نگاهش مثل نگاه گرگی آماده ی حمله است اما صدایش رنگ التماس دارد که می گوید:
_یه چیزی بگو زن داداش. برو بهشون بگو ما نمی تونیم. بگو نمی تونی زن کسی بشی که ازت کوچیکتره. بگو نمی تونی زن پسری بشی که همین حالاشم زن صیغه ای داره و دنیاش با دنیای آقا و کبلایی متفاوته.
سرم می لرزد. نمی دانم چرا؟ انگار لرزش زبان و دست و چشمانم همه به سرم منتقل شده. گیج و مات... لال و بی حرف خیره اش می شوم. نگاهش عاصی می شود و می غرد:
_انگار خیلی خوشت اومده... مثل اینکه ناراضی هم نیستی... چرا ساکتی؟ چرا نمیگی نمی تونی زن من بشی؟ اصلا چرا برنمی گردی دِه؟
صدایش بم می شود و مشت دستانش مرا نشانه می گیرد:
_حاضری زن من بشی ولی برنگردی دِه؟ تو... توی لعنتی... حاضری زن من بشی که زن پنهونی دارم؟ نکنه از خدات بود! نکنه این چند سالی که زن بردارم بودی همه ی محبت هایی که فکر می کردم خواهرانه است از سر علاقه ت بود؟! برو اعتراض کن. برو مثل فاطمه جار و جنجال راه بنداز.
می داند زن این بی آبرویی ها نیستم اما مصرانه می گوید:
_برو تو روی آقا وایستا. من عقدت نمی کنم زن داداش.
روی زن داداش تاکید خاصی می کند:
_اگر هم بخوام به اجبار تو رو عقد کنم شوهر نمیشم برات. فکر شوهری باش که حداقل بتونه نیازتو رفع کنه.
نمی دانم آن همه لرزش چطور مهار می شود و انرژی حرکتی سرهایم به دستم منتقل می شود که بالا می آید و روی گونه اش می نشیند. کف دستم از شدت ضربه و ته ریش های یک دستش ذق ذق می کند. یاد حمام کردن خانم جون می افتم که با شرم و خجالت می گوید غسلش دهم که آقا هنوز هم دست از سرش برنداشته. نگاه جسورانه ام را به او می دوزم:
_تهش همه تون تخم و ترکه ی آقایین و فکر می کنین دنیا توی نیازهاتون خلاصه شده پسره ی احمق! فکر کردی من زن بچه ی بی فکری مثل تو میشم؟
صدای آقا از جایی پشت سرمان رعش به تن هر دوی ما می اندازد:
_اما میشی. خیلی زود!
https://t.me/joinchat/AAAAAEIhROOs4KbDsfdw1A
#ازدواج_اجباری_بابرادرشوهری_که_ازش_کوچکتره 🔞♨️
#ازدواجی_که_قراره_معمای_زندگی_یه_خونواده_رو_فاش_کنه⛔️🔞
_یه چیزی بگو زن داداش. برو بهشون بگو ما نمی تونیم. بگو نمی تونی زن کسی بشی که ازت کوچیکتره. بگو نمی تونی زن پسری بشی که همین حالاشم زن صیغه ای داره و دنیاش با دنیای آقا و کبلایی متفاوته.
سرم می لرزد. نمی دانم چرا؟ انگار لرزش زبان و دست و چشمانم همه به سرم منتقل شده. گیج و مات... لال و بی حرف خیره اش می شوم. نگاهش عاصی می شود و می غرد:
_انگار خیلی خوشت اومده... مثل اینکه ناراضی هم نیستی... چرا ساکتی؟ چرا نمیگی نمی تونی زن من بشی؟ اصلا چرا برنمی گردی دِه؟
صدایش بم می شود و مشت دستانش مرا نشانه می گیرد:
_حاضری زن من بشی ولی برنگردی دِه؟ تو... توی لعنتی... حاضری زن من بشی که زن پنهونی دارم؟ نکنه از خدات بود! نکنه این چند سالی که زن بردارم بودی همه ی محبت هایی که فکر می کردم خواهرانه است از سر علاقه ت بود؟! برو اعتراض کن. برو مثل فاطمه جار و جنجال راه بنداز.
می داند زن این بی آبرویی ها نیستم اما مصرانه می گوید:
_برو تو روی آقا وایستا. من عقدت نمی کنم زن داداش.
روی زن داداش تاکید خاصی می کند:
_اگر هم بخوام به اجبار تو رو عقد کنم شوهر نمیشم برات. فکر شوهری باش که حداقل بتونه نیازتو رفع کنه.
نمی دانم آن همه لرزش چطور مهار می شود و انرژی حرکتی سرهایم به دستم منتقل می شود که بالا می آید و روی گونه اش می نشیند. کف دستم از شدت ضربه و ته ریش های یک دستش ذق ذق می کند. یاد حمام کردن خانم جون می افتم که با شرم و خجالت می گوید غسلش دهم که آقا هنوز هم دست از سرش برنداشته. نگاه جسورانه ام را به او می دوزم:
_تهش همه تون تخم و ترکه ی آقایین و فکر می کنین دنیا توی نیازهاتون خلاصه شده پسره ی احمق! فکر کردی من زن بچه ی بی فکری مثل تو میشم؟
صدای آقا از جایی پشت سرمان رعش به تن هر دوی ما می اندازد:
_اما میشی. خیلی زود!
https://t.me/joinchat/AAAAAEIhROOs4KbDsfdw1A
#ازدواج_اجباری_بابرادرشوهری_که_ازش_کوچکتره 🔞♨️
#ازدواجی_که_قراره_معمای_زندگی_یه_خونواده_رو_فاش_کنه⛔️🔞