azambagheri


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


azambagheri

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




آمدی و از عشق گفتی؛
از دوست داشتن،
آمدی از محبت،
زیبایی و
هیجان گفتی.
از اینکه بهترینم،
از اینکه بی من نمی توانی و نمی خواهی
که نفس بکشی،
دنیایم را زیر ورو کردی،
اعتمادم را،
محبتم را
و احساساتم را به سمت خود کشاندی.
از آشیانه گفتی،
آشیانه ی گرم من و تو
و من ساختمش،
در رویاهای شبانه ام،
ساختمش در تمام لحظه هایی که به یادت بودم،
آشیانه ای ساختم که دیوارهایش از عشق وسقفش از اعتماد بود،
آشیانه ی رویایی ام را بارها در ذهنم ساختم و ساختم،
و در انتظار آمدنت لحظه شماری کردم...
نیامدی.
دلم آشوب شد که چرا نیستی،
نکند یک اتفاق،
نه نه ... نمی شود ...
حتما می آید
و باز هم از دوست داشتنم خواهد گفت ...
در کوی و برزن از تو می پرسیدم
روزهایم بی تو و فقط با خیالت سپری شد
در همان روزهای سخت وبی قراری گفتند
که تو را دیده اند
گفتند که آشیانه ای ساخته ای،نه در رویا که در واقعیت!
ولی در آشیانه ات جایی برای من نیست ...
وای که چقدر پست بودی تو ...
و چقدر زود باور بودم من ...
که تمام احساساتم را ...

#اعظم_باقری

@azambagheri_1




آن کسی را که دوست داری،
نصف دیگر تو نیست،
او تویی
اما جایی دیگر ...

@azambagheri_1


این روزها به دنبال آسودگی خیالم میگردم؛
اما هرطرف را می‌نگرم،پیدایش نمی کنم.
تا آن جا که یادم هست آسودگی خیال را در کودکی ام داشتم.
در بازی های بچه گانه،
در خنده هایم،
خواب هایم و ...
همه جا همراهم بود.
بزرگتر که شدم،آسودگی خیالم را ندیدم انگار در بحران های زندگی ام گم شد.
یا شاید در کودکی ام جا ماند ...
شاید هم خودش،خودش را جا گذاشت تا همراهی ام نکند.
خوب می دانست که بعد از کودکی نمی تواند با من باشد.
می دانست آنقدر دروغ،دورویی،کینه،حسادت و ...‌ محاصره ام خواهد کرد،که بودنش بی فایده است.
می دانست که دنیای بعد از کودکی،دنیای سبقت گرفتن های ناعادلانه است.
دنیای تعقیب و گریزهای پی در پی ...
برای رسیدن به هرآنچه حق نیست.
آری ...
آسودگی خیال در کودکی ام جا ماند.
این روزها از آسودگی خیال،خیالش مانده و من هرروز در حسرت آسودگی اش انتظار می کشم که شاید برگردد!
اما افسوس ...

#اعظم_باقری

@azambagheri_1




شب بود و سیاهی،
شب بود و جاده،
شب بود و سکوت
و شب بود و شنیدن صدای باران.
شب بود و آشفتگی،
شب بود و تشویش،
شب بود ودلهره ای گنگ ...
و شب بود نگاهم به عقربه های ساعت
که کاش هر چه زودتر سیاهی برود،
کاش خورشید زودتر بیدار شود
کاش ذهنم آشفته نبود
کاش خواب به چشمانم می آمد
کاش ...کاش ...کاش ...
صدای تیک تاک ساعت کلافه ام کرده بود
سرم را میان دستهایم گرفتم
چشمانم را بستم
نفسی عمیق کشیدم
دستانم را در دست خدا گذاشتم
و به آغوشش پناه بردم
به خودم گفتم
جز او کسی تقدیرت را رقم نخواهد زد
تو نمی دانی
پشت درهای بسته ی امروزت
خداوند برای فردای تو چه می خواهد؛
باز به خودم گفتم:
پس آرام باش ...آرام ... آرااام ...

#اعظم_باقری

@azambagheri_1




تمام روزهایی که می‌توانستم کنارت خوشبختی را بچشم، از نداشتن و نبودنت ترسیدم! به جای آنکه یک دل سیر دل به بودنت بدهم، دلم را آشوب روزهایی کردم که میترسیدم برسد. من سال‌ها قبل از آنکه نباشی مصیبت نبودنت را چشیده بودم. یک روز به خود آمدم و دیدم فقط یک ماه است رفتی، اما من به اندازه‌ی یک عمر درد کشیده و ترسیده‌ام. همان‌جا بود که یاد گرفتم هرچه و هرکه را داری به بعدش فکر نکن، خوب نگاهش کن، خوب کنارش بخند و دل به خوشبختی ببند، بگذار غم همان وقتی که می‌رسد غمگینت کند، نه زودتر از آمدنش. من دیر فهمیدم که چه نگران باشی و چه نه، اتفاقی که باید می‌افتد، پس چرا قبل از وقوعش خود را پیر کنی؟ چه بترسی و چه نه، غمی که قرار است برسد می‌رسد، پس با خیال راحت به امروزت فکر کن و نگذار زودتر از رسیدن چیزی که فقط احتمالش هست دنیا به کامت زهر شود.

#آزاده_جمشیدیان

@azambagheri_1




طبق قرارِ نانوشته ای که با خود داشتم کتابِ جدیدم را به زور داخل کوله جای داده و راهی کافهِ نزدیک ولیعصر شدم.
میزِ کنار پنجره متعلق به من بود، تا به حال برایم پیش نیامده بود که ساعت پنج وارد کافه شوم و کسی روی صندلی ام نشسته باشد. موسیقی بی کلام یارِ جدانشدنیِ کافه بود و حال و هوای حاکم جان میداد برای کتاب خواندن.
مشغول خواندن صفحه دوم کتاب بودم که صدایی بَم تمرکزم را برهم ریخت : " ببخشید خانم همه میزها پر شدن میشه اینجا بنشینم؟! البته اگه جای کسی نیست "
با سر اشاره کردم که میتواند بنشیند و بدون توجه به حضورَش مشغول خواندن ادامه کتاب شدم.
برای گرفتن سفارش که سر میز آمدند برای هردویمان قهوه ترک سفارش داد. با تعجب و چشمانی شبیه به یک علامت سوالِ بزرگ نگاهش کردم؛ او هم کتاب میخواند، بدون بالا آوردن سرَش آرام زمزمه کرد : " اون میز رو به رویی که الان یه دختر و پسر روش نشستن جایِ منِ، مثل اینجا که جای همیشگیِ شماست، میدونم هر روز ساعت پنج میای اینجا، قهوه ترک سفارش میدی، کتاب میخونی و هوا که داشت تاریک میشد میری و فردا روز از نو روزی از نو! "
ماتِ حرف هایش بودم، انگار مدت هاست کشیکِ مرا میکِشد.
دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. هوا رو به تاریکی میرفت و باید خودم را به خانه میرساندم‌ مرد ناشناس نبود و من حتی متوجه رفتنش هم نشده بودم.
به طرف صندوق که رفتم صندوقدار گفت مرد ناشناس تسویه کرده است!
آدمِ جالبی بود...
خداحافظی نکرد اما پول قهوه ام را حساب کرده بود،
نگاهم نکرد اما آمار تمام رفت و آمد هایم را داشت،
اولین بار بود میدیدمش اما حس میکردم مدت هاست میشناسمش!
سعی کردم از افکارم بیرونش کنم تا پنج عصرِ فردا.
فردای آن روز از صبح منتظر ساعت پنج بودم.انگار ساعت حرکت نمیکرد...
نمیدانم چه حسی بود ولی هرچه بود ساعت چهار و نیم مرا به کافه کِشاند. وارد کافه که شدم میز من را برای نشستن انتخاب کرده بود و کتابی که از این فاصله قادر به خواندن اسم روی جلدش نبودم را میخواند.
به طرف میز رفتم و به تلافیِ خداحافظی نکردنِ دیروزَش بدون سلام نشستم. از زیر عینک گردَش نگاهم کرد و گفت : " نیم ساعت وقت داشتی زود اومدی! " نمیخواستم جوابش را بدهم.
گارسون، کافه چی نمیدانم اسم کسانی که در کافه کار میکنند چیست ولی هرکه و هرچه هست بدون پرسش قبلی برایمان دو فنجان قهوه ترک آورد. تا لحظه آخری که داخل کافه بودیم سکوت بینمان شکسته نشد فقط هنگام رفتن جعبه ای روی میز گذاشت و بی خداحافظی رفت.
کتاب عاشقانه های شاملو به آیدا همراه با گلِ سری که مدت ها پیش گمش کرده بودم داخل جعبه بود. کتاب را که باز کردم برگه ای کوچک روی میز افتاد :
" این صد و هفتاد و هشتمین پنجِ عصری است که میبینمت، نمیدانم وقتی این نوشته را میخوانی کنارت نشسته ام یا طبق معمول فرار را بر قرار ترجیح داده ام؛ مهم نیست فقط مرا از این پنج عصر ها محروم نکن. راستی دو ماه پیش گلِ سرت را روی میز کافه جاگذاشتی. هرشب عطر موهایَت را از لا به لایِ دندانه هایش استشمام میکردم , دیشب که آسمان شروع به باریدن کرد در کوچه پس کوچه های نزدیک کافه درحال قدم زدن بودم که باران عطر موهایت را شُست، دیگر گلِ سرَت به کارم نمی آید قسمت شود تار تارِ گیسویت را نفس بکشم! "
.
.
.
سه سال و هفت ماه از آخرینِ پنجِ عصرِمان میگذرد!
پشت میز همیشگی‌مان نشسته‌ام و برای هر دویمان قهوه ترک سفارش داده ام.
قهوه ات سرد میشود،
آیدایَت دق میکند،
هوا تاریک شده و من باید به خانه برگردم
پس کی می آیی ؟!

#عطیه_احمدی

@azambagheri_1


‌آدمها به دنبال لیاقتشان میروند...
اینکه با چنگ و دندان بخواهید یک نفر را
نگه دارید و او هیچ تلاشی
برای ماندن نکند،
فقط وقتتان را تلف کرده اید!
بگذارید تا جایی که "می مانند" بمانند...
دستشان را باز بگذارید
اگر کسی نخواست کنارتان باشد
خودتان کفشهایش را جفت کنید
راه را باز کنید تا بدون شما به زندگی ادامه دهد...
یادتان باشد:
آدم ها به جایی میروند که لیاقتش را داشته باشند...

#زیور_شیبانی

@azambagheri_1


میدونست که من زود ناراحت میشم...
میدونست که چقدر زیاد دوستش دارم، هی بیشتر بی محلی میکرد و عذابم میداد؛ منم که حساس بودم هی به جونش غُر میزدم، هی به روش میاوردم بی محلیشو! اونم نقطه ضعفمو میدونست و هی میگفت: تو حساس شدی، تو دیگه خسته شدی از این رابطه، داری بهونه میگیری!
داشت حرفه دلِ خودشو به من میفهموند و منِ ساده هربار خودمو مقصر میدونستم...
آدما بعضی وقتا برایِ اینکه حسو حالشونو بهت بفهمونن مجبورن حرفِ دلِ خودشونو به اجبار تو ذهنت بندازن تا درگیرش بشی و خسته! بعد تمامِ اشتباهاتو میندازن گردن تو و به راحتی میذارن میرن و تو میمونی با وجدانی همیشه ناراحتِ...
و باور میکنی که مقصری...

#مبینا_ژرژی

@azambagheri_1


هميشه همينطور نمی ماند
يك روز كه تصورش را نمیكنی
جايی كه در خواب هم نديده ای
لحظه ای كه به هيچ چيز فكر نمیکنی
و تازه رها شده ای از بند آرزو،
از جانب پروردگار دريافت خواهی كرد
چيزی فراتر از آنچه در طلبش بودی
چيزی ارزشمند تر و دلپذير تر..

مطمئن باش
در چنين روزی
خوشحال تر خواهی بود..

#سعيده_رضوی

@azambagheri_1




عید تویی
سبزه تویی
نغمه تویی، بهار من

شور تویی
شادی تویی
خنده تویی، قرار من...

@azambagheri_1


سالهاست
برای رسیدنمان
سبزه ها را گره می زنم ؛
افسوس!
نه دست هایمان در هم گره خورد ،
نه نگاه هایمان !
گره فقط درکارمان افتاده است...!

#مینا_آقازاده

@azambagheri_1


گاهى آدم دلش كمى تعطيلى مى خواهد
بنشيند كنجى، گوشه اى، جايى
برود به گذشته هاى دور
دنبال خودش بگردد...!

@azambagheri_1


سبزه ها را می بوسم
و گره نمیزنم
هیچ چیز را به هیچ چیز!
جز تکه هایِ دلم را
به سبزی خیالم
همان گوشه ای که تویی...

#معصومه_صابر

@azambagheri_1



Показано 20 последних публикаций.

113

подписчиков
Статистика канала