?{حِس خوشبَختی^^}✨


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


وِلکام?✨**
آغاز رُمان:97/6/1✨???•~•
ژانر رُمانِمون:دِرام.غَمگین و کَمی طَنز???~_~
پایان رُمانِمون:خوش??^^
لینک پَیام ناشِناص نِویسنده: https://t.me/Falgirvip_bot?start=337397720

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


اونایی که گفتن بده دلیلشو ناشناس بگن پلیز♥️🙏🏻


از رمان راضی هستین؟😍🌸


...تقلا کردم خودمو نجات بدم اما بی فایده بود چون دستام با یک دست از پشت گرفته شده بود.با بوی الکلی که توی بینیم پیچید بیهوش شدمو سیاهی مطلق...
https://t.me/joinchat/AAAAAE3ePN_NxCUkb_54yw


🌨🌨🌨🌨🌨
❄️❄️❄️❄️
🌨🌨🌨
❄️❄️
🌨
#Part_39
+از من چی میخوای؟
که اخمش به قهقه تبدیل شد و از روی صندلی بلند شد و یه چرخ کوتاهی تو اتاق زد و گفت:-حالا شدی پسر خوب!

و دوباره برگشت سمتم.و بعد کمی مکث نوچ نوچ ای کرد و تک خنده ای کرد و گفت:خوب راهی رو انتخاب کردی.چون اگه به راه ما نمیومدی می تونست اتفاقای بدی برای خرگوش کوچولومون پیش بیاد.


و زیر لب و رو به آدماش گفت:-البته قسمت یه برده همینه که یک شبم راحت نخوابه.
وهمشون زدن زیر خنده وقهقه.با نفرت به همشون نگاه میکردم.و توی دلم گفتم«بچرخ تا بچرخیم!»

و گفت:-و اما جواب سوالت...میخوام که محافظ شخصی من باشی.
پوزخندی زدم و گفتم:+و چی گیر من میاد؟

انگار که شکه شده باشه گفت:-تو داری با من معامله میکنی بچه؟
با پوزخندی که از روی صورتم جابه جا نشده بود و با تحکمی که توی صدام بود گفتم:+بله!

شونه ای بالا انداخت و گفت:-و من در عوض قول میدم کاریش نداشته باشم.
+قبوله!

شاید الان تو حرف باهاش همکاری میکردم اما براش فکرایی داشتم!و تسلیم شدن الانم در برابرش،جزعی از نقشمه.
By:Ngr💕👐🏻
@hes_khoshbakhti
❄️
🌨🌨
❄️❄️❄️
🌨🌨🌨🌨
❄️❄️❄️❄️❄️


✨✨✨✨✨
♥️♥️♥️♥️
✨✨✨
♥️♥️

#Part_38
کل افراد داخل اتاق وحشت زده بهش نگاه میکردن...که بعد از سکوتی طولانی،فریاد زد:-چی شد!؟!؟لال مونی گرفتی؟

و در و به شدت به هم کوبید و با قدمای بلند به سمتم اومد و بلندتر عربده کشید و گفت:-چرا دیگه پارس نمیکنی؟!!

از بین دندونایی که بهم سابیده میشدن غریدم:+تو یه حیوونِ...
و هنوز حرفم تموم نشده بود که مشتی به صورتم کوبیده شد...

و سرم هم باهاش به سمت دیگه ای پرت شد.بعد چند ثانیه مزه شوری خون رو تو دهنم حس کردم که بازم صدای امیر که آرومتر شده بود...

-اینو زدم؛زدم تا حساب کار دستت بیاد.
همون لحظه خون رو روی پارکت کف اتاق تف کردم و سرمو بالا کردم.

به چشمای همدیگه خیره بودیم. که اشاره زد براش صندلی بیارن.و نشست روبه روم و مردی که پشتم ایستاده بود موهامو تو دستش گرفت و کشید.

+باهاش چکار کردی؟!
پوزخندی زد و گفت:-چرا باید با بازی هایی که با برده هام میکنم به تو جواب پس بدم؟

با شنیدن کلمه«برده»مغزم سوت کشید.
و ادامه داد...
-آهاااا؟!...فهمیدم!
پسرمون عاشقه!

موهامو به شدت از زیر دستاش بیرون کشیدم که روی صورتم ریخته شد.با خشم و انگار که تسلیم شده باشم با صدایی آروم تر از قبل گفتم...
By:Ngr💕👐🏻
@hes_khoshbakhti
♥️
✨✨
♥️♥️♥️
✨✨✨✨
♥️♥️♥️♥️♥️


خواهشا نظر بدین درمورد رمان♥️👐🏻😍


Репост из: پیام ناشناس
🌈Ngr^-^ هستم

روی لینک زیر بزن و هر انتقادی که نسبت به من داری یا اعتراف و حرفی که تو دلت هست رو با خیال راحت بنویس و بفرست. بدون اینکه از اسمت باخبر بشم متنت به من می‌رسه. خودتم می‌تونی امتحان کنی و از همه بخوای راحت و ناشناس بهت پیام بفرستن، حرفای خیلی جالبی می‌شنوی.

👇👇👇👇

https://t.me/Falgirvip_Bot?start=337397720


🍂🍂🍂🍂🍂
🐣🐣🐣🐣
🍂🍂🍂
🐣🐣
🍂
#Part_37
«ارشیا»
-یالا!حرف بزن.
-اینجارو چطور پیدا کردی؟
همینطور که چشمام بسته بودم و به صندلی تکیه داده بودم،پوزخندی زدم و
گفتم:کار سختی نبود

پسری که انگار اسمش فرید بود،چند قدم نزدیک تر شد و همونطور که دستاش رو داخل جیبش فرو کرده بود،روی صورتم خم شد و گفت...

-حرف نزنی،بد میبینی!
خوب میدونستم که افسارشون دست امیره و بدون اشاره اون کاری نمیکنن برای همین کاری که دوست داشتم و انجام دادم...

با پوزخند رو کردم بهش و تو چشماش خیره شدم و با شجاعت و غرور تمام گفتم:حالا تا ببینیم!

جا خورد و خواست چیزی بگه که در باز شد و مردی با چهره ای ظاهراً ناراحت داخل شد...

سرشو بالا کرد کم کم نزدیکم شد و در یک قدمیم توقف کرد و گفت:حالش اصلا جالب نیست!

با تعجب به صورتش خیره شدم و بعد کمی مکث و هلاجی حرفش تو ذهنم،فهمیدم منظورش پریاست.

و دیگه هیچی نفهمیدم و فقط به امیر و آدماش فحش میدادم...
+چه بلایی سرش آوردین حروم...

و با کوبیده شدن در به دیوار حرفم نا تموم موند و بعد ورود امیر به اتاقک...

By:Ngr💕
@hes_khoshbakhti
🐣
🍂🍂
🐣🐣🐣
🍂🍂🍂🍂
🐣🐣🐣🐣🐣


💜💜💜💜💜
🏝🏝🏝🏝
💜💜💜
🏝🏝
💜
#Part_36
بعد چند دقیقه خیره موندن به در،آخرین حرف حامد بود که تو سرم اکو میشد.

دیگه اونقدر حقیر و بیچاره شدم که همه برام دل میسوزونن و به حال زارم تأسف میخورن.

دیگه حال گریه نداشتم و خیلی آروم اشک میریختم جوری که هیچ کس نبینه،نشنوه،حس نکنه.که یه دختر تو یکی از اتاقای این عمارت...

خورد و خوابش شده گریه و بس...
چشمای خستمو روی هم گذاشتم و صدای لالایی مامان ملکام رو که همیشه برام مثل یه دوای آرام بخش بود رو تو
ذهنم به خاطر آوردم.

و فقط با یادآوریش به خوابی عمیق فرو رفتم
لالالالا گل مريم فداي تو مي شم هر دم – لالالالا گل نازم خودم رو من فدات سازم
لالالالا گل ياسم تموم عمر به پات وايسم – لالالالا گل مينا به عشق توست چشام بينا
لالالالا گل شب بو تويي خوشرنگ تويي خوشبو – لالالالا گل گل پونه بابات مياد زودي خونه
لالالالا گل لادن همه خوبي به تو دادن – لالالالا گل نعنا فداي اون قد رعنا
لالالالا گل گل لاله دوست داريم من و خاله – لالالالا گل چايي دوست داريم من و دايي
لالالالا گل زيره چرا خوابت نمي گيره؟ – لالالالا گل خشخاش بابات رفته خدا همراش
بابات رفته سوي كرمون – تويي درد مرا درمون.
By:Ngr💕
@hes_khoshbakhti
🏝
💜💜
🏝🏝🏝
💜💜💜💜
🏝🏝🏝🏝🏝


🌬🌬🌬🌬🌬
🌸🌸🌸🌸
🌬🌬🌬
🌸🌸
🌬
#Part_35
روی صورتم خم شد و با صدای آروم گفت:-میتونی بشینی؟؟
بی جون،سرم رو بالا پایین کردم که کمکم کرد سرجام بشینم.

پشتم دو تا بالشت گذاشت و خودش لبه ی تخت نشست و همینطور که به چشمام خیره شده بود.سوزنی رو تو دستم فرو کرد.

بدنم اونقدر ضعیف شده بود که سوزشش رو احساس نمیکردم.
حامد کم کم و با حوصله قاشق های سوپ رو داخل دهنم میگذاشت.

و من بی اشتیاق و از سر ناچاری میخوردم.
+دیگه نمیخورم.
-باشه.

و بلند شد.ظرف سوپ رو روی پا تختی گذاشت.
-من میرم.استراحت کن...کاری داشتی صدام کن.

آروم سرمو بالا پایین کردم که به سمت در رفت و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه...لای چارچوب در ایستاد.

و در حالی که سرش پایین بود و به رمین خیره شده بود،با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت...

-متأسفم پریا...
قطره ی اشکی از گوشه چشمم به روی گونم سر خورد که همون لحظه به طرفم چرخید و بعد کمی مکث اتاق رو ترک کرد...
By:Ngr💕
@hes_khoshbakhti
🌸
🌬🌬
🌸🌸🌸
🌬🌬🌬🌬
🌸🌸🌸🌸🌸






100تایی شدنمون هپی مپی😻💕
عشقید💕🌸


🦋🦋🦋🦋🦋
🐣🐣🐣🐣
🦋🦋🦋
🐣🐣
🦋
#Part_34
بغضم در هم شکست و اشکام شروع به باریدن کردن.با تمام وجودم جیغ میزدم و به زمین و زمان ناسزا میگفتم.

با صدای بلند گریه میکردم.بعد که خالی شدم و در واقع جونم به اخر رسید...تن خستمو از تخت جدا کردم و لنگ لنگون به سمت حموم رفتم.

با دستای لرزونم کلید و توی در چرخوندم و قفلش کردم.شیر آب و باز کردم و وان رو از آب پر کردم و داخلش نشستم.

اشکامو پاک کردم و بینیمو بالا کشیدم و چشمامو روی هم گذاشتم...

«یک ساعت بعد»
با صداهای نامفهومی که از بالای سرم می شنیدم،چشمامو نیمه باز کردم.چهره ها تار و صداها گنگ بود.

از قامتشون فهمیدم که امیر و حامد داخل اتاقن.
-توی وان پر از آب خودشو خفه کرده!

و با دست به سمتم اشاره کرد و گفت:-هیچ میفهمی داری چه کار میکنی باهاش؟!

-کم خونی شدید داره آب بدنش کم شده.بدنش مثل بدن جسد،منجمد شده.

در تمام مدتی که حامد حرف میزد؛اون دست به سینه به دیوار تکیه زده بود و به حامد چشم دوخته بود و...

مثل همیشه بی احساس و خونسرد بود.که بالاخره دهن باز کرد و گفت...
-من نمیدونم...هرکاری که میتونی باید براش انجام بدی.

و از اتاق بیرون رفت.و حامد بعد از نگاه کوتاهیی به روبه روش،به سمت من گردش کرد...
By:Ngr💕👐🏻
@hes_khoshbakhti
🐣
🦋🦋
🐣🐣🐣
🦋🦋🦋🦋
🐣🐣🐣🐣🐣


🖤🖤🖤🖤🖤
💍💍💍💍
🖤🖤🖤
💍💍
🖤
#Part_33
دستش روی موهام که نشست،سرمو به شدت کنار کشیدم و میون گریه هام با صدایی بریده بریده گفتم...

+چ...چرا...ولم..نمی...کنی؟!
نفسای داغش به پوست سردم برخورد می کرد.و صداشو زمزمه وار شنیدم...

-من دوستت دارم.!
+دروغه!...همه ی حرفات دروغه!

موهامواز جلوی صورتم به عقب فرستاد و گفت...
-این زندگیِ توعه!

بینیمو بالا کشیدم و سرجام نشستم.و قاطعانه و چشم تو چشمش گفتم...
+من این زندگی رو عوض میکنم.

و دستمو به نشونه تهدید بالا بردم.
که در کثری از ثانیه،صورتم سوخت و روی تخت افتادم.

و بعد صدای فریادش...
-دیگه کارت به جایی رسیده که انگشت تهدید برای من بالا میاری؟!

و بلند شد و با لحنی تهدیدی گفت:
-صبر منم حدی داره!مراقب باش لبریز نشه!

خشم بود که مثل گوله های آتیش؛از چشماش میبارید.و بعد کمی مکث از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بهم کوبید.
By:Ngr💕👐🏻
@hes_khoshbakhti
💍
🖤🖤
💍💍💍
🖤🖤🖤🖤
💍💍💍💍💍


دوستان همونطور که میدونید مدرسه شروع شده.سعی میکنم شبی دو پارت و بزارم
شما هم با معرفی رمان به بقیه امار چنل رو بالا ببرید:)💕💕


✨✨✨✨✨
🕯🕯🕯🕯
✨✨✨
🕯🕯

#Part_32
امیر بلندش کرد و به داخل عمارت بردش و من همچنان خیره به چشمای اشکیِ پریا...

و هیچ توجهی به کسایی که دیتامو میبستن و منو به جایی نا معلوم میکشوندن،نکردم.

«پریا»
فشار دستاش به دور مچ ظریفم بیشتر می شد.تا جایی که احساس کردم،استخون هام درحال شکستن هستن.

در اتاقو با لگد باز کرد که در با شتاب به دیوار برخورد کرد.و به داخل اتاق هلم داد که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و روی تخت افتادم.

در اتاق رو به شدت بست.
اشکام که مثل رودی جاری بودن،دیدن رو برام سخت میکردن.
با مشت به تخت میکوبیدم و با صدای بلند فحش میدادم.

-خفه شوووو!پریا دهنتو ببند!!
با نعره ای که زد لال شدم.اما هق هق های پی در پی ام همچنان ادامه داشت.

سرمو توی بالشت فرو کردم و جیغ های هیستیریک کشیدم.
«به معنای واقعی دیوونه شده بودم!»
By:Ngr💕👐🏻
@hes_khoshbakhti
🕯
✨✨
🕯🕯🕯
✨✨✨✨
🕯🕯🕯🕯🕯


🌷🌷🌷🌷🌷
🌸🌸🌸🌸
🌷🌷🌷
🌸🌸
🌷
#Part_31
به سمت صدا چرخیدم و پریا رو دیدم که دستای امیر مثل طناب دار به دور گردنش حلقه شده بود و صورتش به خاطر نداشتن اکسیژن،قرمز شده بود.

امیر پوزخندی به لب داشت درحالی که پریا تقلا میکرد از حصار دستاش فرار کنه.

با دیدن پریا تو اون وضعیت،کنترلم رو از دست دادم.دستامو اونقدر محکم مشت کردم که صدای ترق و تروق استخوناشو شنیدم.

از چشمام آتیش میبارید...دلم میخواست اون چهره و اون پوزخند مزخرف و زیر پاهام له کنم...

-فک کنم...اون زخم روی بازوش رو دیدی...
پس اگه میخوای یه بهترشو روی صورت خوشگلش نندازم...تسلیم شو!

و تک خنده ای کرد و چشماشو بست و سرشو بین موهای پریا فرو کرد و کام عمیقی گرفت...

و این اشک های پریا بود که برای خیس کردن گونه هاش،با هم مسابقه گذاشته بودن...

انگار با هر لمس کوچیک پریا توسط اون حروم زاده ها،به مال من دست درازی میکنن...

اما علت این رفتارها و واکنشام چیه؟!چرا این دختر اینقدر برای من مهمه که حاظر شدم به خاطرش به اینجا بیام...

«در حالی که فقط چند ساعته،چشمام به چشماش افتاده!»
By:Ngr💕👐🏻
@hes_khoshbakhti
🌸
🌷🌷
🌸🌸🌸
🌷🌷🌷🌷
🌸🌸🌸🌸🌸j


هر نظری درمورد رمان دارید چه خوب چه بد با من در اشتراک بزارین👐🏻♥️
«تعداد پارتا به تعداد نظراتتون بستگی داره»
https://t.me/Falgirvip_bot?start=337397720


💐💐💐💐💐
🍃🍃🍃🍃
💐💐💐
🍃🍃
💐
#Part_30
کم کم گره ی اخمای امیر باز شد و نیش خندی زد و و نفسشو به بیرون داد و گفت...

-پس که اینطور...
و خیره شد به من و لبخندی زد و گفت...
-بگیرینش.

و به سگ های دست آموزش علامت داد که به طرفم بیان.
پریا رو به پشتم هدایت کردم و گفتم...

+زود باش...فرار کن!
-نه من تورو تنها نمیزارم...تو به خاطر من خطر کردی!...

داد زدم...+پریا!الان وقت لجبازی نیست.
دستشو ول کردم و داد زدم...+بروووو

که با چشمای گریون ازم دور شد.
همینجور نگاش میکردم تا مطمئن شم دور شده...که مشتی به شدت توی صورتم کوبیده شد.

که سرم هم باهاش پرت شد.و خیلی نگذشت که مزه شورِ خون رو تو دهنم احساس کردم.

دستی به لبم کشیدم که مایع قرمز رنگی روش ظاهر شد.چند لحظه بهش نگاه کردم و پوزخندی زدم و دست دیگم رو مشت کردم.

و ضربه ای غافلگیر کننده به صورتش زدم که احساس کردم بینیش هم شکست.

و بعدی و بعدی.درسته که یه نفر بودم ولی همشونو حریف بودم.
ناگهان صدای نعره ی امیر که اسممو فریاد زد باعث شد،دست از درگیری با افرادش بردارم.
By:Ngr💕👐🏻
@hes_khoshbakhti
🍃
💐💐
🍃🍃🍃
💐💐💐💐
🍃🍃🍃🍃🍃

Показано 20 последних публикаций.

275

подписчиков
Статистика канала