Kiera Hudson


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


فرشتگان مرده💜 رویا مهدی
آشوبگر 💜 رویا مهدی و
💜 سوفیا .ص
اطلاعات مجموعه کیرا هادسون🐾
💜 و میانبر پست ها 🐾
https://t.me/Royamahdi_translate/43
ارتباط با مترجم✨
https://t.me/royamahdi

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


آهنگ زیبای اسپانیایی 🦋




#فرشتگان_مرده

7
(1)

کیرا هادسون/ فرشتگان مرده فصل هفتم

کیرا

سرم درد میکرد و حس میکردم جراحت برداشته بود، یه مایع گرم از دماغم چکه کرد و روی لب بالاییم ریخت. یه نفر منو گرفته بود و به آرومی تکونم میداد. چشمام رو باز کردم و پاتر رو دیدم که بهم زل زده بود.

ازم پرسید: کیرا حالت خوبه؟؟
ولی صداش گنگ بود انگار که از یه فاصله دور به گوشم می‌رسید. احساس کردم که زانوهام داشتن خم میشدن و پاتر شونه‌هامو گرفت.

دوباره گفت: کیرا؟؟

اون موقع بود که داد زدنش سر ایزیدور و تصادف شدیدمون رو به یاد اوردم. می‌تونستم ببینم که دنیا معلق شد و صورتم به شیشه جلوی ماشین کوبیده شد.

زیر لبی غریدم: توی عوضی.
خواستم به صورتش سیلی بزنم ولی هنوز گیج و منگ بودم و پاتر به راحتی مچ دستم رو گرفت.

نیم لبخندی زد و گفت: تپلی خیلی هیجان زده نشو.

گفتم: تو از قصد با اون ماشین تصادف کردی.
دید چشمام دوباره داشت متمرکز میشد و احساس به پاهام برمیگشت.

در جوابم گفت: ولی جواب داد مگه نه؟؟ اون افسرای پلیس الان مردن.
از سر شونه‌اش به ماشین پلیسی که برعکس شده و روی سقفش افتاده بود، نگاه کرد. اون ماشین پلیس از لامپهای اضطراری داغون شده‌اش نور های ابی رنگی رو به داخل تاریکی شب می‌فرستاد.
بعد پاتر منو ول کرد و داد زد: ایزیدور مواظب باش!

طوری که انگار یهو دنیا متوقف شد، اون دو تا مردی که یونیفرم پلیس به تن داشتن به سرعت از زیر ماشین سر و ته شده شون بیرون اومدن و به هوا پریدن. تغییر شکلشون از انسان به گرگ اونقدر سریع بود که اگر پلک میزدم از دستش میدادم. پیراهن های تمیز و سفیدشون، شلوار و پوتین هاشون به شکل تکه پارچه های پاره پوره به هوا پرت شدن و دو تا گرگ غول پیکر پنهون شده‌ی زیرشون نمایان شدن. اون دو تا گرگ با پوزه هایی هم اندازه‌ی پوزه‌ی شیر به سمت ایزیدور حمله کردن. همه چی خیلی انقدر سریع اتفاق افتاد که ایزیدور از حضور اون موجودات بیخبر بود و هر لحظه ممکن بود اونا دقیقا مثل لباساشون که الان همراه با جریان باد به حرکت در اومده بود، تکه تکه‌ش کنن.

کایلا جیغ زد: ایزیدور!
به سرعت سرمو به سمت راستم چرخوندم و کایلا رو دیدم که زیر بارون کنارم وایساده بود.

صدای خر خر شرورانه‌‌ای به گوشم رسید، اون صدا اونقدر بلند بود که فورا دستامو روی گوشام گذاشتم. به ایزیدور نگاه کردم، اونم هم به پاتر نگاه میکرد، در همون حال پاتر سریعا به سمت ایزیدور رفت. به همون سرعتی که اون گرگا یونیفرم هاشون رو از تنشون در اوردن پاتر هم کت بلند سیاهش رو بیرون کشید، بالهاش رو باز کرد و با شتاب به هوا پرید. بعد ایزیدور متوجه شد که یه مشکلی هست و به پشت چرخید. همون موقع بود که گرگ روی پشتش رو دیدم، سم بود، صورتش هنوز نیمه انسان و نیمه گرگ بود و چشمای روشنش اونقدر به شدت می‌درخشیدن که مثل چراغ جلوی ماشین به نظر می‌رسیدن.

#فرشتگان_مرده


کاری از:

@Raya207R 🦋


#فرشتگان_مرده رو توی سایت بخونید✨

فصل اول ❄⃟🌈
https://online.fliphtml5.com/rwswo/xbls/

فصل دوم 🍃⃟🦋
https://online.fliphtml5.com/rwswo/fjdj/

فصل سوم 🕸⃟🐶
https://online.fliphtml5.com/rwswo/dggi/

فصل چهارم 💫⃟🐹
https://online.fliphtml5.com/rwswo/hvtd/

فصل پنجم 🍁⃟🦋
https://online.fliphtml5.com/rwswo/wwra/

فصل ششم 🌈⃟🐹
https://online.fliphtml5.com/rwswo/riaa/




#مورفی

با تشکر از دوست عزیزمون که توی انتخاب شخصیت کمکم کردن.

#AURORA🦋


#فرشتگان_مرده
6
(3)

دوباره هوا تاریک شد، به سختی تلاش میکردم داخل ماشین داغون شده مون رو ببینم. در حالی که چشمام رو به سختی باز میکردم بارون رو از صورتم کنار زدم و میتونستم کایلا رو ببینم که به صورت رو به پایین بین صندلی های جلو و عقب افتاده بود. سم به طور افقی بین دو صندلی جلو دراز کشیده بود و به نظر می رسید انگار بدنش روی میله‌ی دنده قرار گرفته بود. روی دستا و زانوهام به سختی جلوتر رفتم و می‌تونستم کیرا رو ببینم که روی شیشه‌ی ترک خورده‌ی جلوی ماشین افتاده بود. صورتش به سمت من برگشته بود ولی چشماش بسته بودن. به نظر می رسید انگار خواب بود - خوشگل به نظر می رسید. ولی پاتر کجا بود؟؟؟ نمی تونستم ببینمش.

بعد صدای دیگه‌ای به گوشم رسید، اولش فکر کردم دوباره صاعقه‌س، ولی این بار دیگه خبری از صاعقه نبود. سرم رو بلند کردم و دیدم که پاتر بالای ماشین معلق شده بود و بالهاش کاملاً باز بودن. توی اون باد شدید بالهاش موج میزدن و صداشون طوری بود انگار ملافه‌ی پهن شده روی طناب بودن. با یکی از چنگال اش، ماشین رو طوری از هم باز کرد که انگار داشت ورق کاغذ برش میزد. توی جدا کردن بدنه‌‌ی ماشین خیلی سریع بود و بخاطر اصطکاک ایجاد شده جرقه‌هایی به هوا بلند شدن.

همراه با صدای طوفانی که با گذشت هر ثانیه هی شدیدتر و سخت تر میشد داد زدم: ببین چیکار کردی.

چنگالاشو توی هوا بلند کرد و گفت: اینا بیشتر وسایل رو همینطوری میبرن.

داد زدم: در مورد چنگالات صحبت نمیکنم! در مورد کاری که با ما کردی صحبت میکنم. تو باعث تصادفمون شدی. ممکن بود بکشی ما رو!

با عصبانیت گفت: ما همین الانشم مردیم. ارشدها چی صدامون کردن؟؟ فرشتگان مرده؟؟

گفتم: چرا همیشه باید انقدر متکبر...

_تو چرا باید انقدر اسکل...

داد زدم: من اسکل نیستم.

پاتر داد زد: اونوقت تظاهر میکنی که اسکلی؟؟
و در همون حال یه ورقه فلزی که دستش بود رو به داخل دشت نزدیکمون پرت کرد.

ولی قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، می تونستم کایلا رو ببینم که روی کفی ماشین حرکت آرومی کرد. به سرعت خم شدم، بغلش گرفتم و به كنار جاده بردمش. گفتم: کایلا؟؟
و زیر شاخه های یه درخت توی همون نزدیکی که روی جاده خم شده بود، وایسادم.

زمزمه کرد: سم؟؟
چند باری پلک زد و چشماش رو باز کرد.

بهش گفتم: منم. ایزیدور.

پرسید: سم کجاست؟؟؟
کایلا بیشتر از من نگران سم بود و بخاطر همین گره ای از درد توی شکمم احساس کردم. من برادرش بودم. به خودم گفتم: اینقدر احمق نباش، اون میبینه که حالت خوبه.
کایلا روی پاهاش گذاشتم و به دنبال سم به سمت ماشین برگشتم.

پاتر پایین اومد، کیرا رو بغل کرد و به جایی که کایلا رو ترک کرده بودم، بردش. به داخل حفره ای که پاتر کنار ماشین درست کرده بود، خم شدم و شونه های سم رو گرفتم. پوستش هنوز هم داغ بود و مثل سگی که توسط اربابش مورد ضرب و شتم قرار گرفته باشه، ناله ای کرد.

وقتی از ماشین بیرون کشیدمش، گفتم: حالت خوب میشه.
یاخدا، چقدر سنگین بود. روی شونه‌ام انداختمش و از جاده‌‌ی خیس شده توسط بارون عبور کردم. بعد وقتی داشتم به سمت همون درختی می رفتم که کایلا زیرش روی پاهاش به چپ و راست تكون میخورد و پاتر كیرا رو تکون میداد تا بیدار بشه، احساس كردم سم سرشو از روی شونه‌م بلند كرد و هوا را بو كرد. سم صدای ناله مانند دیگه‌ای از خودش در اورد که بدون هشدار به خرخر وحشیانه‌ای تبدیل شد.

کسی فریاد زد: ایزیدور مواظب باش!
و در همون حال روی زمین افتادم.

پایان فصل ششم

#فرشتگان_مرده


#فرشتگان_مرده

6
(2)

پاتر داد زد: یادمون نره اشاره کنیم نمی‌بریمش دکتر، بیشتر مثل اینه که میخوایم درمانش کنیم. اون یارو رو اون عقب با اون مو و چیز میزا دیدید که؟؟ او عوضی شبیه کاپیتان کیومن (Captain Caveman) به نظر میاد!

سم نالید، شروع به تقلا و پس زدن من و کایلا کرد و ما سعی می‌کردیم جلوشو بگیریم.
بلند پرسیدم: کاپیتان کیومن؟؟

پاتر در حالی که به سختی تلاش میکرد کنترل ماشین پر سرعتمون رو به دست بگیره در جوابم داد زد: نه! جرعتشو نداری! الان اصلا عصابشو ندارم!

گفتم: همون مرده که یه سپر بزرگ قرمز، سفید و آبی...

پاتر غرید: عالی شد، بسه! دیگه نمیتونم تحمل کنم!
و پاشو محکم روی پدال ترمز گذاشت.

لاستیک های ماشین روی اون جاده‌ی خیس سر خوردن و صدای قیژ قیژ مانندی به گوشم رسید. همه مون روی صندلی هامون به جلو پرت شدیم و سم ناله‌ی کر کننده ای سر داد. ماشینمون سریع وایساد و روی جاده چرخید، ماشین پلیسی که تعقیبمون میکرد به ما کوبید و یه صدای قرچ قروچ گوشخراش به گوشم رسید.

ماشینمون از کنترل خارج شده بود و با دست آزادم پشتی صندلی پاتر رو گرفتم تا خودمو ثابت نگه دارم. به نظر می رسید دنیا خارج از کنترل دور سرم می‌چرخید. وقتی سرم به سقف ماشین برخورد کرد متوجه شدم که از روی زمین بلند شده بودیم و داخل هوا می‌چرخیدیم. کلی تکه شیشه داخل ماشین پخش شدن و سرم رو پایین آوردم تا از بریده شدن صورتم و بیرون پاشیدن چشمام جلوگیری کنم. همراه با صدای مچاله شدن فلز و رعد برق صدای جیغ کیرا و کایلا رو شنیدم و بعد همه جا ساکت شد.

چشمامو باز کردم، نصفی از بدنم داخل ماشین و نصفی بیرون ماشین بود، از پنجره پشتی ماشین آویزون شده بودم، پشتم روی صندوق عقب بود، سرم آویزون بود و پلاک ماشین رو پوشونده بود. بوی بنزین میومد، بوش خیلی قوی و تقریبا خفه کننده بود. حس بویایی من قویترین بود و بعضی وقتا آرزو میکردم ای کاش اصلا نمیتونستم چیزی رو بو کنم. صدای جیغ مانندی میومد و اولش نمیتونستم بفهمم صدای چی بود. با نگاهی وارونه به دنیا میتونستم اون ماشین پلیس رو ببینم که روی سقفش افتاده بود، یا شاید هم اصلا روی سقفش نیوفتاده بود؟؟ اونقدر سردرگم بودم که نمیتونستم مطمئن باشم ولی بهرحال صدای گوشخراشی از آژیر شکسته‌ی آویزون از سیم متصل به ماشین پلیس، به گوشم می‌رسید.

بارون از روی جاده بلند میشد و به سر و صورت برعکس شده ‌ام می‌پاشید. سرمای شدیدی بود و احساسم طوری بود که انگار مرتبا سیلی میخوردم، بارون داخل موهام جاری شده بود و همینا باعث میشدن کم کم از حالت منگی بیرون بیام. سرم رو تکون دادم تا قطره های بارون داخل چشمام چکه نکنن. بعد یهو یه فکری به سرم زد: بقیه کجا بودن؟؟ حالشون خوب بود؟؟

صدا کردم: کایلا؟؟
صدام بیشتر مثل ناله به نظر می رسید. از روی صندوق عقب ماشین سر خوردم، به داخل جاده غلت خوردم و داخل چاله‌های کوچیک گل آلود پر از آب بارون زانو زدم. روی دستها و زانوهام کنار ماشین واژگون شده حرکت کردم و با دقت از پشت پنجره ها به داخل ماشین نگاه کردم. بالای سرم، صدای بلند رعد و برق به گوشم رسید و احساس کردم انگار کل دنیا داشت می‌لرزید. صدای ترسناک بلندی به گوشم رسید که تقریبا به دنبال اون یه نور آسمون رو روشن کرد و به شکل صاعقه در امتداد آسمون روشن شد. اونقدری روشن بود که برای کسری از ثانیه آسمون شب به روشنی روز شد.

#فرشتگان_مرده


ادیت کیرا هادسون
که یکی از دوستامون زحمتش رو کشیدن

#Raya 🦋




#ایزیدور


#فرشتگان_مرده

6
(1)

کیرا هادسون/ فرشتگان مرده فصل ششم
ایزیدور

وقتی سم دستاشو به سمت صورتش پرت کرد و شروع به فریاد زدن کرد، دست ازادم رو داخل کتم فرو کردم تا مطمئن بشم کمانم در دسترسه و راحت بیرون کشیده میشه.

داد زد: اوه خدای عزیز کمکم کن! دارم میسوزم!
سم کمرش رو روی صندلی به جلو خم کرد، به شدت خودشو به جلو پرت کرد و تقریبا به پاتر که روی صندلیش نشسته بود، ضربه زد. ماشین یهو کج شد و وقتی قسمت پشتیش روی سطح خیس جاده سر خورد، سرعتش کم شد. تقریبا همزمان با سر خوردن ماشین تاریکی شب با نور های آبی رنگ درخشانی روشن شد. اولش فکر کردم رعد و برق بود ولی خیلی زود با شنیدن صدای هو هوی آژیر پشت سرمون که این دفعه مطمئن بودم آژیر بود، فهمیدم که رعد و برق نبود.

پاتر غرید: بهتون گفتم که این یه ایده‌ی احمقانه و مزخرفه! ولی چی؟؟ هیچکس هیچوقت به حرف من گوش نمیکنه.
و دیدم که داشت کیرا رو نگاه میکرد.

کیرا پاتر رو نشنیده گرفت، کمربندش رو باز کرد، به سمت عقب برگشت، به من و کایلا نگاه کرد و گفت: سم رو نگه دارید.

من و کایلا به جلو خم شدیم و دستامون رو دور شونه های برهنه‌ی سم حلقه کردیم.
کایلا با ناراحتی گفت: سم خیلی داغه!

پاتر گفت: محض رضای خدا الان وقت نشون دادن کشش جنسیت به اون پسر گرگی ن...

کایلا جیغ جیغ کرد: منظورم اونجوری داغ نبود! منظورم این بود که سم این عقب داره آتیش میگیره. باید بهش کمک کنیم، اونم خیلی سریع!

پاتر هم در جوابش داد زد: یادت باشه دو تا افسر پلیس پشت سرمونن. اصلا شاید میتونی از اونا درخواست کمک کنی.
و در همون حال به سختی داخل جاده پیچید.

کایلا داد زد: ههههه چقدر بامزه.

پاتر با چشم غره گفت: خب تپلی مغز متفکر، الان چیکار کنیم؟؟

کیرا جواب داد: ماشین رو نگه دار!

همه مون داد زدیم: ماشین رو نگه داره؟؟
و در همون حال سم بین من و کایلا محکم تکون خورد.

پاتر سرعت گرفت و داد زد: محکم نگهش دارید!

کیرا همراه با صدای رعد و برق و هوهوی آژیر داد زد: گفتم ماشین رو نگه دار! ما هیچوقت نمی‌تونیم توی یه همچین جاده‌ای و زیر طوفانی به این شدت دو درشون کنیم. بهشون میگیم که دوستمون مریضه و داریم با عجله می‌بریمش دکتر.

#فرشتگان_مرده




#کایلا


#فرشتگان_مرده
5
(4)

رعد و برق ابرای بالای سرمون رو دوباره روشن کرد. همچین طوفان شدیدی رو توی کل زندگیم ندیده بودم. بارون به شدت به شیشه‌ی ماشین میکوبید و تقریباً غیرممکن بود که جاده و پیج و خم های خطرناک روبه‌رومون رو دید.

خیلی دور نشده بودیم که پاتر داخل آینه عقب رو نگاه کرد و گفت: باور نمی‌کنم.

گفتم: چیو باور نمیکنی؟؟
و به سرعت سرمو چرخوندم. توی شیشه پشتی ماشین میتونستم اون ماشین پلیس رو ببینم که دوباره دنبالمون میومد.

گفتم: شاید یه ماشین پلیس متفاوت...

پاتر داد زد: چرت نگو. همون پلیسان.

ماشین پلیس سرعت گرفت و بعد تقریباً سپرش به صندوق عقب ما برخورد ‌کرد. پاتر توی یه سرعت ثابت به حرکتش ادامه داد، یک چشمش روی جاده‌ی جلومون بود و با اون یکی آینه بغل رو چک میکرد. اون ماشین پلیس از سرعتش کم کرد و کمی از ما فاصله گرفت ولی پاتر بازم با همون سرعت رانندگی کرد.

جلوتر جاده یکم پهن‌تر میشد و اون ماشین پلیس گاز داد تا کنار ما حرکت کنه.

همه مون سمت راست رو نگاه کردیم. در حالی که بهشون زل زده بودیم بعد از گذشت چند لحظه کوتاه کاملا بهمون رسیدن و کنارمون سپر به سپر حرکت کردن.

اون افسرا هم سرشون رو چرخوندن تا بهمون نگاه کنن. کله های بزرگ و شونه های پهنی داشتن. خیلی بزرگ بودن اونقدر که به نظر می‌رسید به زور داخل ماشین چپیده بودن. پوست صورتشون سفید بود و مریض به نظر میرسیدن. چشماشون یجوری توی حدقه فرو رفته بودن انگار صورتشون تا مغزشون سوراخ شده بود. بعد از داخل حدقه چشمای سوراخ مانندشون درخشش یه نور زرد روشن رو دیدم، جوری بود انگار مغزشون ترکیده بود.

اون افسری که روی صندلی مسافر نشسته بود شیشه رو پایین داد و به پاتر علامت داد تا بره کنار خیابون و توقف کنه.

پاتر هم شیشه‌شو داد پایین، توی بارون شدید لبخند زد و گفت: عصر بخیر افسر. مشکلی هست؟؟

افسر دستور داد: بزن کنار!
صدای بمی داشت و حرف زدنش مثل غرش بود.

با فهمیدن اینکه توی دردسر افتاده بودیم و کار زیادی از دستمون بر نمیومد پاتر کاری رو که بهترین کار به نظر می‌رسید، انجام داد و اونم این بود که وضعیت رو بدتر کنه.

پاتر لبخند زد: افسر چه چشمای درخشان و بزرگی دارید. اتصالی دارن یا چی؟؟ از ناخناتون که نگم براتون! واو! و اون صورت عجیب غریبتون. خوشم میاد از این سیستم لیدی گاگا که واسه خودتون راه انداختین.

چشمای اون اسکین واکر درخشیدن و داد زد: بزن کنار!

پاتر شیشه شو داد بالا، سرعت گرفت و از اون ماشین پلیس دور شد.

کایلا پرسید: چرا دنبالمون میان؟؟

پاتر با حرس گفت: شاید میتونن بوی دوستت رو حس کنن.

به محض اینکه اون کلمات از دهنش بیرون اومدن سم از پشت ماشین شروع به انجام حرکات عجیب و غریبی کرد.

پایان فصل پنجم

#فرشتگان_مرده




#کایلا


#فرشتگان_مرده
5
(3)

بعد پاتر صحبت کرد و منو از افکارم بیرون کشید.
در حالی که دندوناشو با حرس روی هم می‌سابید، گفت: مهمون داریم.

پرسیدم: منظورت چیه؟؟
و به پاتر که به داخل آینه عقب زل زده بود، نگاه کردم.

گفت: یه ماشین پلیس دنبالمونه.

از سر شونه‌ام عقب رو نگاه کردم، از روی سر ایزیدور، کایلا و سم چراغ های جلوی درخشان یه ماشین پلیس رو که زیر بارون دنبالمون میومد رو دیدم.
بهش گفتم: فقط آرامشت رو حفظ کن و محتاط باش.
و با به یاد آوردن شبایی که اکثر اوقات توی هونسفیلد زیر بارون گشت می‌زدیم اضافه کردم: اونا توی همچین شبی تا وقتی که مجبور نشن از ماشینشون پیاده نمیشن.

پاتر فشار روی پدال گاز رو یکم کمتر کرد و بعد ماشین توی جاده‌ی مارپیچ روی دامنه‌ی تپه با سرعت ثابتی حرکت کرد. باد داخل دشت های باز و دره‌ها میوزید و مثل مشت به بدنه‌ی ماشین کوبیده میشد. هنوزم صدای رعد و برق در دوردست ها به گوش می‌رسید و آسمون شب یکهو با یه جرقه بنفش رنگ بالای سرمون روشن شد. بارون به سقف ماشین می‌کوبید و پرف پاک کن ها با صدای جیر جیر مانندی روی شیشه کشیده میشدن.

اون ماشین پلیس بهمون رسید و اولش فکر کردم میخواست سبقت بگیره ولی جاده خیلی باریک بود و گذر از اون همه پیچ و خم رو توی همچین هوای خطرناکی خیلی خطرناکتر میکرد.
 
ماشین پلیس از سرعتش کم کرد ولی هنوز هم اونقدر نزدیک بود که وقتی دوباره عقب رو نگاه کردم میتونستم سایه‌ی دوتا افسر پلیس بزرگ رو ببینم که به زور داخل قسمت جلویی ماشین چپیده بودن. اندازه‌ی بدنشون نشون میداد که احتمالا اسکین واکر بودن.

پاتر زمزمه کرد: همه تون ارامشتون رو حفظ کنید و محتاط باشید.
دوباره داخل آینه، عقب رو نگاه کرد و ادامه داد: هیچکس کاری نکنه که باعث جلب توجه بشه.

گفتم: اونا فقط دارن گشت میزنن.
و بیشتر از پاتر میخواستم خودم رو قانع کنم.

جلوتر پاتر یه گاراژ بی استفاده پیدا کرد که کنار جاده بود. پاتر سرعت ماشین رو کم کرد، ماشین رو از جاده خارج و به داخل گاراژ هدایت کرد و به قسمت
عقبی گاراژ برد. از تاریکی به ماشین پلیس نگاه کردیم که داخل جاده حرکت کرد و از کنار ما گذشت.

زمزمه کردم: دیدید. فقط داشتن گشت میزدن.

پاتر گفت: بهرحال یکی دو دیقه صبر میکنیم تا ازمون دور بشه.
و یه سیگار روشن کرد.

پنجره رو به اندازه یه اینچ باز کردم تا دودی که پاتر از بینیش بیرون میداد از فضای ماشین بیرون بره. کایلا از پشت ماشین سرفه کرد و پاتر با پک زدن دوباره به سیگارش کایلا رو نادیده گرفت. وقتی سیگارش تموم شد و مطمئن شد که پلیسها ازمون دور شدن ته سیگارش رو داخل زیرسیگاری که داخل داشبورد ساخته شده بود، انداخت.

پاتر گفت: بیاید بریم.
ماشین رو روشن و به سمت جاده رانندگی کرد.

#فرشتگان_مرده


#فرشتگان_مرده
5
(2)

پاتر با خودش زیر لبی غرید: چرا هیچکس به من گوش نمیکنه؟؟
وقتی غر زدنش تموم شد یه سیگار روشن کرد و پشت فرمون نشست.

سم به صندلی عقب لم داد و ایزیدور و کایلا دو طرفش نشستن. کایلا به ارومی طوری نشست که سم سرش رو روی شونه‌ش گذاشت. من روی صندلی مسافر جلویی نشستم و در رو بستم. پاتر ماشین رو روشن کرد و من به عمارت بزرگ، تاریک و خالی در برابر آسمان تاریک شب، نگاه کردم. با خودم فکر کردم کی دوباره عمارت رو می‌بینیم. تنها چیزی که در حال حاضر توی زندگیمون دائمی بود همین عمارت بود. عمارت خونه مون شده بود.

سرم رو برگردوندم، جلومون رو نگاه کردم و گفتم: اوکی بیاید بریم.

پاتر  در حالی که یه سیگار روی لبش بود، پرسید: در مورد کاری که میخوای بکنی مطمئنی؟؟

به اندازه‌ی یه اینچ شیشه رو پایین دادم و زمزمه کردم: فقط ماشین رو برون.

پاتر بدون گفتن هیچ حرف دیگه ای ماشین رو داخل جاده مارپیچی شن ریزی شده‌ای که به اتاقک نگهبانی ختم میشد، روند. لاستیک های ماشین روی پل متحرک صدا میدادن.

یه نگاه گذرا به اتاقک تابستونی انداختم. اولین باری که با هم بودیم و همدیگه رو بوسیدیم رو به یاد اوردم. طوری بود انگار سالها پیش این اتفاق افتاده بود و در واقع همینطور هم بود. من الان داشتم یه زندگی جدید رو تجربه میکردم البته اگه میشد گفت اصلا داشتم زندگی میکردم. وقتی از روی پل رد شدیم، پاتر ماشین رو متوقف کرد، پیاده شد و سعی کرد دروازه آهنی بزرگش رو ببنده. باد طوری درها رو حرکت داد انگار فقط دو تا بادبان غول پیکر بودن و نهایتاً دروازه ها با صدای بلندی بسته شدن. پاتر همزمان با اینکه قطره های اولیه‌ی بارون روی شیشه‌ی ماشین پخش شدن به داخل ماشین برگشت.

همه مون سکوت کرده بودیم و حدس میزدم همه داشتن به این فکر میکردن که توی چشمه‌ی ارواح چه چیزی در انتظارمون بود. آیا اتفاقات پیش رو مثل دفعه‌ی آخری که اونجا بودیم، بودن؟؟ در حالی که به پشتی صندلیم لم داده بودم، به بارون شدیدی که خودشو به شیشه‌ی ماشین می‌کوبید نگاه میکردم و به زندگی قدیمیم فکر میکردم، زندگی من توی اون غارهای زیر چشمه عوض شد. مورفی اونجا مرد، من اونجا به خون معتاد شدم و همون جا هم فهمیدم عاشق پاترم. کنارم رو نگاه کردم، یه نگاه خشن داخل صورت پاتر بود و در همون حال همراه با بارون شدیدی که شلاق وار روی شیشه کوبیده میشد، رانندگی میکرد. می‌دونستم به چی فکر میکرد، پاتر فکر میکرد من در مورد رفتن دوباره به چشمه‌ی ارواح اشتباه میکردم ولی یچیزی بهم میگفت جوابامون اونجا پنهون بودن. شاید یه قسمت دیگه از پازل اونجا بود؟؟ من دیگه قلبی نداشتم راهنماییم کنه ولی دل و روده که داشتم و احساس میکردم باید به اونجا میرفتم. اصلا مگه انتخاب دیگه ای هم داشتیم؟؟ سم مریض بود و کمک نیاز داشت، مگه جای دیگه ای هم بود که می‌تونستیم ببریمش؟؟ نمی‌تونستیم همینجوری ولش کنیم بمیره. بجز اون من باید راهم رو ادامه میدادم و پشت سرم رو نگاه نمیکردم چون وقتی این کارو میکردم همه‌ی چیزی که می‌تونستم ببینم چشمای درخشان جک سث بود. نمی‌خواستم به اعمال فاسدی که ممکن بود قبل از کشتنم توی هالوز روم انجام داده باشه، فکر کنم ولی شاید پاتر درست می‌گفت، شاید جک سث فقط یه اوسکول بود که سعی میکرد بره روی عصابم؟؟ ولی پاتر چطور میتونست انقدر مطمئن باشه؟؟

Показано 20 последних публикаций.

804

подписчиков
Статистика канала