#حماقت 💥🔥
#153
قیافش داشت من رو به خنده می انداخت! حتما با خودش می گفت از چه حرف هایی به چه صحبت هایی رسیدیم!
- معاونِ بانکم!
اینبار ابروهام ناخودآگاه به ریشه ی موهام چسبیدند!
- خوب... خیلی خوبه امیدوارم موفق باشی!
موفق شده بود... با سه سالِ پیشش خیلی فرق کرده بود! نیاز به امیدواری من نبود!
- ممنون. حالا میشه بخوابیم؟
سرم رو تکون دادم و با گفتن "شب بخیر"ی وارد اتاقم شدم. تکیه به درِ اتاق چند نفسِ عمیق کشیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم. دستی به روی صورتم کشیدم و به این فکرکردم که یه تصمیم اشتباه چقدر می تونه زندگی یه نفر رو تباه کنه... اگه حالا زنِ ایمان بودم...
پلک هام رو بستم و سعی کردم یه امشب رو به مغزم استراحت بدم... هر چند متمرکز کردنش برای فکر نکردن به چیزی در حال حاضر سخت ترین کار ممکن بود! چیکار کرده بودم با زندگیم؟ چیکار کرده بودم با زندگیش؟؟!
**
دست هام حلقه شده دور ساقِ پاهام و پیشونیم تکیه داده به کاسه ی زانوهام...! یک هفته گذشته بود! یک هفته ای که گذر زمان فقط دردی به درد هام اضافه کرد... صبح همون شبی که در کنار ایمان گذشت، بابا و مامان همراه فرناز و محسن و نازگل از سفر برگشتند... برگشتند و با دیدنم متعجب شدند... اولش دروغ گفتم... گفتم برای دیدنشون اومدم ولی... من هم نمی گفتم چمدونِ بسته شده ام حرف می زد! اینکه قصد موندن کرده بودم تو این خونه خودش همه چیز رو لو می داد! با هر زحمتی بود بالاخره گفتم... گفتم که جدا شدم... طلاق گرفتم! گفتم که دیگه زنِ اردلان نیستم و هیچ نسبتی منبعد باهاش ندارم... گفتم که حق با اونها بوده و شروع این زندگی از اولش هم اشتباه... به حماقتم اقرار کردم و ازشون عذر خواستم که باعث آبروریزیشون شدم! هر چند عذر خواهی من دردی رو دوا نمی کرد... با اینحال باز هم چیزی رو در دلم مخفی کرده بودم...! علت اصلی طلاق! مامان و بابا و فرناز به نوبت ازم می پرسیدند: " تو که خوشبخت بودی چی شد یه دفعه؟" و من در جوابشون تنها گفته بودم:" قبل از من زن داشت!" راست نگفته بودم... دروغ هم نگفته بودم... فقط می دونم بهترین کار بود که همه چیز رو نگفته بودم! از اون روز به بعد اوضاع خونه تعریفی نداشت و مسببش فقط من بودم! فشار مامان بالا رفت و یک شب رو در بیمارستان بستری کرد... بابا کم حرف بود و بعد از این قضیه غیر از مواقع ضروری حرفی نمی زد! درد داشت... اینکه آشفتگی اعضای خونواده ات رو ببینی و بدونی که بانیش تویی! درد داشت... وقتی شهروز زمانی که مامان بستری بود تو بیمارستان من رو به اتاقش برد و ازم حرف کشید! یعنی قصدش حرف کشیدن بود ولی در جواب سرگردونی هاش همون چیزی رو گفتم که به بقیه گفته بودم! سرزنشم کرد که چرا از همون اول که مشکل اصلی رو درک کردم بدون اینکه از کسی مشورت بگیرم برای زندگیم تصمیم گرفتم؟! خبر نداشت که من قرار بود یه عصر نحس زمستونی بهش زنگ بزنم و بگم که حالم خوبه... دیگه مشکلی ندارم... همه چیز عالیه! ولی نبود... درست قبل از اینکه موفق بشم به تماس گرفتن، با دیدنِ یه نفر، دیگه نه حالم خوب بود و نه همه چیز عالی... مشکلات روی سرم هوار شده بودند و... شهروز نمی تونست باور کنه که من طلاق گرفتم... از اردلانی که اونقدر دوستش داشتم... البته حق هم داشت! من خودم هم باورم نمی شد!
سرم داشت منفجر می شد و صداهایی از بیرون می اومد... دیگه خبری هم از اردلان نداشتم... نباید هم... چون دیگه هیچ تعلقی بهش نداشتم! مرجان در این یک هفته بارها و بارها باهام تماس گرفته بود و من جوابش رو نداده بودم... آخر سر هم دیروز به اینجا اومد... من ازش چیزی نپرسیدم و اون هم چیزی نگفت! درباره ی اردلان!
با تقه هایی که به درِ اتاقم خورد سرم رو بلند کرد و " بفرمائید" ی گفتم که خودم هم به زور شنیدمش! در باز شد و با دیدن قامت مردی که اصلا حضورش رو در چهارچوب درِ اتاقم انتظار نداشتم ناخودآگاه مغزم به پاهام فرمان ایستادن داد!
@Novels_M_Alizadeh
#153
قیافش داشت من رو به خنده می انداخت! حتما با خودش می گفت از چه حرف هایی به چه صحبت هایی رسیدیم!
- معاونِ بانکم!
اینبار ابروهام ناخودآگاه به ریشه ی موهام چسبیدند!
- خوب... خیلی خوبه امیدوارم موفق باشی!
موفق شده بود... با سه سالِ پیشش خیلی فرق کرده بود! نیاز به امیدواری من نبود!
- ممنون. حالا میشه بخوابیم؟
سرم رو تکون دادم و با گفتن "شب بخیر"ی وارد اتاقم شدم. تکیه به درِ اتاق چند نفسِ عمیق کشیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم. دستی به روی صورتم کشیدم و به این فکرکردم که یه تصمیم اشتباه چقدر می تونه زندگی یه نفر رو تباه کنه... اگه حالا زنِ ایمان بودم...
پلک هام رو بستم و سعی کردم یه امشب رو به مغزم استراحت بدم... هر چند متمرکز کردنش برای فکر نکردن به چیزی در حال حاضر سخت ترین کار ممکن بود! چیکار کرده بودم با زندگیم؟ چیکار کرده بودم با زندگیش؟؟!
**
دست هام حلقه شده دور ساقِ پاهام و پیشونیم تکیه داده به کاسه ی زانوهام...! یک هفته گذشته بود! یک هفته ای که گذر زمان فقط دردی به درد هام اضافه کرد... صبح همون شبی که در کنار ایمان گذشت، بابا و مامان همراه فرناز و محسن و نازگل از سفر برگشتند... برگشتند و با دیدنم متعجب شدند... اولش دروغ گفتم... گفتم برای دیدنشون اومدم ولی... من هم نمی گفتم چمدونِ بسته شده ام حرف می زد! اینکه قصد موندن کرده بودم تو این خونه خودش همه چیز رو لو می داد! با هر زحمتی بود بالاخره گفتم... گفتم که جدا شدم... طلاق گرفتم! گفتم که دیگه زنِ اردلان نیستم و هیچ نسبتی منبعد باهاش ندارم... گفتم که حق با اونها بوده و شروع این زندگی از اولش هم اشتباه... به حماقتم اقرار کردم و ازشون عذر خواستم که باعث آبروریزیشون شدم! هر چند عذر خواهی من دردی رو دوا نمی کرد... با اینحال باز هم چیزی رو در دلم مخفی کرده بودم...! علت اصلی طلاق! مامان و بابا و فرناز به نوبت ازم می پرسیدند: " تو که خوشبخت بودی چی شد یه دفعه؟" و من در جوابشون تنها گفته بودم:" قبل از من زن داشت!" راست نگفته بودم... دروغ هم نگفته بودم... فقط می دونم بهترین کار بود که همه چیز رو نگفته بودم! از اون روز به بعد اوضاع خونه تعریفی نداشت و مسببش فقط من بودم! فشار مامان بالا رفت و یک شب رو در بیمارستان بستری کرد... بابا کم حرف بود و بعد از این قضیه غیر از مواقع ضروری حرفی نمی زد! درد داشت... اینکه آشفتگی اعضای خونواده ات رو ببینی و بدونی که بانیش تویی! درد داشت... وقتی شهروز زمانی که مامان بستری بود تو بیمارستان من رو به اتاقش برد و ازم حرف کشید! یعنی قصدش حرف کشیدن بود ولی در جواب سرگردونی هاش همون چیزی رو گفتم که به بقیه گفته بودم! سرزنشم کرد که چرا از همون اول که مشکل اصلی رو درک کردم بدون اینکه از کسی مشورت بگیرم برای زندگیم تصمیم گرفتم؟! خبر نداشت که من قرار بود یه عصر نحس زمستونی بهش زنگ بزنم و بگم که حالم خوبه... دیگه مشکلی ندارم... همه چیز عالیه! ولی نبود... درست قبل از اینکه موفق بشم به تماس گرفتن، با دیدنِ یه نفر، دیگه نه حالم خوب بود و نه همه چیز عالی... مشکلات روی سرم هوار شده بودند و... شهروز نمی تونست باور کنه که من طلاق گرفتم... از اردلانی که اونقدر دوستش داشتم... البته حق هم داشت! من خودم هم باورم نمی شد!
سرم داشت منفجر می شد و صداهایی از بیرون می اومد... دیگه خبری هم از اردلان نداشتم... نباید هم... چون دیگه هیچ تعلقی بهش نداشتم! مرجان در این یک هفته بارها و بارها باهام تماس گرفته بود و من جوابش رو نداده بودم... آخر سر هم دیروز به اینجا اومد... من ازش چیزی نپرسیدم و اون هم چیزی نگفت! درباره ی اردلان!
با تقه هایی که به درِ اتاقم خورد سرم رو بلند کرد و " بفرمائید" ی گفتم که خودم هم به زور شنیدمش! در باز شد و با دیدن قامت مردی که اصلا حضورش رو در چهارچوب درِ اتاقم انتظار نداشتم ناخودآگاه مغزم به پاهام فرمان ایستادن داد!
@Novels_M_Alizadeh