#part67
#قسمت67
_نکنه میخای نیای؟!
آروم،"اوهومی"میگم که نیشگونی از دستم میگیره که صدام بلند میشه و دوباره میگه:
_فکر نیومدن رو از سرت بیرون کن ،من تا تو رو با خودم نبرم هیجا نمیرم.
و با اشاره دستش تاکید میکنه:
_میشناسی که منو؟!
و همینطور که قری به سر و گردنش میده ادامه میده:
_نمیشه که بدون دوست خوشگلم برم که.!
ازاین لوس بازیاش خنده ای روی لبم میاد،اما اون که شرایط سخت من رو نمیدونه،خودم هم خیلی دوس داشتم بعد از این مدت سختی،یه تفریحی داشته باشم ،اگه میتونستم کارهامو درست کنم حتمن میرفتم.
سالن کم کم خالی میشه و چون تایم کاری تموم شده،همه از شرکت خارج میشن.
کیفم رو از آشپزخونه بر میدارم و همین که از در میام بیرون ،میترا رو،جلوی روم میبینم.
با لبخند بهم نگاه میکنه و میگه:
_با عماد صحبت کردم.
متوجه منظورش نشدم و با تعجب سوال کردم:
_عماد؟!راجب چی سوال کردی!؟!
مشتی به بازوم میزنه و همونطور هم میگه:
_نامزدم دیگه،راجب شمال،اونم میاد.خیلی شمالو دوس داره.
بدون اینکه چیزی بگم،باهم از شرکت بیرون میام و سوار بر آسانسور،پایین میایم و سر خیابون،منتظر نامزد میترا میمونیم.
این بار،برخلاف دفعه قبل ،باهاشون میرم البته تصمیم میگیرم که حداقل چند خیابون بالا تر پیاده بشم و باقی راه رو،خودم برم.
با صدای بوق ماشینی،سرم رو بلند میکنم و به میترا که با لبخند به راننده ماشین خیره شده نگاه میکنم.
آروم به دستش میزنم که به خودش میاد و دستم رو میکشه و به سمت ماشین میبره.
منو سمت عقب هل میده و سوار میکنه و در رو میبنده و خودش هم،با گفتن"ببخشیدی"جلو میشینه.
همین که سوار میشه،سلام بلندی میگه و عماد،نامزدش هم،نگاهی بهش میندازه و با لبخند ، جوابش رو میده.
عماد،از آیینه نگاهی به من میکنه و همونطور میپرسه:
_شما خوب هستین؟!
خیلی جدی،سرم رو تکون میدم و به گفتن"خیلی ممنون"آرومی اکتفا میکنم.
اون هم بدون هیچ حرف دیگه ای،ماشین رو روشن میکنه و حرکت میکنه.
هنوز مسافت زیادی نرفته بودیم که میترا،بحث شمال رو،باز میکنه و عماد هم،موافقتشو اعلام میکنه.
میترا،سرش رو به سمت من میچرخونه و میگه:
_توهم که با خودمون میای دیگه؟مگه نه؟!
سرم رو به سمتش میبرم و دم گوشش،جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه میکنم:
_من فعلن چیزی معلوم نیست،شاید بیام شاید هم نتونم بیام.
اخمی از این حرفم،بین ابروهاش میشینه و بی توجه به حرفم،روبه عماد نامزدش میگه:
_خب کیمیا هم که دیگه با ما میاد،و ذوق زده لب میزنه:
_اووف،چه مسافرتی بشه این،در کنار نامزد جان و دوست جان...
بااین حرفش،لبخند عمیقی،روی لبای هر سه تامون نقش میبنده و دل من رو،بیشتر از قبل به رفتن به این مسافرت گرم میکنه.
#قسمت67
_نکنه میخای نیای؟!
آروم،"اوهومی"میگم که نیشگونی از دستم میگیره که صدام بلند میشه و دوباره میگه:
_فکر نیومدن رو از سرت بیرون کن ،من تا تو رو با خودم نبرم هیجا نمیرم.
و با اشاره دستش تاکید میکنه:
_میشناسی که منو؟!
و همینطور که قری به سر و گردنش میده ادامه میده:
_نمیشه که بدون دوست خوشگلم برم که.!
ازاین لوس بازیاش خنده ای روی لبم میاد،اما اون که شرایط سخت من رو نمیدونه،خودم هم خیلی دوس داشتم بعد از این مدت سختی،یه تفریحی داشته باشم ،اگه میتونستم کارهامو درست کنم حتمن میرفتم.
سالن کم کم خالی میشه و چون تایم کاری تموم شده،همه از شرکت خارج میشن.
کیفم رو از آشپزخونه بر میدارم و همین که از در میام بیرون ،میترا رو،جلوی روم میبینم.
با لبخند بهم نگاه میکنه و میگه:
_با عماد صحبت کردم.
متوجه منظورش نشدم و با تعجب سوال کردم:
_عماد؟!راجب چی سوال کردی!؟!
مشتی به بازوم میزنه و همونطور هم میگه:
_نامزدم دیگه،راجب شمال،اونم میاد.خیلی شمالو دوس داره.
بدون اینکه چیزی بگم،باهم از شرکت بیرون میام و سوار بر آسانسور،پایین میایم و سر خیابون،منتظر نامزد میترا میمونیم.
این بار،برخلاف دفعه قبل ،باهاشون میرم البته تصمیم میگیرم که حداقل چند خیابون بالا تر پیاده بشم و باقی راه رو،خودم برم.
با صدای بوق ماشینی،سرم رو بلند میکنم و به میترا که با لبخند به راننده ماشین خیره شده نگاه میکنم.
آروم به دستش میزنم که به خودش میاد و دستم رو میکشه و به سمت ماشین میبره.
منو سمت عقب هل میده و سوار میکنه و در رو میبنده و خودش هم،با گفتن"ببخشیدی"جلو میشینه.
همین که سوار میشه،سلام بلندی میگه و عماد،نامزدش هم،نگاهی بهش میندازه و با لبخند ، جوابش رو میده.
عماد،از آیینه نگاهی به من میکنه و همونطور میپرسه:
_شما خوب هستین؟!
خیلی جدی،سرم رو تکون میدم و به گفتن"خیلی ممنون"آرومی اکتفا میکنم.
اون هم بدون هیچ حرف دیگه ای،ماشین رو روشن میکنه و حرکت میکنه.
هنوز مسافت زیادی نرفته بودیم که میترا،بحث شمال رو،باز میکنه و عماد هم،موافقتشو اعلام میکنه.
میترا،سرش رو به سمت من میچرخونه و میگه:
_توهم که با خودمون میای دیگه؟مگه نه؟!
سرم رو به سمتش میبرم و دم گوشش،جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه میکنم:
_من فعلن چیزی معلوم نیست،شاید بیام شاید هم نتونم بیام.
اخمی از این حرفم،بین ابروهاش میشینه و بی توجه به حرفم،روبه عماد نامزدش میگه:
_خب کیمیا هم که دیگه با ما میاد،و ذوق زده لب میزنه:
_اووف،چه مسافرتی بشه این،در کنار نامزد جان و دوست جان...
بااین حرفش،لبخند عمیقی،روی لبای هر سه تامون نقش میبنده و دل من رو،بیشتر از قبل به رفتن به این مسافرت گرم میکنه.