#ضربه نهایی
#چهارصد_شونزده
کمتر از چند ثانیه ، موتور سوار ها مثل ملخ های صحرایی به سمت آنها هجوم اورده و دورشان را گرفتند .
ابتدا یسنا پیاده شد و بعد بی اعتنا به آن ها وتهدید شان ،دست سرمه را که مثل مجسمه ای خشکش زده بود گرفت و پیاده کرد .
سرمه ، به سختی سعی داشت سدی مقابل دیدگان خیسش بگذارد تامانع ریزش اشک هایش شود .
اما خوب می دانست یک تلنگر کافیست تا سد بشکند وسیل اشک هایش جاری شود .
_ چیزی برای ترس وجود نداره سرمه!
سرمه نگاهش را به یسنا دوخت . در نگاه او هیچ اثاری از ترس دیده نمیشد و فقط شراره های خشم و نفرت بود که در دیدگانش زبانه می کشید !!
مردی جلو امد دست سرمه را گرفت و خواست بین آن دو فاصله بیاندازد که یسنا این اجازه را به او نداد .
با کف دست محکم به سینه ی مرد کوبید. مرد قدمی عقب ر
فت . سپس
نگاهطوفا نیش را در صورت تک به تک ان ها چرخاند و با زبان عربی غرید
_به اون دست نزنین !!
مرد خشمگین قدم عقب رفته را به سمت یسنا جلو رفت . اما مردی که بنظر میامد رهبری ان ها را به عهده داشته باشد مداخله کرد و به تندی خطاب به او گفت
_احمق وسط خیابون جای معرکه گیری نیست
سپس یسنا را مخاطب قرار داد و خیلی شمرده وآمرانه گفت
_ ماباشما درصورتیکه شما ارامش خودتون رو حفظ کنید کاری نداریم پس لطفا اجازه بدین !!!
همزمان به مرد کناری خود اشاره ای کرد ومرد به سمت ان دو قدم برداشت و ابتدا یسنا رو تفتیش بدنی کرد .
دست یسنا مشت شد اما اعتراضی نکرد .سرمه هم با رنگی پریده خاموش ان ها را تماشا می کرد .
مرد گوشی رو از جیب یسنا بیرون کشید و در جیب کتش انداخت و بعد از اطمینان حاصل کردن از اینکه او چیزی همراه خود ندارد مقابل سرمه ایستاد .
سرمه خود را عقب کشید .
محال بود اجازه بدهد دست مرد غریبه بدنش را لمس کند . دست خود را برای دفاع بلند کرد
اما با جمله ای که شنید در جا خشکش زد و دستش پایین افتاد
_تو خواهرقلمن ودختریاشار وخاتونی !!!
نگاه بهت ز ده ی سرمه مانند تیری که از کمان دررفته باشد باسرعت به سمت یسنا چرخید که با نگاه خیس مستقیم تماشایش می کرد.
سرمه چنان شوکه شده بود که حتی متوجه نبود مرد چه هنگامی بدن او را تفتیش کرد وچه زمانی سوار ماشین شدند .
#چهارصد_شونزده
کمتر از چند ثانیه ، موتور سوار ها مثل ملخ های صحرایی به سمت آنها هجوم اورده و دورشان را گرفتند .
ابتدا یسنا پیاده شد و بعد بی اعتنا به آن ها وتهدید شان ،دست سرمه را که مثل مجسمه ای خشکش زده بود گرفت و پیاده کرد .
سرمه ، به سختی سعی داشت سدی مقابل دیدگان خیسش بگذارد تامانع ریزش اشک هایش شود .
اما خوب می دانست یک تلنگر کافیست تا سد بشکند وسیل اشک هایش جاری شود .
_ چیزی برای ترس وجود نداره سرمه!
سرمه نگاهش را به یسنا دوخت . در نگاه او هیچ اثاری از ترس دیده نمیشد و فقط شراره های خشم و نفرت بود که در دیدگانش زبانه می کشید !!
مردی جلو امد دست سرمه را گرفت و خواست بین آن دو فاصله بیاندازد که یسنا این اجازه را به او نداد .
با کف دست محکم به سینه ی مرد کوبید. مرد قدمی عقب ر
فت . سپس
نگاهطوفا نیش را در صورت تک به تک ان ها چرخاند و با زبان عربی غرید
_به اون دست نزنین !!
مرد خشمگین قدم عقب رفته را به سمت یسنا جلو رفت . اما مردی که بنظر میامد رهبری ان ها را به عهده داشته باشد مداخله کرد و به تندی خطاب به او گفت
_احمق وسط خیابون جای معرکه گیری نیست
سپس یسنا را مخاطب قرار داد و خیلی شمرده وآمرانه گفت
_ ماباشما درصورتیکه شما ارامش خودتون رو حفظ کنید کاری نداریم پس لطفا اجازه بدین !!!
همزمان به مرد کناری خود اشاره ای کرد ومرد به سمت ان دو قدم برداشت و ابتدا یسنا رو تفتیش بدنی کرد .
دست یسنا مشت شد اما اعتراضی نکرد .سرمه هم با رنگی پریده خاموش ان ها را تماشا می کرد .
مرد گوشی رو از جیب یسنا بیرون کشید و در جیب کتش انداخت و بعد از اطمینان حاصل کردن از اینکه او چیزی همراه خود ندارد مقابل سرمه ایستاد .
سرمه خود را عقب کشید .
محال بود اجازه بدهد دست مرد غریبه بدنش را لمس کند . دست خود را برای دفاع بلند کرد
اما با جمله ای که شنید در جا خشکش زد و دستش پایین افتاد
_تو خواهرقلمن ودختریاشار وخاتونی !!!
نگاه بهت ز ده ی سرمه مانند تیری که از کمان دررفته باشد باسرعت به سمت یسنا چرخید که با نگاه خیس مستقیم تماشایش می کرد.
سرمه چنان شوکه شده بود که حتی متوجه نبود مرد چه هنگامی بدن او را تفتیش کرد وچه زمانی سوار ماشین شدند .