احمد یوسف زاده


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


این کانال،کشکولی است برای نوشته های من. از همه جا و همه چیز. معرفی بفرمایید

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




دیشب به اتفاق جمعی از نویسندگان و راویان دفاع مقدس در مراسم شب خاطره حوزه هنری که این بار در محضر مقام معظم رهبری برگزار میشد شرکت کردیم. محل نشستن من از جایی که قرار بود رهبری بنشینند کمی دور بود و حضور فشرده خبرنگارها کلا ارتباط دیدم را با محل نشستن رهبری و تریبون خاطره گو ها قطع کرده بود. بیست دقیقه قبل از اذان رهبر آمدند و بعضی از نویسندگانی که از پیش کتابهایشان را در بازرسی تحویل داده بودند از میان جمع یکی یکی برده شدند آنطرف حفاظ فلزی که کتابهایشان را شخصا به ایشان تحویل بدهند. با خودم گفتم کاش من هم کتاب اردوگاه اطفال را آورده بودم. نویسنده ها یکی یکی کتابهایشان را دادند به رهبر و ایشان تورقی می کردند و سوالاتی می پرسیدند. نزدیک اذان آقای قره داغی رییس انتشارات سوره مهر تا مرا دید که آن پشت نشسته ام گفت تو کجایی دارم دنبالت میگردم. خلاصه رفتیم و یک جلد کتاب که آورده بود داد و راه را باز کردند که بروم خدمت رهبری. رفتم جلو روبوسی کردیم و چیزی که برایم جالب بود اینکه ایشان با ذکر فامیلم احوالپرسی کردند. کتاب را ورق زدند و با اشاره به عکس روی جلد پرسیدند شما توی این عکس هستید عرض کردم خیر. توضیحات کوتاهی راجع به کتاب دادم و ایشان بعد از نگاه کردن به صفحات و ضمائم کتاب آنرا به یکی از افراد آنجا دادند.
همه چیز اتفاقی شد. یک اتفاق قشنگ. چند لحظه بعد صدای اذان پیچید توی حسینیه.


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


Video from Ahmad


Репост из: احمد يوسف زاده
https://www.instagram.com/p/Bm1HbGJnS-5/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=sddyi1vgho1
انتشارات سوره مهر
#سی_ثانیه_با_سوره ، ، #شب_کاغذی #سوره_مهر #کتاب_خوب_بخوانیم


Репост из: احمد يوسف زاده
۸ سال میان افسر شهیدی و شهرام ناظری

۱- وقتی با دستان بسته از بصره حرکتمان دادند به سمت بغداد، سکوتی ملال آور فضای اتوبوس را پر کرده بود که یکدفعه دست نگهبان کنار راننده رفت روی دکمه پخش و صدای نازک زنی که بعدها فهمیدم افسر شهیدی است پیچید توی ماشین:

روزی که از تو جدا شم
روز مرگ خنده هامه

روز تنهایی دستام
فصل سرد گریه هامه

توی اون کوچه غمگین
جای پاهای تو مونده

هنوزم اون بید مجنون
عکس قلبت رو پوشونده

بعد تو گریه رفیقم
غم تو داده فریبم

حالا من تنها و خسته
توی این شهر غریبم


۲ - هشت سال و سه ماه و هفده روز بعد وقتی سر مرز خسروی با دستان باز توی اتوبوس نشستیم و وارد خاک وطن شدیم، هنوز ناباورانه داشتیم به آزادی فکر میکردیم که پاسدار جوان کنار راننده دکمه پخش اتوبوس را فشار داد و صدای مردی که بعدها فهمیدم شهرام ناظری است پیچید توی ماشین:

اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می پرستان می‌رسند

 دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان می‌رسند

 اندک اندک زین جهان هست و نیست نیستان رفتند و هستان می‌رسند .

 


امروز ۲۳ مرداد هم خاطرات اردوگاه اطفال را در کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان استان تهران برای نوباوگان تهرانی روایت میکنم و
ساعت ۱۴ در برنامه زنده تلویزیونی با آقای امیرحسین مدرس مجری باسواد تلویزیون به گپ و گفت می نشینیم که از شبکه ۴ پخش می شود


دیروز سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران در آستانه سالگرد ورود آزادگان به کشور مراسم بازخوانی و معرفی کتاب اردوگاه اطفال را در فرهنگسرای مهر برگزار کرد.
در این مراسم چند نفر از قهرمانان کتاب اردوگاه اطفال حضور داشتند.
استقبال خوب مردم و مسولین سازمان فرهنگی هنری و حوزه هنری قابل تقدیر بود. از همه بخصوص مدیریت فرهنگسرا آقای رنجبریان و همکاران محترمشان تشکر می کنم


Репост из: mohamad khosravi




قیافه هایتان را که میبینم خوشحال می شوم. چه مدیران پاکدست و چه خدمتگزاران نازنینی. ظهرها هنوز موذن زاده اردبیلی شروع نکرده شما با محاسن خیس و آستین های بالازده دارید به سمت نماز خانه های ادرات و وزارتخانه ها می روید. توی جلسات صحبتتان را با یاد و نام خدا و درود بر شهدا و امام شهدا و آرزوی طول عمر برای مقام معظم رهبری شروع می کنید و تسبیح های شاه مقصود از لابلای انگشتر های عقیق تان در گردش است.
با همه این اوصاف دزد و غارتگر هستید و در اولین فرصت که به دست بیاورید مال ملت را بالا می کشید و رشوه می گیرید و امتیازها را به اطرافیانتان می دهید و درصد های آنچنانی می گیرید و رییس دستگاه قضا را به زحمت می اندازید که وظیفه خودش را از رهبری استفتاء کند.
قرار ما این نبود برادران!
یوسف های نازنین ما به چاه افتادند و شما بر سر چاه "درهم" می شمارید ؟
رویتان سیاه ای پیران پر رو که اعتماد جوانانمان را در آتش آز خود خاکستر کردید. من این خیانت را نه می بخشم و نه فراموش می کنم.
یا اسفا علی یوسف !




احمد یوسف زاده

نمی دانم از کجای دورِ کشورمان آمده بود کرمان که درس بخواند، برگردد به شهر خودشان، شغلی بگیرد، ازدواج کند، خانواده ای تشکیل بدهد، مادر بشود و هزار آرزوی قشنگ دیگر.

پدر و مادرش برای اینکه همه این اتفاقات خوش یک روز عملی بشوند، دوری هزار کیلومتری کرمان را به جان خریده بودند و برای ثبت نام دخترشان اینهمه راه آمده بودند. ورودی 73 بود یا 74، نمیدانم.

روز های دانشجویی اش شروع شد. لابد دلتنگی های روزهای اول را مثل همه دختران دبیرستانی که از خانواده جدا می شوند تحمل کرد تا رفته رفته با شهر کرمان و محیط خوابگاه و دانشگاه انس گرفت. موبایلی نبود، تلگرامی نبود اینترنتی هم نبود، گوشه یکی از سالن های خوابگاه روی یک میز چوبی، تلفنی بود که هیچ وقت صدای زنگش قطع نمی شد. پدر و مادرش از طریق همان خط شلوغ احوالش را می پرسیدند.

سال اول و دوم را که سپری کرد، نجوایی از جنس گناه در گوشش نشست، جوانکی کرمانی که مدت ها دنبال رابطه دوستی با او بود سر انجام توانست  با چرب زبانی، دل دختر غریب را بلرزاند تا اولین تصمیم اشتباهش را بگیرد و قبح ارتباط با نامحرم در وجود معصومش شکسته شود، دریغا که نمی دانست  روزگار چه بازی تلخی را با او شروع کرده است.

روز به روز ارتباطش با جوانک دروغگو که نقش یک عاشق بیقرار را هنرمندانه بازی می کرد بیشتر شد . کم کم پچ پچ همکلاس ها و هم خوابگاهی ها پشت سرش شنیده شد. همه شنیدند به غیر از خود بینوایش.

سال سوم یا چهارم دانشگاه بود که توانست یکی دیگر از دختران خوابگاه را هم به راه خودش بکشد . پسر جوان برای او هم دوستی پیدا کرد تا جمعشان جمع باشد!

 یکی از آن جمعه های  بهاری کرمان، اتومبیلی با دو سر نشین جوان مقابل دانشگاه منتظر دختر ها ایستاده بود تا سوار بشوند و یک روز کامل در منطقه کوهپایه خوش بگذرانند و شب به خانواده هایشان بگویند تمام روز را در خوابگاه درس خوانده اند!

صبح شنبه خبری تلخ در دانشگاه پیچید. « دیروز دو تا از دخترای خوابگاه توی مسیر کوهپایه تصادف کردن، راننده ماشین در دم کشته شده، یکی از دخترا هم توی بیمارستان شهید باهنر بستری شده، کمرش شکسته»

 زنگ زدند به پدرش که بیا دخترت تصادف کرده، پدری که روز بعد نشسته بود توی اتاق پزشک معالج دخترش و سهمناک ترین خبر دنیا را همانجا شنید : « متاسفانه دختر شما قطع نخاع شده!»

آن دختر خندان و بلند بالا حالا زنی میانسال است با موهایی که سفید شده اند. بیست و سه سال است که روی صندلی چرخدار نشسته ، از آن همه آرزوهای قشنگ هیچکدام رنگ واقعیت نگرفت، بیست و سه سال است که تیر نگاه ملامت گر خانواده و دوستان و همسایگان را تحمل کرده و بیست و سه سال است که تاوان یک نگاه گناه آلود و اشتباهات بعد از آن را پس می دهد. با دلتنگی، با اندوه و از همه بدتر، با زخم عمیق بستر!

بزرگا مردا علی علیه السلام که فرمود: «هر کس چشمش را آزد بگذارد، حسرتش زیاد می گردد»


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


Репост из: احمد يوسف زاده
https://www.instagram.com/p/BlBQkK8n1ch/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=16j9zasuyjscu
انتشارات سوره مهر
، #شب_کاغذی ، #آن_بیست_و_سه_نفر به روایت احمد یوسف زاده ، #سوره_مهر #کتاب_خوب_بخوانیم ،


 
سروده شده در سال های دور:

 
بالا و پایین می پرد امشب

 بابا، دلش دلش گویی  جوان مانده ست

سمت نگاه او تمام شب

در گوشه ای از آسمان مانده ست

 

فردا کویری خشک در راه است

باید بخوابم زودتر امشب

اما نمی دانم چرا بابا

بی تاب مانده این قدر امشب

 

ما ساک ها را بسته ایم حالا

باید که ساعت را نمایم کوک

صبحانه «راور» می خوریم و بعد

یکدنده می کوبیم تا «دیهوک»

 

-----------

در مسجد دیهوک غوغا بود

گلدسته بوی ارغوان می داد

بابا وضو یی ساخت ، مادر هم

آهسته زیر لب اذان می داد

 

او سفره را بعد از نماز ظهر

در سایه دیوار مسجد چید

بابا نگاهی مهربانم کرد

آمد نشست و صورتم بوسید

 

«قربان جد اطهرت آقا

درمانده ام یا ضامن آهو»

...دیگر نفهمیدم که با آقا

آهسته زیر لب چه می گفت او

 

وقتی که از« فردوس» رد می شد

دیدم که بابا سخت گریان بود

اشکی که از اندوه می لغزید

بر گونه های او نمایان بود

 

« آقا خودت اینبار موجز کن

برگ و برم را از تو می خواهم

دیگر تمام راه ها بسته ست

من دخترم را از تو می خواهم »

 

----------

تنگ غروب و آسمان ابریست

دیگر خبر از اشک و آهی نیست

مشهد 150 کیلومتر

تنها دو ساعت مانده ، راهی نیست

 

بابا مواظب باش !! بابا ! با....

یک دفعه دنیا شد به چشمم تار

یک عالم آهن پاره انگاری

شد ناگهان روی سرم آوار

 

--------

آقا شفایم داد چندی بعد

در بازگشت اما چه حالی بود

در کوپه ی غمگین ما ای وای !

یک صندلی افسوس خالی بود

 

 

 

 


 

 






Репост из: Morteza Rahimi
یوسف زاده در جلسه معرفی کتاب «اردوگاه اطفال»:
* ایستادگی 16 ساله های زمان جنگ هزینه زیادی داشت *
جلسه معرفی کتاب «اردوگاه اطفال» با حضور مرتضی سرهنگی و احمد یوسف زاده نویسنده کتاب در سیرجان برگزار شد.
لینک ادامه خبر: yon.ir/cdUZg
@soorehmehrclub
www.sooremehr.ir


Репост из: Morteza Rahimi

Показано 20 последних публикаций.

325

подписчиков
Статистика канала