🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت سوم
ندا: خواب بودم حس کردم کسی موهایم را نوازش می کند،
گمان کردم خواب می بینم، دست درشتی به صورتم خورد انگار کسی می خواست صورتم را لمس کند با ترس چشمانم را باز کردم اما مقابلم چیزی نبود اما چیزی تاریکی همانند دود از سقف به بالا گذشت، نگاه کردم سلطان و راجو به حالت نشسته خواب بودند
و ریشما نیز سرش روی شانه های من خواب بود فکر کردم دچار توهم شدم دوباره خوابیدم.
راجو: خواب بودم حس کردم کسی انگشتان دستم را دندان می گیرد،
بی آنکه چشمانم را باز کنم گفتم سلطان شوخی نکن درین وقت شب حوصله این مسخره بازی هایت را ندارم اما دستم به شدت کش شد و سخت به زمین خوردم، دیدم سلطان خودش را به خواب زده گفتم این چی کار است؟
می خواهد مرا بترساند اما من فردا همرایت می فهمم دوباره خوابیدم
سلطان: تا حد ممکن کوشش کردم نخوابم چون این ویلا کمی عجیب و وحشتناک بود اما ندانستم چی زمانی خوابم برد،
در گوشم صدای گریه ای یک دختر آمد اما فکر کردم خواب می بینم اعتنا نکردم صدای گریه ها شدت گرفت چشمانم را باز کردم صورت ندا در نیم متری ام درست مقابلم بود با چشمان درشت و وحشی نگاهم داشت گفتم چی شده ندا خوب هستی؟
چرا این گونه بمن نگاه می کنی؟
چیزی نگفت و یک لبخند به سویم زد رفت به جایش نشست من دوباره خوابیدم.
ریشما: خواب بودم که حس کردم کسی من را صدا می کند، دقیق همانند صدای راجو! چشمانم را باز کردم ندا خواب بود، سلطان هم به یک گوشه ای خواب بود اما راجو در جای خوابش نبود،
متوجه سایه ای شدم که درراه پله های بالا بود فکر کردم راجو است از پشتش روان شدم چندین بار اسم من را تکرار کرد تا ایکه به منزل دوم رسیدم،
راجو رویش به سوی پنجره بود پشتش بمن صدا زدم راجو این وقت شب چرا اینجایی؟
با حرکتی که انجام داد دلم از جا کنده شد
سر راجو به عقب چرخید و خنده وحشتناک کرد و از پنجره به بیرون ویلا خزید
فریاد بلندی زدم، که ندا و سلطان رسیدند با ترس پرسیدند چه شده؟ این وقت شب من در منزل دوم چی کاری دارم و چرا فریاد می زنم؟ تا خواستم حرفی بزنم متوجه راجو شدم که با چشمان پر خواب رسید.
ادامه فردا شب ❤️🔥
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت سوم
ندا: خواب بودم حس کردم کسی موهایم را نوازش می کند،
گمان کردم خواب می بینم، دست درشتی به صورتم خورد انگار کسی می خواست صورتم را لمس کند با ترس چشمانم را باز کردم اما مقابلم چیزی نبود اما چیزی تاریکی همانند دود از سقف به بالا گذشت، نگاه کردم سلطان و راجو به حالت نشسته خواب بودند
و ریشما نیز سرش روی شانه های من خواب بود فکر کردم دچار توهم شدم دوباره خوابیدم.
راجو: خواب بودم حس کردم کسی انگشتان دستم را دندان می گیرد،
بی آنکه چشمانم را باز کنم گفتم سلطان شوخی نکن درین وقت شب حوصله این مسخره بازی هایت را ندارم اما دستم به شدت کش شد و سخت به زمین خوردم، دیدم سلطان خودش را به خواب زده گفتم این چی کار است؟
می خواهد مرا بترساند اما من فردا همرایت می فهمم دوباره خوابیدم
سلطان: تا حد ممکن کوشش کردم نخوابم چون این ویلا کمی عجیب و وحشتناک بود اما ندانستم چی زمانی خوابم برد،
در گوشم صدای گریه ای یک دختر آمد اما فکر کردم خواب می بینم اعتنا نکردم صدای گریه ها شدت گرفت چشمانم را باز کردم صورت ندا در نیم متری ام درست مقابلم بود با چشمان درشت و وحشی نگاهم داشت گفتم چی شده ندا خوب هستی؟
چرا این گونه بمن نگاه می کنی؟
چیزی نگفت و یک لبخند به سویم زد رفت به جایش نشست من دوباره خوابیدم.
ریشما: خواب بودم که حس کردم کسی من را صدا می کند، دقیق همانند صدای راجو! چشمانم را باز کردم ندا خواب بود، سلطان هم به یک گوشه ای خواب بود اما راجو در جای خوابش نبود،
متوجه سایه ای شدم که درراه پله های بالا بود فکر کردم راجو است از پشتش روان شدم چندین بار اسم من را تکرار کرد تا ایکه به منزل دوم رسیدم،
راجو رویش به سوی پنجره بود پشتش بمن صدا زدم راجو این وقت شب چرا اینجایی؟
با حرکتی که انجام داد دلم از جا کنده شد
سر راجو به عقب چرخید و خنده وحشتناک کرد و از پنجره به بیرون ویلا خزید
فریاد بلندی زدم، که ندا و سلطان رسیدند با ترس پرسیدند چه شده؟ این وقت شب من در منزل دوم چی کاری دارم و چرا فریاد می زنم؟ تا خواستم حرفی بزنم متوجه راجو شدم که با چشمان پر خواب رسید.
ادامه فردا شب ❤️🔥