رزمی کار هَسـ...
و در این لحظه،دو در فلزی اتاقی که آنها در آن وجود داشتند،کنار رفت و مردی طاس،در حالی که کت و شلوار مشکی و پیراهنی سفید پوشیده بود و کراواتی قرمز زده بود،وارد اتاق شد و گفت:
-خیلے عذر میخوام که وسط بحث جدی تون پریدم ولی طبق عادت،مجبورا،مجبورم خدمتتون توضیحاتی عرض کنم...
و بعد از این حرف،کمی صدایش را تغییر داد و ادامه داد:
-به سازمان "لردناتی" خوش آمدیــــــــــد...شما عزیزان هم اکنون در اتاقی هستید که مدتها قرار است در آن حضور داشته باشید.
و در این لحظه حسام میان حرف های این شخص پرید و گفت:
-اصلا شما کے هستید؟اینجا کجاست؟اون صدای بیب بیب عجیب چے بود؟پیامی که قبل از آمدن به اینجا،فرستاده شده بود چے بود؟چطوری انقدر راحت داری حرف میزنے مثل اینکه هیچ اتفاقے به وجود نیومده؟!
و آن مرد در پاسخ به سوال های حسام گفت:
-صبر کن!چدا انقدر عجله داری؟!خودتون به زودی متوجه خواهید شد که برای چے اینجا هستید و اینجا کجاستـ؟!ولی اینو یادتون باشہ کہ شما سہ نفر و بقیه افرادی که اینجا هستند،حتما یه چیزی در آنها و شما وجود داشتہ کہ اینجا هستید...یه چیز خاص!یہ چیزے کہ در بقیه وجود نداره...
اینبار نوبت امیر بود که سوال بپرسد:
-مگه به جز ما آدمای دیگه ای هم اینجا هستند؟!
-حدود ۴۰ نفر دیگه هستند ولی خیالت راحت!شما آخرین افراد واردشده به اینجا بودید و بعد از شما قرار نیست هیچکس دیگه ای وارد اینجا بشه.جالا هم از این اتاق خارج بشید که بیرون این اتاق،یه چیزی منتظرتونه که خیلی هم از من خوش اخلاق تره.
و این سه نفر، بالاجبار از تخت خواب هایی که روی آنها بودند،بلند شدند و هنگامی که از در خارج شدند،یک ربات دوست داشتنی،ایستاده بود که کنار آن یک شیئ عجیب بود که امیر بعد از دیدن آن،احساس کرد ۵۰ سال گذشته است و در ۵۰ سال آینده قرار دارد.چونکه آن شیئ،چرخ که نداشت،هیچ،بلکه روی فضا نیز معلق بود؛اما چیزی که امیر را به وجد آورده بود،کل سازمان بود.نظم عجیب و غریب سازمان و بزرگ بودن آن،بیشتر از هرچیز دیگری جلب توجه میکرد.اتاق های مختلف و ربات ها و اِیر کارها و خدمه،همه و همه، طوری بودند که به نظر میرسید،از قبل همه چیز برنامه ریزی و سازماندهی شده باشد.
اما فرصت تماشاکردن کم بود و بلافاصله بعد از خارج شدن آنها از اتاق ،آن ربات که روی بدنه اش پر از دکمه بود و خود بدنه همانند دیوارها و کف سازمان از جنس فلز بود و تقریبا هم قد انسانها بود و سری بزرگتر از حد معمول داشت،رو به آن سه نفر کرد و گفت:
-سلام.بالاخره اومدید...مدتها انتظار شمارو میکشیدم! میدونید یعنی چی؟! یعنی اگه شما نباشید منم نیستم.حتی یکیتون! یعنی من انحصارا برای شما سه نفر یعنی درسا و امیر و حسام ساخته شده ام.اسم من هم "یوو لو" هست...
-یوو لو؟!
-بله! یوو لو...خب مگه من اسمم رو انتخاب کردم؟!نکنه شما خودتون اسمتون رو انتخاب کردید؟!هیچ وقت ظاهر رو نبینید...برعکس اسم داغون،باطن صابون مانندی دارم...
و همه خندیدند و یوولو ادامه داد:
- در هرصورت من اینجا هستم تا به شما در جواب سوالهایی که براشون برنامه ریزی شده ام ، کمک کنم و هرمشکلی داشتم، حل کنم...
نوع صحبت کردن او دقبقا مانند رباتهای داخل فیلمها بود.یعنی بخش بخش و با یه صدای عجیب و جالب؛و امیر که به نظر میرسید از یولو خوشش آمده باشد،از او پرسید:
-اینجا کجاست؟!
-این سوال برای من تعریف نشده است!
درسا که برخلاف امیر،زیاد از یوولو خوشش نیامده بود،با لحن عصبانی گفت:
-عجب!بلدی مقل بلبل حرف بزنی اما ولی این سوال برایت تعریف نشده است!حداقل بگو کِی از اینجا میریم؟
-خب این سوال خوبیه؛وقتی که تموم آموزش هارو یادبگیرید.
-آموزشها؟!
-بله.شما اینجا هستید تا آموزش های تخصص خودتون رو یاد بگیرید...و من اینجا هستم تا به شما در این زمینه کمک کنم...حالا با من بیایید سوار ایرکار بشیم تا هرکدومتونو جلوی در استادتون پیاده کنم...
-×|😎 ادامه دارد...
-×|🖤 پایان #پارت دوم #فصل_اول
-×|♥️ برای خواندن ادامه داستان ب کانال زیر بپیوندید:
-×|🥺♥️
@EttehadS