◾برشی از کتاب «فقط روزهایی که مینویسم»
این ولادیمیر ناباکف است روی مانیتور من. شیک و همزمان ژولیده. کت و شلوار دارد و جلیقۀ چنددکمهای که بالای کراواتش را جمع کرده و باعث شده مثل دستمالگردنهای قدیمی به نظر برسد. درشت، لَخت، حساس و با عینکی سیاه، نشسته است کنار لایونل تریلینگ که ظاهری اتوکشیدهتر و چهرهای غمگین دارد. هر دو دارند به پرسشهای همصحبت مؤدبی که سبیلش را از فیلمهای درجه دو قرض گرفته جواب میدهند. مصاحبه، اواخر دهۀ پنجاه ضبط شده. در یکی از این کلوپهای اساتید یا شاید استودیویی که مثل آنها درستش کردهاند. موضوع گفتوگو رمان لولیتا است. ناباکف با لهجۀ نامحسوسش میگوید «من نمیخواهم... نمیخواهم قلبها را متأثر کنم. حتی مغزها را هم نمیخواهم زیاد تحت تأثیر قرار بدهم. چیزی که واقعاً دوست دارم، آن هقهقی است که با خواندن متن، تیرۀ پشت هنرمند - مخاطب را به لرزه میاندازد».
پای کامپیوتر نشستهام و به صفحۀ یوتیوب زل زدهام و پیش خودم میگویم بیراه نمیگوید. در واقع به عنوان جملهای که بداهه به ذهن برسد، خیلی خیلی خوب است. ولی صبر کنید! ناباکف دارد با دستهایش چکار میکند؟ دارد یک سری کارت را پشت و رو میکند. دارد به یادداشتهایش نگاه میکند. دارد حرفهایش را میخواند. به سه زبان مسلط است اما برای حرف زدن دربارۀ کتابی که نوشته، به پاسخهای آماده احتیاج دارد. توی ذوقم میخورد؟ اولش بله ولی بعدش فکر میکنم: نویسندهها مجبور نیستند آدمهای خوشصحبتی باشند؛ تیزهوشی، جزو وظایفشان نیست البته به جز زمانی که مینویسند.
#نشر_اطراف
#فقط_روزهایی_که_می_نویسم
@atrafpublication