تو را از دست دادم، جنگجویی ناتوان بودم
گُمت کردم، غرورِ بیدلیلم کار دستم داد
سیاهی خسته کرد اسب سپیدم را، زمین خوردم
همان آغازِ قصه، لشکرِ دشمن شکستم داد!
هوایت در سرم پیچیده اما پای رفتن نیست
کمی نزدیک شو، رویای دور از دست، دخترجان
کنارم باشی از تاریکی و سرما نمیترسم
صدایم کن، صدایت روشن و گرم است دخترجان
به هم گفتیم: آخر روزهای خوب میآیند
ولی فردایمان بهتر نمیشد پشت ِتلقینها
دعا خواندیم با چشمانِ خون آلودمان اما
نمیخوانند روی بامهامان مرغ ِ آمینها
غریبه نیستی، دیگر غم نان نیست، طوفان نیست
اگرچه زندگی آسان شده، سخت است خوشبختی
خدارا شکر اجاقی هست، سقفی هست، نانی هست
بدون بودنت اما چه بدبخت است خوشبختی!
تقلا میکنم...شاید کسی پیدا کند من را
اگرچه مرگ هم دنبال من دیگر نمیگردد
پس از تو با من این دیوارها، این کوچهها قهرند
صدایت میکنم... اما صدایم برنمیگردد
پریشان حالیاَم پشت نقابی کهنه پنهان است
تصور کرده بودم شعر درمان است، اما نیست!
میان چهرهها و رنگها بیهمصدا ماندم
کجایی عشق؟ دیگر چهرهی آبیت پیدا نیست...
حامد ابراهیم پور
از مجموعه شعر «سرخپوستها»
در دست چاپ
پ.ن:
آی عشق! آی عشق! چهرهی آبیات پیدا نیست.
احمد شاملو
@a_yazdandoost