ارون مرا پس بدهید


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


این چنل تنها برای پس گرفتن ارون زده شده و هیچگونه کاربرد دیگری ندارد

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций






دختر نازم


مرضیه


خیلیم قشنگ کشیدمش




.




اینجا چه اتفاقی-


بابت نوشته های کسشر و نقاشی های چرندم پوزش میطلبم 👈👉


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


سرپرست پس از چند لحظه مکث، شانه‌هایش را بالا انداخت. او چیزی نگفت ولی جواب سوال کین مشخص بود، اگه پسربچه بهتر نمیشد، به جایی حتی وحشتناک‌تر از اینجا منتقل میشد.

"اسمش چیه؟"

"از آنجایی که حتی یک کلمه هم صحبت نکرده پس اسمش هم نامعلومه!"

"...."

کین دوباره به صورت پسربچه نگاه کرد. برخلاف چند دقیقه‌ی گذشته، اینبار پسربچه‌ی تازه‌وارد هم به کین زل زده بود. چشمان درشتش، که تا چند ثانیه پیش نیمه‌بسته بودند، الان کاملا باز شده بودند و لب‌هایش اندکی از یکدیگر فاصله گرفته بودند، گویی پسر سعی داشت اسم کین را به خاطر بیاورد ولی از این کار ناتوان بود.

'...این مریضه یا فقط کسخله؟'

کین افکارش را بر زبان نیاورد. در ابتدا او نمیخواست درخواست سرپرست را قبول کند. کین ترجیح میداد اوقات فراغتش را استراحت کند و به تفریحات اندکی که در اختیارش بود بپردازد. دوست داشت از بقیه دور باشد و تا زمانی که فارغ‌التحصیل نشده، با کسی سروکله نزند. ولی بعد از کمی فکر کردن نظرش تغییر کرد. با استفاده از این بچه، کین میتوانست به راحتی از حرف زدن و ملاقات با بقیه اجتناب کند. به هرحال، چه بهانه‌ای بهتر از اینکه او مشغول مراقبت از یک کودک بیمار بود؟ بعلاوه، اگر از این بچه مراقبت میکرد پس باید برای مدتی در یک اتاق اقامت میکردند و این یعنی تا زمانی که اوضاع پسرک مشخص نمیشد، کین میتوانست از شر هم‌اتاقیش خلاص شود. سرپرست گفت که بچه صحبت نمیکرد، یا نمیتوانست صحبت کند، هرچه که بود، کین شک نداشت حداقل تا مدت کوتاهی قرار نبود با کسی هم‌صحبت شود و همین برایش کافی بود.

"باشه، ازش مراقبت میکنم."

"ممنونم، کین!"


چه کسی این ادعاها را باور میکرد؟ یقیناً کین آنهارا دروغ‌های بی معنی عده‌ای کودکِ ترسیده خواند و ساده از روی آنها عبور کرد. امکان نداشت کین چنین قدرتی داشته باشد، او فقط یک یتیم عادی بود! ولی شکارچیان با او هم عقیده نبودند. حتی چند روز هم نگذشت که گروهی از پایتخت به سراغش آمدند، با دستگاه‌های مختلف از او آزمایش گرفتند، و وجود قدرت کنترل آب را در پسرک تایید کردند.

کنترل آب، قدرت کنترل کامل یکی از عناصر اصلی. این چیزی نبود که بتوان از آن ساده عبور کرد. کنترل عناصر به خودی خود قدرت نادری بود و الان پسرکی یتیم پیدا شده بود که قدرتش نه قدرت کنترل یک عنصر ساده، بلکه یکی از عناصر اصلی، یعنی آب بود. بی هیچ تردیدی این پسر قرار نبود به حال خود رها شود.

بی آنکه بتواند حتی مقاومتی از خود نشان بدهد، کین از خانه‌ی دوم خود جدا شد و به اجبار به یتیم‌خانه‌ی مخصوص کودکان خاص فرستاده شد، مکانی که مستقیما توسط ارتش اداره میشد و جایی که افراد خاص از همان سنین پایین برای استفاده هرچه بهتر از قدرتشان و تبدیل شدن به سلاحی برای ارتش تعلیم داده میشدند.

کین در ابتدا خوشحال بود. او میدانست که افرادی که برای ارتش کار میکنند حقوق بالا و مزایای فراوانی دریافت میکنند. او یقین داشت که یتیم‌خانه مخصوص ارتش مکانی بزرگتر و مجهزتر از خانه‌ی کنونیش خواهد بود و بی‌شک، بهترین امکانات در اختیار او قرار خواهد گرفت.

حدسیات کین درست بودند. به او اتاقی بزرگتر، امکاناتی بیشتر، لباس‌هایی زیباتر، و غذاهایی خوشمزه تر داده‌شد. او تعلیم میدید و تمرین میکرد، و یاد میگرفت چگونه از قدرتی که داشت در مبارزات استفاده کند. اما تفاوتی که وجود داشت این بود که یتیم‌خانه ارتش دیگر جایی نبود که او بتواند آنرا "خانه" خود بنامد. آنجا جایی نبود که بتواند مانند خانه قبلیش، با دیگران صمیمی شده و دوستی پیدا کند. آنجا یتیم‌خانه عادی نبود و کودکانی که در آنجا "زندانی" شده بودند، هیچکدام عادی نبودند.

کدام کودک عادی پس از برگشتن از مدرسه هشت ساعت تعلیم مبارزه میدید؟ کدام کودکان عادی برای بدست آوردن حق سکونت در یتیم‌خانه، مجبور به مبارزه کردن با یکدیگر میشدند؟ کودکی که به اجبار هیولاهای وحشتناک و چندش را میکشت عادی بود؟ مکانی که تک تک ساکنینش رقیبانی بودند که باید هرروز با یکدیگر نبرد میکردند، خانه محسوب میشد؟ جایی که در صورت ضعیف بودن توسط بقیه رها میشدی، مکانی که شب و روز از ترس بی‌مصرف بودن باید تلاش میکردی، ساختمانی که دیوارهایش از جنس سپرهای محافظتی در برابر هیولاها ساخته شده بود، آنجا خانه محسوب میشد؟

کین دیگر 17 سالش شده بود. تنها چند ماه دیگر، و او از این مکان بیرون میرفت! بالاخره میتوانست برای خودش شغل پیدا کند، کار کند، و به دور از همه نگرانی‌هایش زندگی کند. به عنوان تنها فرد با قدرت کنترل آب، شک نداشت که تنها جایی که اجازه داشت در آن کار کند، ارتش خواهد بود، ولی ارتش هم مکانی به وحشتناکی یتیم‌خانه نبود. هرکجای این دنیا که میرفت قرار بود بهتر از "خانه" کنونیش باشد.

"خب بچه‌ها، این عضو جدیدمونه! بهش سلام کنید!"

سرپرست یتیم‌خانه، که زنی فربه و کوتاه قد بود، پسربچه‌ای را با خودش به سالن آورد. پسرک صورتی رنگ پریده و چشمانی خسته داشت، طوری که انگار نیمه‌خواب است. بدنش نحیف و جسه کوچکش به قدری ضعیف به نظر می‌آمدند که دیگران در یک نگاه فکر کردند که احتمالا عضو تازه‌وارد اثر برخورد با نسیم ملایمی از بین برود. بعد از اینکه هرکدام نگاهی به عضو تازه‌وارد انداختند، کودکان یتیم‌خانه یکی یکی از او روی برگداندند و هرکدام راهی اتاق‌هایشان شدند.

'پسرک بیچاره... چند هفته نمیکشه که عین یه تیکه آشغال از اینجا بیرونش کنن...'

کین هم مانند بقیه نگاهش را از پسربچه گرفت و میخواست به سمت اتاقش برود که ناگهان صدایی متوقفش کرد.

"تو!"

با برگشتن به عقب، کین متوجه سرپرست شد که با دستش به او اشاره میکرد.

"من؟"

"بله تو!"

سرپرست با دست دیگرش به شانه‌ی بچه‌تازه وارد ضربه‌ای زد.

"این بچه اوضاعش خوب نیست، یه مدتی هواش رو داشته باش!"

"...بله؟"

"مریضه. مراقبش باش!"

"...من؟"

"تو یکی از بزرگترین بچه‌های اینجایی و چیزی نمونده که فارغ‌التحصیل بشی. بخاطر نمره‌های بالات هم نیازی نیست تو کلاس‌ها شرکت کنی. بیکاری! پس چرا مراقب این بچه مریض نباشی؟"

کین اخم‌هایش را در هم کشید و نگاهی به پسربچه انداخت. به یقین، عضو تازه‌وارد بیمار به نظر میرسید.

"چرا یه بچه‌ی مریض رو آوردین اینجا؟"

کین این سوال را درحالی که به چشم‌های نیمه‌باز فندقی رنگ پسرک زل زده بود از سرپرست پرسید. چهره این عضو جدید یتیم‌خانه طوری بود انگار کم مانده است که غش کند!

"استعداد داره. اگه حالش بهتر بشه میتونه جادوگر خوبی بشه."

"اگه حالش خوب نشه چی؟"


ولی آیا مردی که با مرگ همسرش نه تنها دنیایش، بلکه وجود خودش نیز از بین رفته بود، میتوانست مرهمی باشد برای فردی دیگر؟ میتوانست سرپناهی باشد هنگامی که خود بی هیچ پناهی مانده بود؟ میتوانست به روی کسی لبخند بزند وقتی حتی تصور لبخند زدن بعد از مرگ آن زن برایش غیرممکن شده بود؟ کسی که خویش در برزخ افتاده بود میتوانست دست دیگری را گرفته و از جهنم بیرون بکشد؟

بعد از مرگ آن زن، دیگر هیچ چیز زیبا نبود. دیگر گرما معنایی نداشت و دیگر خورشید نمیتابید. از آن روز به بعد هیچ اتفاق نیکویی برای پسرش، که همواره عزیزترین دردانه‌ی وجودش میخواند، رخ نداد. با گفتن اینکه کین بیش از اندازه به مادرش شباهت داشت، پدرش به آرامی خودش را از پسرک دور کرد، گویی دیگر توان نزدیک شدن به تنها چیز برجای مانده از همسرش را هم نداشت. گویی برایش دیدن پسری که آن زن به دنیا آورده بود بالاتر از عذاب بود. و در نهایت، دیری نپایید که مرد به طور کامل از زندگی پسرش محو شد. رفت؛ رفتنی که دیگر بازگشتی نداشت و پسرش را بی هیچکس در خانه جای گذاشت.

برخی گفتند خودکشی کرده و برخی حدس میزدند در تصادفی کشته شده است. تعداد معدودی ادعا کردند اورا در هنگام خروج از شهر دیده‌اند و بعضی‌ها گفتند دیوانه شده و سر به کوه و بیابان گذاشته. ولی هرچه که بود، یک حقیقت عوض نمیشد. کین رها شده بود. او توسط پدرش ترک شده بود، و بی هیچ خانواده‌ای تنها مانده بود.

دیری نکشید که پسرک به یتیم‌خانه‌ای در شهرستان کوچکشان فرستاده شد. زندگی در یتیم‌خانه راحت نبود، ولی حداقل آنجا کین تنها کسی نبود که رها شده بود و تنها پسری نبود که مادرش را از دست داده‌ بود. در آنجا دیگر خبری از لبخند پر مهر مادری و نوازش پدرانه نبود، اما دیگر کین تنها کسی نبود که از این نیازها محروم شده بود. طولی نکشید که کین به محیط جدید زندگیش عادت کرد و با همسالانش دوست شد. زندگیش آسان نبود ولی هرچه که بود، او به آرامی توانست با آن وفق بگیرد.

اما دیری نپایید که زندگی جدید کین، بار دیگر از هم پاشید. این بخاطر حادثه‌ای بود که پایانی شد بر زندگی او در خانه‌ی جدیدش. آن روز شهری که زادگاه پسرک بود مورد حمله‌ی گروهی از هیولاها قرار گرفت. این اتفاق نادری نبود. به عنوان شهری کوچک در حاشیه استان، حفاظ‌های امنیتی، ماموران، و شکارچیان اندکی در آنجا ساکن بودند. سپرهای تعبیه شدن برای حفاظت شهروندان در مقابل حمله هیولاها در شهرهای کوچک به اندازه پایتخت قوی و پیشرفته نبودند و گهگداری حمله‌هایی به شهر رخ میداد، حمله هایی اندک و نه چندان خطرناک.

کین به خاطر نداشت که آن حمله چگونه شروع شد یا اینکه چطور یکی از بزرگترین هیولاها به سمت او پرید. تنها چیزی که کین از آن روز به یاد می آورد، هیولایی است که قصد له کردن او را داشت. کین تمام تلاشش را برای فرار کرد، ولی پسر کوچک ده ساله چطور میتوانست تا رسیدن شکارچیان از دست هیولای چند متری فرار کند؟ او به خاطر دارد چگونه در گوشه‌ای از دیوار نیمه شکسته‌ی یتیم خانه در خود جمع شده بود، چگونه بدنش از ترس میلرزید و چطور پلک‌هایش را بر روی هم میفشارد تا شاید با نگاه نکردن به هیولا، تصویر ترسناکش از خاطرش پاک شود و شاید ترسی که از مرگ داشت آرام بگیرد. شاید مرگ تا آن اندازه هم بد نبود. هرچه که باشد او به دنیای پس از مرگ میرفت، جایی که مادرش آنجا بود. اگر دردی که قرار بود هنگام کشته شدن توسط هیولا احساس کند را نادیده میگرفت، مرگ احتمالا چیزی بود که او مدت ها بود منتظرش بود، چیزی که کلیدی بود برای رسیدن به آرزوی دیرینه‌اش. آن روز پسرک بی هیچ مقاومتی منتظر بود تا توسط هیولا له شود.

ولی برخلاف انتظارش، هرچقدر که منتظر ماند، هیچ دردی به سراغش نیامد، هیچ حمله‌ای به او رخ نداد، و هیچ صدای جیغی گوش‌هایش را پر نکرد. اطرافش به طرز عجیبی ساکت بود و وجودش دیگر ترسی احساس نمیکرد. وقتی با شک و تردید و ترس چشم هایش را باز کرد، چیزی که روبه‌رویش دید نه هیولایی که قصد کشتنش را داشت، بلکه پیکر تکه تکه شده‌ی موجود چند متری بود. هیولا کشته شده بود ولی هیچ شکارچی آنجا نبود؟ چطور ممکن بود؟ چه کسی اورا کشته بود؟ با ذهنی پر از سوال، کین به همراه بقیه به مکانی امن فرار کردند.

تنها بعد از اینکه حمله به پایان رسید و شکارچیان اوضاع را آرام کردند بود که به سوال‌های کین پاسخ داده شد. بقیه‌ی بچه‌های یتیم‌خانه ادعا داشتند که کسی که هیولا را کشت نه یک شکارچی، بلکه خود کین بود. بچه‌ها میگفتند تیغه‌هایی از جنس آب را دیده بودند که دور پسرک را احاطه کردند و همین که هیولا به طرف او خزید، او را از پای درآوردند. میگفتند لایه‌ای آب همچون سپری دورتادور پسرک را گرفته بود و نمیگذاشت موجود چند متری به او صدمه‌ای بزند.


آن روز یک روز ویژه در یتیم‌خانه ای بود که پسرک در آن زندگی میکرد.

پسرک، 17 سالش بود. دیگر سخت بود اورا "پسرک" خواند، بهتر بود اورا مرد جوان، یا پسر نوجوان صدا کرد. هرچه که بود، تنها یک سال مانده بود تا او به سن قانونی برسد و بتوند از آن یتیم‌خانه‌ی جهنمی بیرون برود. او میدانست هرکجا که میرفت، زندگیش هیچگاه قرار نبود عادی باشد، ولی هرچه که بود از جایی که اکنون در آن زندگی میکرد بهتر بود.

چرا یتیم‌خانه؟ چون مشخصا بچه‌های یتیمی که به فرزندی گرفته نمیشدند باید در یتیم‌خانه زندگی میکردند! جای دیگری برای آنها وجود نداشت و خانواده‌ای نداشتند تا از آنها محافظت کند و حتی اگر از اوضاع راضی نبودند، چاره‌ای نداشتند جز اینکه تا رسیدن به سن قانونی در یتیم‌خانه بمانند.

با اینکه آن روز یک روز مخصوص بود، مرد جوان هیچ هیجانی نسبت به رویداد پیش رو نداشت. چرا باید برای ورود کودک بخت‌برگشته‌ی دیگری به آن مکان جهنمی خوشحال میشد؟ کین میدانست بعد از چند ماه، آن کودک تازه وارد هم افکاری مانند بقیه خواهد داشت، اینکه چرا هنوز زنده بود و کی میتوانست از این ساختمان فرار کند. بی اختیار، کین شروع به فکر کردن درمورد بچه‌ای کرد که امروز به جمع آنها وارد میشد و بی آنکه متوجهش بشود، افکار و خاطرات گذشته زندگیش در ذهنش مرور شدند.

از همان روزی که کین چشم‌هایش را به این دنیا باز کرد، مادرش در تمامی خاطراتش بیمار بود. بخاطر بدن ضعیفی که داشت، مادرش اکثر مواقع را باید در بیمارستان بستری میشد یا در خانه استراحت میکرد. شاید بخاطر همین بود که کین از خردسالی هرگز نتوانست مانند دیگر بچه‌ها با مادرش ارتباط برقرار کند. برای او سخت بود احساسات عمیقی نسبت به زنی که به او شیر نداده بود، او را هر روز در آغوش نمیگرفت و نوازشش نمیکرد، برای او قصه نمیگفت و با او بازی نمیکرد، و حتی به سختی چند کلمه‌ای باهمدیگر صحبت میکردند، داشته باشد.

با اینحال این باعث نمیشد کین مادرش را دوست نداشته باشد. هرچقدر هم رابطه‌شان با یکدیگر صمیمی نبود، باز هم آن زن برای پسرش، مادر بود. در زمان‌های کوتاهی که اوضاع جسمیش نسبتا خوب بود و در روزهای معدودی که از بیمارستان مرخص میشد، تمام مدت به پسرش رسیدگی میکرد.

مادر کین زنی دوست‌داشتنی بود. با اینکه زیاد با پسرش وقت نمیگذراند، همان ساعات محدودی که فرزندش را در آغوش میگرفت، اورا نوازش میکرد، و جمله‌ی "دوستت دارم"، را در گوش او زمزمه میکرد کافی بود تا تبدیل به خورشید زندگی پسرش شود، موجودی که وجودش به تنهایی نور بود و حضورش روشنایی. روزهایی که پسرک با نجوای "صبح بخیر" مادرش از خواب بیدار میشد و به محض باز کردن چشمانش لبخند شیرین مادرش را روبه‌رویش میدید بهترین خاطرات کودکیش بودند، و غذاهایی که آن زن گهگداری میپخت خوشمزه‌ترین طعم دنیا را داشتند. تن مادر بیمارش همواره سرد بود ولی برای کین این سرما گرم‌ترین حس روی کره‌ی زمین بود.

پسرک تنها کسی نبود که همچین حسی نسبت به آن زن داشت. پدرش چنان شیفته‌ی همسرش بود که در نظر دیگران دیوانه مینمود. هرباری که همسرش در بستر بیماری می‌افتاد، مرد بیچاره در تک تک سلول های وجودش احساس درد میکرد. او تمام وقت و داراریی خودش را صرف همسرش میکرد تا بلکه بتواند اندکی دردهایش را تسلی بدهد و نوک سوزنی احوالش را بهتر کند. مرد شب و روز کار میکرد و همزمان بی هیچ منتی از همسرش مراقبت میکرد. جواب او به تمام درخواست‌های همسرش یک لبخند و تنها خواسته‌اش از او، بهبودی هرچه سریعترش بود.

زندگی هیچگاه آنطوری که ما میخواهیم پیش نمیرود و در اکثر موارد آرزوی های انسان‌ها، بی توجه به اینکه چقدر برای رسیدن به آن تلاش کرده باشند، هیچ موقع برآورده نخواهند شد. یکی از هزاران آرزوی برآورده نشده‌ی این جهان، خواسته‌ی قلبی کین برای زندگی همیشگی با مادرش بود. آرزویی که بعد از وفات زود هنگام آن زن، زمانی که پسرش حتی 10 سالش هم نشده بود، برای همیشه برایش دست‌نیافتنی شد.

برای کین از دست دادن مادرش مانند نابودی تمام دنیایش بود. دنیایی که شاید نه به اندازه ی کافی بزرگ، ولی بیش از اندازه گرم و درخشان بود. چیزی که با از دست رفتنش، تمام وجود پسرک خردسال در سرمایی سوزناک میلرزید و دیدگانش دیگر جز تاریکی چیزی نمیدیدند. پسرک سرپناهش را از دست داده بود. او نیاز به تکیه‌گاهی داشت که بتواند از آن روزها عبور کند، کسی که دلداریش بدهد و مرهم زخم هایش باشد. و چه کسی میتوانست برای این نقش مناسب‌تر از پدرش باشد؟

#کریم #Kain


نمیخوام بخونم ببینم چه چرتی نوشتم


کین = Kain = کریم


کسپدرت کین


پسره ی کونی دراماکویین


کایرن من تورا هرگز نخواهم بخشید

Показано 20 последних публикаций.

11

подписчиков
Статистика канала