#پارت2
چشمی میگویم و ابرویی بالا می اندازم و بابا سمت سالنی که دو فرش نه متری میخورد و ته آن چند مبل راحتی گذاشته شده بود میرود، با خنده گوشی را از جیم بیرون میکشم و پیام کیان را که میخوانم خنده ام عمیق تر میشود:
- زندانبانت اومد ملی؟ خدایی من موندم چه جوری بابا صداش میکنی، ابهت و قد بلند و هیکل درشتش بیشتر میاد پهلون صداش کنی!
فقط استیکر خنده میفرستم و استکان را توی نعلبکی میگذارم و از چای پر میکنم، کنار قندان توی سینی میگذارم، وارد سالن میشوم و سینی را مقابل بابا میگذارم، میخواهم سمت اتاق بروم که بابا میگوید:
- امشب شام هر چی درست کردی بیشتر درست کن برای خاله ماهرخ ببر، ثواب داره هواشو داشته باشیم!
تمام زندگی بابا صادق، ثواب و آبروداری و مردم داری است!
خدا را توی همین ها میدید، خیلی هم بد نبود اما کمی آزار دهنده بود وقتی جُر تمامشان را من باید میکشیدم!
نه اینکه ماهرخ خانم را دوست نداشته باشم، ماهرخ خانم همسایه ی کوچه ی پایینی بود، نه اینکه فقط همسایه باشد، خاله ی بابا صادق بود، یک خانم حدودا ۶۰ ساله که دخترش ثریا خارج از کشور بود و پسرش شهریار مشهد زندگی میکردند، هر کدام هم گرفتاری های ریز و درشت خودشان را داشتند، وجدان خودشان را هم با من و خانواده ام و سفارش هایشان آرام میکردند، البته آقا شهریار وجدانش راحتر بود، پسرش همینجا زندگی میکرد و معمولا زیاد به مادربزرگش سر میزد، من آن زن زیادی مهربان را زیادی هم دوست داشتم، اینکه به قول بابا تنهایی اش را گاهی پر کنم و خدمتی کنم خوشحال هم میشدم، اما گفتم که، تمام ثواب و گناه های این خانه روی دوش من بود!
- چشم، قورمه سبزی گذاشتم، برنج شو درست کنم میبرم!
بابا سری تکان میدهد و تسبیح قرمز رنگش را توی مشت میگیرد، بلند میشود:
- میرم اتاقم قران بخونم، باز صدای آهنگای مزخرفتو زیاد نکنی!
- آهنگام باحاله که بابا صادق!
چپ چپ نگاهم میکند و من ریز میخندم، توی اتاقش که میرود و در را میبندد نفس خسته ام را فوت میکنم، وارد آشپزخانه میشوم تابرنج را درست کنم، صدای بسته شدن در حیاط را میشنوم و از پنجره به آمدن ماهان نگاه میکنم، از وقتی موهایش را زده بود شرور تر و بی مغز تر به نظر میرسید!
چشمی میگویم و ابرویی بالا می اندازم و بابا سمت سالنی که دو فرش نه متری میخورد و ته آن چند مبل راحتی گذاشته شده بود میرود، با خنده گوشی را از جیم بیرون میکشم و پیام کیان را که میخوانم خنده ام عمیق تر میشود:
- زندانبانت اومد ملی؟ خدایی من موندم چه جوری بابا صداش میکنی، ابهت و قد بلند و هیکل درشتش بیشتر میاد پهلون صداش کنی!
فقط استیکر خنده میفرستم و استکان را توی نعلبکی میگذارم و از چای پر میکنم، کنار قندان توی سینی میگذارم، وارد سالن میشوم و سینی را مقابل بابا میگذارم، میخواهم سمت اتاق بروم که بابا میگوید:
- امشب شام هر چی درست کردی بیشتر درست کن برای خاله ماهرخ ببر، ثواب داره هواشو داشته باشیم!
تمام زندگی بابا صادق، ثواب و آبروداری و مردم داری است!
خدا را توی همین ها میدید، خیلی هم بد نبود اما کمی آزار دهنده بود وقتی جُر تمامشان را من باید میکشیدم!
نه اینکه ماهرخ خانم را دوست نداشته باشم، ماهرخ خانم همسایه ی کوچه ی پایینی بود، نه اینکه فقط همسایه باشد، خاله ی بابا صادق بود، یک خانم حدودا ۶۰ ساله که دخترش ثریا خارج از کشور بود و پسرش شهریار مشهد زندگی میکردند، هر کدام هم گرفتاری های ریز و درشت خودشان را داشتند، وجدان خودشان را هم با من و خانواده ام و سفارش هایشان آرام میکردند، البته آقا شهریار وجدانش راحتر بود، پسرش همینجا زندگی میکرد و معمولا زیاد به مادربزرگش سر میزد، من آن زن زیادی مهربان را زیادی هم دوست داشتم، اینکه به قول بابا تنهایی اش را گاهی پر کنم و خدمتی کنم خوشحال هم میشدم، اما گفتم که، تمام ثواب و گناه های این خانه روی دوش من بود!
- چشم، قورمه سبزی گذاشتم، برنج شو درست کنم میبرم!
بابا سری تکان میدهد و تسبیح قرمز رنگش را توی مشت میگیرد، بلند میشود:
- میرم اتاقم قران بخونم، باز صدای آهنگای مزخرفتو زیاد نکنی!
- آهنگام باحاله که بابا صادق!
چپ چپ نگاهم میکند و من ریز میخندم، توی اتاقش که میرود و در را میبندد نفس خسته ام را فوت میکنم، وارد آشپزخانه میشوم تابرنج را درست کنم، صدای بسته شدن در حیاط را میشنوم و از پنجره به آمدن ماهان نگاه میکنم، از وقتی موهایش را زده بود شرور تر و بی مغز تر به نظر میرسید!