وقتی رفت، شهرِ به این درندشتی برامون شد یه مثقال، نه که باز بخوایم ادا این شاعرا رو در بیاریمو بگیم که خورشید سیاه شد و هوا تنگ شد و آسمون به زمین اومد و فلان شد و بیسار شد
نه، از این خبرا نبود ما شکسته شده بودیم ولی بندزنِ خوبی بودیم هرچند که دیگه مثل قبل نمیشدیم ولی هنوز سره پا بودیم ، غمش موهامونو جو گندمی کرده بود، چشامونو بی فروغ کرده بود ولی یادمون نمیرف
از خروس خون تا بوقِ سگ جون میکندیم، بلکم یادمون بره که دیگه نیست تا برامون پیرهنِ گل گلیو چارقده صورتی بپوشه یا دمنوشِ بهشتی دم کنه تا روانمون آروم شه یا زیرزیرکی زول بزنه بهمون و زیر لب برامون آیت الکرسی بخونه ما عشق کنیم از اینکه یکی هس که میترسه مارو از دست بده
اما خب نمیرف، همچین که میومدیم سره آسوده رو بالش بزاریم یهو بو عطره بهار نارنجش میزد زیره دماغمون، صدا خنده ی با حُجب و حیاش می پیچید تو گوشمون، عکسِ چشای معصوم و پاکش میومد جلو نظرمون
ما ام سیره خواب میشدیمو تا سحر مات میشدیم به عکسِ سه در چارش تو کیف پولمون
بی بی ام کاری به کارمون نداشت، میدونست که ما دیگه اون آدمِ قبل نیستیم، میدونست آدمی که خورشید شو ازش گرفته باشن به این آسونیا روشن نمیشه، تاریک بودیم، ظُلُمات...
ولی راست و حسینی بخوایم بگیم از بعده رفتنش ،آره...
خورشید سیا شد و دیگه نتابید بهمون، هوا تنگ شد و دیگه نرسید بهمون، آسمون به زمین اومد و دِلِ ما میونِ جور و جفاش خورد و خاکشیر شد، جوری که هیچ بند زنی نتونست بندش بزنه...
[تِدی]
نه، از این خبرا نبود ما شکسته شده بودیم ولی بندزنِ خوبی بودیم هرچند که دیگه مثل قبل نمیشدیم ولی هنوز سره پا بودیم ، غمش موهامونو جو گندمی کرده بود، چشامونو بی فروغ کرده بود ولی یادمون نمیرف
از خروس خون تا بوقِ سگ جون میکندیم، بلکم یادمون بره که دیگه نیست تا برامون پیرهنِ گل گلیو چارقده صورتی بپوشه یا دمنوشِ بهشتی دم کنه تا روانمون آروم شه یا زیرزیرکی زول بزنه بهمون و زیر لب برامون آیت الکرسی بخونه ما عشق کنیم از اینکه یکی هس که میترسه مارو از دست بده
اما خب نمیرف، همچین که میومدیم سره آسوده رو بالش بزاریم یهو بو عطره بهار نارنجش میزد زیره دماغمون، صدا خنده ی با حُجب و حیاش می پیچید تو گوشمون، عکسِ چشای معصوم و پاکش میومد جلو نظرمون
ما ام سیره خواب میشدیمو تا سحر مات میشدیم به عکسِ سه در چارش تو کیف پولمون
بی بی ام کاری به کارمون نداشت، میدونست که ما دیگه اون آدمِ قبل نیستیم، میدونست آدمی که خورشید شو ازش گرفته باشن به این آسونیا روشن نمیشه، تاریک بودیم، ظُلُمات...
ولی راست و حسینی بخوایم بگیم از بعده رفتنش ،آره...
خورشید سیا شد و دیگه نتابید بهمون، هوا تنگ شد و دیگه نرسید بهمون، آسمون به زمین اومد و دِلِ ما میونِ جور و جفاش خورد و خاکشیر شد، جوری که هیچ بند زنی نتونست بندش بزنه...
[تِدی]