✨عمارت سراب✨
عاشقانه ای نفس گیر و پرهیجان بین سه شخصیت اصلی داستان من
با پدیدار شدن قامت بلندو چهارشانه اش قلبم دوباره بی قراری کرد وبرای نزدیکی به یار خودش وبه درو دیوار سینم کوبید.
دستی به روی صورت ملتهب وگونه های سرخم کشیدم و آب دهنم وقورت دادم،دیگه بهش رسیده بودم و باید خودم و جمع می کردم:سلام یاور.
با شنیدن صدام به سمت من برگشت و من باردیگر با دیدن چشمان نافذقهوه ای رنگش دلمو به این مرد باختم.
:جان یار.
و چطور می تونست اینقدر زیبا شور وهیجان عشق رو دروجودم به قلیان بیاره خدا داند!
:من اومدم یاور.خدا میدونه چطوری و با چه استرسی ازخانه بیرون زدم تا ننه منو نبینه.
دو قدم فاصله بین مون و پرکرد وخیره درنگاه سبز رنگم گفت:
اما به این ملاقات دونفره امون می ارزید مگه نه؟اگه نمیومدی حنا...قلبم دیگه نمی تپید،میدونی چندوقته ندیدمت؟
گونه هام سرخ ترشدن و اون لحظه دلم خواست خودم و پرت کنم تو آغوش پرمهرش و سرمو روی سینه مردونه اش بگذارم وبا بستن چشمانم این لحظات با هم بودنمون و تا همیشه تو قلبم وذهنم ثبت کنم؛اما حیف که نمی شد و من و یاورم محرم ونامحرم سرمون می شد.
:خدا نکنه ،اگه تو چیزیت بشه من چیکار کنم تورو خدا تو دیگه ازاین حرف ها نزن خواهش می کنم.
:حرف دلم و گفتم عزیزم اما خیالت راحت باشه من تا وقتی زنده ام ونفس می کشم که تو کنارم باشی وبتونم هرروزم و با دیدن روی ماهت شب کنم،ما قرارنیست بدون هم باشیم مگه نه دلبر؟
با خجالت خندیدم و گفتم:اهوم.
:نخندناز من نخند توکه نمیدونی خنده هات چه به سر قلبم میاره.
ومن سرمست ازنازدادنش بحث وعوض میکنم ومیگم:
حالا چرا گفتی بیام هم و ببینیم گفتی حرف مهمی داری چیزی شده؟
:نه عزیزدلم؛فقط خواستم بگم که مدتی نمی تونیم هم و ببینیم من باید برگردم به شهرو نمی تونم بیش تر ازاین این جا بمونم باید به یه سری ازکارام رسیدگی کنم و بعدش حتما برای خواستگاری دلبرکم برمیگردم.
موجی ازغم وجودم و فراگرفت و ازهمین الان دل تنگ شدم چطور میتونستم این مدت وتحمل کنم مگه قلب من چقدر طاقت دوری ازاین مردوداشت وای خدای من!
@Sanazrhmny98