گویی این روز ها پریشان تر و آشفته تر از همیشه ام، در بغضِ تاریک این مکان سرگردان و ناامید ام.
هر بار در سیاهچاله وحشتناک افکارم غرق میشوم و راه خانه را گم میکنم.
با این حال، هر شب روح خسته و کهنه ام را، به امید یافتن نشان و یادگاری، در نور ناچیز شمع ها جست و جو میکردم؛ او آنجا نیست، قرار نیست باشد. سایه شفابخش اش با هر تنفس مبهم ریه هایم گم میشود و رویا ها و آرزو هایم را با خود خاک میکند. دیگر از این دنبال گشتن ها، پیدا کردن ها و دوباره از دست دادن ها خیلی خسته و بیزارم. گویی کسی قرار نیست پیدایم کند یا کمکی بر حال ناتمامم شود؛
شاید هیچکس هرگز مرا عمیقا دوست ندارد.
شاید این جسم برای هرآنچه در انتظارش است و هرآنچه از سر گذرانده بیش از حد ناتوان و ضعیف است.
شاید بهتر بود از همان روز اول، زندگی اش به پایانی شیرین و بی درد و رنج میرسید،
فقط دیگر نفسی برای کشیدن نداشت.
هر بار در سیاهچاله وحشتناک افکارم غرق میشوم و راه خانه را گم میکنم.
با این حال، هر شب روح خسته و کهنه ام را، به امید یافتن نشان و یادگاری، در نور ناچیز شمع ها جست و جو میکردم؛ او آنجا نیست، قرار نیست باشد. سایه شفابخش اش با هر تنفس مبهم ریه هایم گم میشود و رویا ها و آرزو هایم را با خود خاک میکند. دیگر از این دنبال گشتن ها، پیدا کردن ها و دوباره از دست دادن ها خیلی خسته و بیزارم. گویی کسی قرار نیست پیدایم کند یا کمکی بر حال ناتمامم شود؛
شاید هیچکس هرگز مرا عمیقا دوست ندارد.
شاید این جسم برای هرآنچه در انتظارش است و هرآنچه از سر گذرانده بیش از حد ناتوان و ضعیف است.
شاید بهتر بود از همان روز اول، زندگی اش به پایانی شیرین و بی درد و رنج میرسید،
فقط دیگر نفسی برای کشیدن نداشت.