شمع ها را روشن میکنم...کنار خروار ها خاکی که میگویند تو را به آرامش دعوت کرده است مینشینم.
گریه نمیکنم...شاید چون بعد از این سه روز نخواستهام باور کنم...نخواستهام باور کنم که رفتهای...
صدای شیون از هر سو میآید و این قلبم برا میفشارد.
تو آنقدر تنها بودی که کسی برایت شیون نکند...جز قلب من.
این حقیقت که من و تو کسی را جز یک دیگر نداشتیم، باعث میشود لحظه ای قلبم خالی شود...
صدایی میگوید وقت رفتن است...
میشنوم اما گوش هایم تظاهر به نشنیدن میکنند...
برایت آن لالایی را میخوانم که هربار با حسرت راجع بهش صحبت میکردی...
آن لالایی که میگفتی آرزو داشتی مادری در گوشت زمزمه کند...
من برایت زمزمه میکنم...
تا شاید روح خودم هم به خواب رود.
تا شاید من هم آرام گیرم.
تا شاید با به خواب رفتن روح، به زندگی واقعی برگردم و تو را ببینم...
-تلما
|#رهایی|
گریه نمیکنم...شاید چون بعد از این سه روز نخواستهام باور کنم...نخواستهام باور کنم که رفتهای...
صدای شیون از هر سو میآید و این قلبم برا میفشارد.
تو آنقدر تنها بودی که کسی برایت شیون نکند...جز قلب من.
این حقیقت که من و تو کسی را جز یک دیگر نداشتیم، باعث میشود لحظه ای قلبم خالی شود...
صدایی میگوید وقت رفتن است...
میشنوم اما گوش هایم تظاهر به نشنیدن میکنند...
برایت آن لالایی را میخوانم که هربار با حسرت راجع بهش صحبت میکردی...
آن لالایی که میگفتی آرزو داشتی مادری در گوشت زمزمه کند...
من برایت زمزمه میکنم...
تا شاید روح خودم هم به خواب رود.
تا شاید من هم آرام گیرم.
تا شاید با به خواب رفتن روح، به زندگی واقعی برگردم و تو را ببینم...
-تلما
|#رهایی|