گویند حاکمی برای اندازه گیری حساسیت ها ونقطه جوش مردم دستور داد که از هر کس که از دروازه شهر عبور میکند دیناری بستانند بی هیچ دلیل وتوجیهی. غروب خبر آوردند که مردمان سر بزیر مبلغ اضافی را بی پرسش واعتراضی داده اند فردا روز برمبلغ افزود ودو دینار طلب کرد وباز همان بود ورفت تا جایی که به صد دینارش رساند وصدا از کسی در نیامد فرمود یک پس گردنی هم مزید کنند باز مردم سر جلو آوردند پس گردنی خوردند صد دینار دادند وعبور کردند. به ستوه آمد خان حاکم از این همه تحمل. دستور داد تا مردمان را در میدان شهر گرد آورند وآمد و خود بر کرسی نشست و فرمود ای بندگان من به این بساط تازه دروازه ها اعتراض ندارید؟ کسی به طرح سخن خطر نکرد اصرار کرد وتأمین داد وگفت برای همین این جا گرد آمده ایم بگوئید اگر سخنی دارید ونهراسید از محتسبان که من از شما خواسته ام. باز صدا از سنگ بر آمد که از خلق خدا نه. فرمود یکی نیست بگوید سخنی را که همه در دل دارید. پیر مردی گام جلو گذاشت. وچهره حاکم باز شد ورخصت داد ولی اطرافیان دامن پیر مرد را گرفته بودند واو را از رفتن وگفتن باز میداشتند اما پیر مرد با نهیبی دامن از دست آنان رهاند وگفت حاکم خود فرموده است وامان داده است چه می گوئید؟ وسر انجام به صفه ای درآمد که حاکم برآن نشسته بود. سینه صاف کرد وزمزمه ای درونی کرد که گفتند شهادتین جاری کرده است. وآن گاه گفت قبله عالم به سلامت باد چه خوش که چنین فرمان داده اید وحد همین است حکمرانی را. اما امر مقرر دارید تا محتسبان را افزون کنندکه بندگان خدا در انتظار نمانند وبا عبور از دروازه به کار خود برسند که برای بعضی وقت تنگ است!
حاکم پرسید همین!؟پیر مرد گفت آری واز هوش رفت !!!!!
@anjomanadabii