نوشته ای زیبا از میلاد عظیمی
کفش پارچهای
از وقتی خبر درگذشت عباس امیرانتظام را شنیدم کلامی بلند از مولای متقیان در ذهنم می پیچد... مثل موج... که بالامیگیرد و به ساحل می خورد و دامن برمیچیند و میرود و بازمیگردد...
یَوْمُ آلْمَظْلُومِ عَلَى الظَّالِمِ أَشَدُّ مِنْ یَوْمِ الظَّالِمِ عَلَى آلْمَظْلُومِ
روز انتقام مظلوم از ظالم، شدیدتر از روز ستم کردن ظالم بر مظلوم است...
راست گفت امیر مؤمنان... دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد و آن طوفان که بیاید همه را با خود خواهد برد حتی آن کس را که بر کوه بلند پناه گرفته است...لاَ عَاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلاَّ مَنْ رَحِمَ...
- این کفشه؟
- بله
- با پتو درست شده؟
- بله
- شما مگه خودتون کفش نداشتید؟
- کفش به ما نمی دادند.
لبخند محو... سرش را تکان می دهد... بغض به سخنش می دود...
- پابرهنه بودیم.
چشمش را به زمین دوخت و گریهاش را خورد... همسرش آمد توضیح دهد. میان گریه خندید. یا به خنده گریست. اشک از چشم زندانی پیر جوشید. اشک از چشم همسر زندانی پیر جوشید. مصاحبه گر نگاهش را دزدید. خوب کرد. به جای همه ما شرمنده شد . زندانی پیر میان سخن همسرش دوید...
- ببخشید...
زندانی پیر خواست این قصه را خودش برای تاریخ روایت کند... تا یادگاری شود و در این گنبد دوار بماند... خواست داور تاریخ سخنش را بشنود و از او اعاده حیثیت کند... آبرو بهای عمر رفته... خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش...
- یعنی در طول مدت زندان پابرهنه راه می رفتید؟
- نه... در طول مدت زندان نه... اما برای مدت شش هفت سال من پابرهنه راه می رفتم... اجازه خرید دمپایی موقت زندان را حتی...
باز گریه اش را خورد... باز به خود پیچید ... باز اشکش جوشید... دوباره سرش را به زیر افکند. آخر از که شرم داری مرد؟ گریستن بر ستمی که بر تو رفته که خجالت ندارد...
- به من نمی دادند... به همین دلیل من اینو درست کرده بودم ...[پتوی زندان] را بریدم و باهاش کفش درست کردم اقلاً تو راهروهای زندان پام کنم. بعد متوجه شدند و اجازه ندادند.
- یعنی حتی اینو هم اجازه نداشتین بپوشین؟
- نه...
و می اندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بسکه بی شرمانه و پست است این تزویر.
چشم را باید ببندد تا نبیند هیچ
و می اندیشید که نبایستی بیندیشد.
چشم ها را بست.
و دگر تا مدتی چیزی نیندیشید...
@searchformeaning