FANFICATION_SUMMER


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


1. Brother lost...... Done ?
2. Survivors...... Is typing ?
Written by juzzy ?
× Justin bieber as justin
× jensen ackles as leo
× kendall jenner as kendall
× hailey as hailey
?Tb : @jasminackles
?Nazarat : @nazaratym
Channel info: @infochannnel

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


جواب نظراتتون
@nazaratym


شب باز براتون آپ میکنم


نظر فراموشتون نشه عشقولیا❤️💋✨


#part15
Pov hailey
وقتی دیدم اون داییناسور پرنده جاستینو با پنجه هاش گرفتو پرواز کنان از اون جا دور شد فریاد زدمو اسمشو صدا زدم اما کاری از دستم بر نمیومد.
با سرعت شروع کردم از سخره پایین رفتن.
همون طور ک پایین میرفتم جاستین همراه اون داییناسور دور سخره میچرخید.
_جاستین سفت بچسب!
اونم داد زد :
_فعلا ک این منو چسبیده... هیلیییی من دارم از بوی این خوش اندام بالا میارم....
_تحمل کننننن....
_گفتنش براتو آسونههه...
Pov justin
وقتی دیدم داره ارتفاعمون کم میشه یه نفس عمیق کشیدم :
_خیلی خببب فک کنم دیگ وقتشه... یا الان یا هرگز....
بعدم ضامن کوله رو باز کردمو از اون ارتفاع به طرف پایین پرت شدم.
فریاد زنان روی چندتا درخت و شاخه بعدم روی زمین افتادم.
درحال اخو اوخ کردن بودم ک هیلی دوان دوان به طرفم اومد.
با دیدن اینک سالم بودم بقلم کردو گفت :
_واییی خداروشکررر ...
_فکر نمیکردم انقدر از اینک سالمم خوشحال شی...
از تو بقلم اومد بیرونو گفت :
_معلومه ک خوشحالم دیوونه..
دستمو گرفت و از رو زمین بلندم کرد. پوزخندی زدمو بهش که درحال تکوندن لباسام بود نگاهی انداختم. وقتی تو چشمای هم خیره بودیم ناخودآگاه گفتم :
_نگاهِ تو ریخته بر هم منه معمولی را!
خندید و خواست چیزی بگه ک صدای همون داییناسورای پرنده که بهمون نزدیک میشدن اومد، هیلی برگشت سمت منو گفت :
_من دیگ داره حالم ازین موشو گربه بازیا بهم میخوره بیا بریم.
Pov leo
درحال درست کردن سلاح با چوب بودمو همزمان با کندال که یه گوشه نشسته بود حرف میزدم :
_اره دیگ یه بارم نون سنگک تو شراب قرمز خیسوندم گذاشتم لب پنجره، دو تا گنجشک اومدن خوردن، دیدم پچ پچ میکنن.. اولشو نفهمیدم ولی آخراش میگفت مارا که برد لانه...
_چ جالب..
_میدونی خیلی دوست داشتم وکیل میشدم بعد یهو با یکی دعوام ميشد وسط دعوا خیلی مودبانه به طرف میگفتم ببین دوست عزیز طبق اصل 14 قانون اساسی اينمم نمیتونی بخوری...
_چی داری درست میکنی؟!
چاقومو گزاشتم تو جیبمو سلاحی ک با چوب ساخته بودمو تمیز کردم. گردو خورده چوبایی روش بودو فوت کردم.
از جام بلند شدمو به طرف کندال رفتم.
سلاح رو به طرفش گرفتم، با تردید نگاهی بهم انداخت، اخنامو کردم تو همو طلب کارانه گفتم :
_چیه؟! صورتی نیست؟!
سلاح رو ازم گرفت و پرسید :
_حالا چ غلطی با این باید بکنم.
اشاره کردم بلند شه.
وقتی سر جاش ایستاد دستشو که چاقو توش بود تو مشتم گرفتم و گفتم :
_دفعه‌ی بعدی که یه حیوون ماقبل تاریخی دنبالت کرد به جای اینک جیغ بزنی و فرار کنی این کارو میکنی...
با سلاح تو دستش یه فن بهش یاد دادمو گفتم :
_بعد اینکه اینو کردی تو تنش محکم میچرخونیش.
_بعدش چی ‌؟!
کلافه بهش نگاه کردمو گفتم :
_هیچی بعدش براش فاتحه بفرست!






#part14
همه ی داییناسورا به بهانه ی اون اون تیکه گوشت به طرفش پرواز کردنو از ما دور شدن.
به راهمون ادامه دادیم و رسیدیم به بالای سخره.
هیلی خودشو کشوند بالا و بعدم با دوتا دست یقه‌ی منو گرفت و کشوندم بالا.
وقتی رسیدم بالا از خستگی رو زمین طاق باز ولو شدم.
هیلی نگاهی بهم انداخت و گفت :
_تو یه آشیونه ی تاریخی لم دادیو عین خیالتم نیس.
شروع کردیم از بالای اون سخره ی بلند دنبال یه راهی واسه خروج.
_اینجا خیلی برزگه.
رو به هیلی کردم :
_آره... مثل اینک کندال راس میگفت به این راحتیا راه خروج پیدا نمی‌کنیم.
نگاهی به سخره ی های زنجیری انداختم که دور تا دور حنگلو پوشونده بودن.
تو همین حال بود ک اون داییناسور ای بالدار بهمون حمله کردنو باعث شدن هیلی عقب عقب بره و از سخره پرت شه پایین.
بدو بدو به طرف رفتمو داد زدم:
_هیلیییی....
وقتی پایین سخره رو نگاه کردم باخیال راحت نفسم دادم بیرون.
هیلی یکی از سگا رو گرفته بودو ازش آویزون بود.
وقتی از اون ارتفاع به پایین خیره شدم قلبم هری ریخت و ترس کل وجودمو فراگرفت .
_کمک کن دیگگگگ
با شنیدن صدای هیلی به خودم اومدمو خم شدمو دستمو به طرفش دراز کردم :
_دست منو بگیر.
چند باری سعی کرد دستمو بگیره اما نمیتونست.
فاصله بین انگشتامون کم بودو فقط یه ذره دیگ باید خم میشدم تا میگرفتمش اما میترسیدم خودمم پرت شم.
خواستم بشتر خم شم اما سخره ی زیر دستش خورد شدو داشت به طرف پایین پرت میشد ک مچ دستشو به موقع گرفتم.
هر لحظه به طرف پایین کشیده میشدم.
نمیتونستم هردومونو نگه دارم.
_هیلی دارم لیز میخورم.
درحالی ک دستشو گرفته بودم خودشو به طرف یه پرتگاه رسوند روش ایستاد.
وقتی مطمعن شدم جاش امنه دستشو ول کردم.
چند قدم عقب رفتمو کولمو برداشتم :
_خیلی خب برو منم پشتت میام پایین.
تو همین حین احساس کردم رفتم تو آسمون!






مرسی عزیزم✨😘💃
بچه ها مرسی از نظراتتون
واقعا قوت قلبید❤️ 💋💃


Репост из: @dar2delbot
#پیام_ناشناس
📩 پیغام جدید از *****:

من نه طرفدار جاسم نه هیلی نه کندال نه اون یکی
ولی خداییش انقد ف ف قشنگه نتونستم نخونم😻
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_6qZ7YYCRK0kMe

⛔️ بلاک کن: /block_xYDQAAS3KANL7HX

🕰 تاریخچه مکالمه: #2r042zDSWK8w5MSpt0

--------------------
🍳 شام مام، اسپانسر در2دل:
👌شیکمو ها عضو شن👌


مرسی عشقمممم💃❤️💃❤️
اره گفتیم یه تنوع بدیم تو شخصیتش
حالا خوبه یا بد؟!


Репост из: @dar2delbot
#پیام_ناشناس
📩 پیغام جدید از *****:

وایی خ خوبه 😂😂❤️ عاشق ای ف.ف شدم . فقد چرا جاس انقد ماسه :| هر چی تاحالا ف.ف خوندم یا قهرمان بئده یا قاتل یا ... 😂😐
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_BRDgo0h76qxm3

⛔️ بلاک کن: /block_01MP7VcrMmgl9i8

🕰 تاریخچه مکالمه: #ag9qvY0h1zAmdDH7ik

--------------------
🍳 شام مام، اسپانسر در2دل:
§kشیکمو ها عضو شن👌


مرسی گلم ❤️✨


Репост из: @dar2delbot
#پیام_ناشناس
📩 پیغام جدید از *****:

عالی فن فيک هاتون عالي
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_eRVmKQI1506wp

⛔️ بلاک کن: /block_j8jyKPIrLKYm5ig

🕰 تاریخچه مکالمه: #vKmjW2JH2b4VW8cjUy

--------------------
🍳 شام مام، اسپانسر در2دل:
👌شیکمو ها عضو شن👌


بچه ها لینک ارسال پیام ناشناس پین شده لطفا نظراتتون رو به صورت ناشناس ارسال کنید ✨❤️


Репост из: @dar2delbot
سلام, #jasminew هستم
با در2دل می تونی برای من بدون نام و نشون پیام بفرستی. اگر حرفی، نقدی، در۲دلی داری که نمی تونی مستقیم بهم بگی الان وقت گفتنشه.
روی لینک زیر کلیک کن و هرچی دوست داری برام بنویس، پیغامت بدون نام بدست من می رسه.

👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به #jasminew 💌

خودتم اگر بخوای می تونی پیغام ناشناس بگیری، شایدم همین الان چند تا پیغام منتظر داشته باشی!😋
https://telegram.me/dar2delkon
#dar2del #در۲دل


🚧گایز دوتا ناشناس ندیدا🤦‍♀🌿
ازین به بعد تا ناشناسا به +10 نرسه آپ نمیکنم 💖✨


سرمو پرواز میکردن و این کوه نوردي رو خیلی سخت تر می‌کرد.
درحالی ک یکی از اون داییناسور ای بد بو از بقل سرم رد شد حواسمو پرت کردو دستم از سخره ول شد.
داشتم از سخره پرت میشدم ک خودمو جمع و جور کردمو دستمو به جای دیگ سخره غلاب کردم و از افتادن جلو گیری کردم.
همین ک دستم به سخره بود پاهام رو هوا معلق بودن.
هیلی با دیدن وضعیت من داد زد :
_جاستیییینننن...
پاهامو بالا کشیدمو جامو محکم کرد :
_حالت خوبه؟!
_آره.... خوبم... دنبالم بیا.
حالا اون داییناسورا مزاحم هیلی شده بودن و هی به سمتش هجوم میبردن.
هیلی سخره رو محکم چسبید تا اون داییناسورا باعث افتادنش نشن.
سریع از تو کوله اون تیکه گوشت سنگین و گنده رو در آوردم :
_فک کنم این کارم هیچ وقت یادم نره.
بعدم پرتش کردم پایین.


#part13
_تو چرا نمیخوای دست از این کارات برداری!؟
برگشت و با تعجب بهم خیره شد:
_دست از کدوم کارا؟؟؟
_میشه انقدر منو بچه خطاب نکنی!؟
_مگه نیستی!؟
چشم غره ای بهش رفتمو درحالی که با توپ پر از کنارش رد شدم محکم شونمو زدم بهش.
برگشت و با عصبانیت داد زد :
_حالا کجا داری میری؟!
من حوصله ندارما...
توجهی بهش نکردم :
_کندال....
نیم نگاهی بهش انداختمو داد زدم :
_بهتره با بچه ها نگردی چون از شأنت کم میشه...
_میدونستی تصمیماتی ک تو میگیری یه نقطه از تصمیمات کبری بیشتره داره؟!
به حرفاش توجه نکردم و به راهم ادامه دادم.
تو جنگل برای خودم قدم میزدم ک متوجه صدای پا از پشت سرم شدم.
برگشتم با تردید اطرافم نگاهی انداختم اما خبری نبود.
باز به راهم ادامه دادم هوا تقریبا داشت تاریک میشد.
کم کم داشتم از کاری ک کردم پشیمون میشدم.
صدای زوزه ی ترسناکی تو کل جنگل می‌پیچید و این ترسمو بیشتر می‌کرد.
تصميم گرفتم از همون راهی ک اومدم برگردم اما هوا تاریک تر از اونی بود ک بشه راهو تشخیص داد.
احساس می‌کردم تو یه جنگل بی سرو ته دنبال خودم میگردم.
با بیشتر شدن ترسم سرعتم بیشتر کردمو با قدمای بلند تر حرکت میکردم.
تو همین حال با دیدن یه داییناسور قول پیکر که هیکلش اندازه ی یه هواپیمای بزرگ بود سرجام خشکم زد.
اون داییناسور یه گردن بلند داشتو درحال خوردن برگ درختا بود.
داشتم از ترس خودمو خیس میکردم، نگاهی به اطرافم انداختم، مثل اینک هنوز متوجه من نشده بود.
از فرصت استفاده کردم و با سرعت جت همون طور ک نفس نفس میزدم فرار کردم.
از اونجایی ک از ترس چشمام پر از اشک شده بود و با سختی جلو راهمو میدیدم با کله به چیزی برخورد کردم.
وقتی رو زمین افتادم نگاهی به بالا سرم انداختم ، با دیدن لئو ک با تعجب رو به روم ایستاده بود یه نفس راحت کشیدم.
اما گریه ام بند نمی اومد. لئو از بالا سر خواست کمکم کنه ک بلند شم اما دستشو پس زدمو داد زدم :
_دست به من نزن...
دستشو برد عقبو گفت :
_چیده چرا گریه میکنی!؟!؟
_به تو مربوط نیس... از سر راهم بکش کنار.
از جام بلند شدم و خواستم از بقلش رد شم ک بازومو گرفت و گفت :
_ببین بچه تا اینجا باهات ملایم رفتار کردم اما باز نمیزارم تو این جنگل راه بیفتیو عین این بچه ها ک عروسکشونو گم کردن آبغوره بگیری.
خواستم دستمو از تو دستش بکشم بیرون که محکم تر دستمو گرفت و گفت :
_مجبورم نکن تا غار بزور دنبال خودم بکشمت.
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
با بی تفاوتی تو چشمام خیره شد، به خودم ک اومدم دیدم دارم مثل یه بچه دنبالش کشیده میشم.
هر چقدر تقلا کردم و سعی کردم متوقف کنم انگار فايده نداشت، دستمو محکم تر کشیدو گفت :
_نمیمیری اگ یه ذره کمک کنیا.... اصن دختری که نتونه تو دو دقیقه همه چیرو زهر مارت کنه دختر نیس...
از تقلا کردن خسته شده بودم و کم کم آروم شدم.
وقتی به غار رسیدیم دستمو ول کرد و گفت :
_خانما مقدمن.
چشم غره ای رفتمو وارد غار شدم.
اونم پشتم اومد داخل و گفت :
_آروم میشینی سرجات تا جاستینو هیلی برگردن... فهمیدی!؟
_ببینم تو میتونی پنج دقیقه منو به حال خودم ول کنی؟
با بی‌تفاوتی گفت :
_نه!
_اصن چرا انقدر برات مهمه!؟
_چون شماها بچه اید و تنهایی از پسش بر نمی‌آید.
دیگ ازین کلمه بدم میومد. این با تو پر تو صورتش داد زدم :
_دیگ حق نداری منو بچه صدا کنی فهمیدی!؟!
اومد نزدیک تر و دقیقا مقابل صورتم غیض کرد :
_عادت ندارم...
تنها کاری ک از دستم بر میومد.... شلپی زدم تو گوشش.
از شدت ضربه صورتش به طرف دیگ منحرف شده بود.
برگشت با تعجب نگاهی بهم انداخت. سعی می‌کرد اثری از درد تو صورتش نشون نده واسه همین پوزخندی زدو گفت؛
_اون رویه دیگه تو ندیده بودم ک دیدم.
از کاری ک کرده بودم خودمم متعجب بودم رفتم جلو تر و درحالی ک جای سیلیِ روی صورتشو نوازش میکردم با شرمندگی گفتم :
_من واقعا متاسفم نمیخواستم بزنمت....
با تعجب نگام کردو گفت :
_چیکار داری میکنی؟!
متوجه رفتار عجیبم شدمو سریع خودمو کشیدم عقب. وقتی دیدم داره هنوز خیر خیر نگام میکنه داد زدم :
_اصن حقت بود... دیگ به من نگی بچه ها وگرنه دفعه ی بعدی یکی محکم ترش نصیبت میشه.
Pov justin
درحال قدم زدن به سمت اون سخره ی بلند بودیم ک چشمم به لاشه ی داییناسور رو زمین افتاد.
خراب شده بودو دورش کلی پشه و مگس جمع شده بود.
هیلی نگاه چندی انداخت بهش گفت :
_ اه اه چه بو گندی میده.
رفتم سمتشو یه تیکه از گوشتو از استخون جدا کردم و گزاشتم تو کوله:
_این لازممون میشه.
_ مطمعنم لئو از این کارت اصلا خوشش نمیاد.
نگاهی به کوله ک کثیف شده بود انداختم.
_اره اصلا خوشش نمیاد.
درحال بالا رفتم از سخره بودیم و هیلی پایین تر از من حرکت می‌کرد و هرجا لازم بود راهنماییم می‌کرد.
_خیلی عالی داری میری بالا... حالا بالا سمت چپو نگاه کن یه جای دست دیگ هم هست.
دستمو غلاب کردمو خودمو بالا کشیدم.
اون داییناسورا از بقل

Показано 20 последних публикаций.

956

подписчиков
Статистика канала