🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هفتم
ندا: ریشما دوستم قربانی این ماجرا شد
هر لحظه جسمم در حال گداختن بود چرا درگیر چنین بلاهی شدیم؟
یقین پیدا کردیم که درین ویلا روح سرگردان ناپاکی وجود دارد که اکنون در جسم بیجان ریشما است،
دروازه اتاق بالا خود به خود باز شد راجو روی تخت خونی خوابیده بود با صورت کبود و آن روح خبیث که در جسم ریشما بود بالای سر راجو نشسته و شروع به خوردن اعضای بدن راجو کرده بود،
دیگر از دیدن چنین صحنه وحشتناک از حال می رفتم
تحمل این همه درد و یکایک از دست دادن دوستانم برایم دشوار بود،
سلطان هم در شاک بود، و من مدام گریه می کردم، تقریبا در یک شب و روز هردو دوست مان را از دست دادیم
ساعت ها در گذر بود اما هیچ هوا روشن نمی. شد، انگار اینجا همیشه شب است
آن روح خبیث مدام اذیت ما می کرد ولی من و سلطان هیچ گاهی یکی دیگر خود را تنها نمی گذاشتیم.
در وسط ویلای وحشت قرار گرفتیم که اگر بمیریم هم یکجا بمیریم اگر زنده بمانیم هم یکجا زنده بمانیم
آن روح خبیث که در جسم ریشما بود
حالت غیر قابل تحمل با دستان باز و موهای ژولیده معلق به هوا ایستاده بود، و همان گونه به اطراف ما می چرخید و می خندید سلطان با جرات سوال کرد!
تو کیستی؟ و از جان ما چه می خواهی؟
اما روح فقط می خندید و می خندید؛
بلاخره گفت من همه شما را از بین می برم، قبل شما هم کسانی که اینجا آمدند را از بین بردم شما را نیز نابود می سازم و بعد از شما هم اگر کسی آمد شکنجه کرده از بین می برم. هاهاهاها
سلطان: برای چه از همه مردمان متنفری؟ ما که هیچ کاری در حقت نکردیم!
ــ من را بی آنکه گناهی کرده باشم کشتند، سرم را بریدند و جسمم را به آتش کشیدند، برای همین اول همه پسران بعد همه دختران را نابود می سازم.
سلطان: برای چه با تو این کار را کردند؟
ــ سالها قبل چندین پسران استفاده جو مرا دزدیدند،
و به این ویلا آوردند، من بی گناه را شکنجه کردند و سرم را بریدند،
و جسمم را به آتش کشیدند و با همان حالت مرا رها کردند و رفتند،
از همه آدمی زاد متنفرم،
و اکنون نوبت شماست
شمشیری را به سوی ما پرتاب کرد که سلطان من را گوشه کرد اما از کنار بازوی سلطان گذشت و زخم عمیقی روی بازوی سلطان جا گذاشت.
و آن روح به حالت سلطان می خندید...
ادامه فردا شب ❤️🔥
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هفتم
ندا: ریشما دوستم قربانی این ماجرا شد
هر لحظه جسمم در حال گداختن بود چرا درگیر چنین بلاهی شدیم؟
یقین پیدا کردیم که درین ویلا روح سرگردان ناپاکی وجود دارد که اکنون در جسم بیجان ریشما است،
دروازه اتاق بالا خود به خود باز شد راجو روی تخت خونی خوابیده بود با صورت کبود و آن روح خبیث که در جسم ریشما بود بالای سر راجو نشسته و شروع به خوردن اعضای بدن راجو کرده بود،
دیگر از دیدن چنین صحنه وحشتناک از حال می رفتم
تحمل این همه درد و یکایک از دست دادن دوستانم برایم دشوار بود،
سلطان هم در شاک بود، و من مدام گریه می کردم، تقریبا در یک شب و روز هردو دوست مان را از دست دادیم
ساعت ها در گذر بود اما هیچ هوا روشن نمی. شد، انگار اینجا همیشه شب است
آن روح خبیث مدام اذیت ما می کرد ولی من و سلطان هیچ گاهی یکی دیگر خود را تنها نمی گذاشتیم.
در وسط ویلای وحشت قرار گرفتیم که اگر بمیریم هم یکجا بمیریم اگر زنده بمانیم هم یکجا زنده بمانیم
آن روح خبیث که در جسم ریشما بود
حالت غیر قابل تحمل با دستان باز و موهای ژولیده معلق به هوا ایستاده بود، و همان گونه به اطراف ما می چرخید و می خندید سلطان با جرات سوال کرد!
تو کیستی؟ و از جان ما چه می خواهی؟
اما روح فقط می خندید و می خندید؛
بلاخره گفت من همه شما را از بین می برم، قبل شما هم کسانی که اینجا آمدند را از بین بردم شما را نیز نابود می سازم و بعد از شما هم اگر کسی آمد شکنجه کرده از بین می برم. هاهاهاها
سلطان: برای چه از همه مردمان متنفری؟ ما که هیچ کاری در حقت نکردیم!
ــ من را بی آنکه گناهی کرده باشم کشتند، سرم را بریدند و جسمم را به آتش کشیدند، برای همین اول همه پسران بعد همه دختران را نابود می سازم.
سلطان: برای چه با تو این کار را کردند؟
ــ سالها قبل چندین پسران استفاده جو مرا دزدیدند،
و به این ویلا آوردند، من بی گناه را شکنجه کردند و سرم را بریدند،
و جسمم را به آتش کشیدند و با همان حالت مرا رها کردند و رفتند،
از همه آدمی زاد متنفرم،
و اکنون نوبت شماست
شمشیری را به سوی ما پرتاب کرد که سلطان من را گوشه کرد اما از کنار بازوی سلطان گذشت و زخم عمیقی روی بازوی سلطان جا گذاشت.
و آن روح به حالت سلطان می خندید...
ادامه فردا شب ❤️🔥