Репост из: ماهور
افکار منفی و مزاحم قلبم را نشانه گرفته بودند اما بیش از همه چیز وجدان زخمی و بغض تلنبار شده در گلویم بود که آزارم می داد. بغضی که سال ها در سینه ام گره خورده بود و هر بار به یک دلیلی نمی توانستم خودم را سبک کنم.
آخرین باری که سخت گریستم بعد از سالگرد فوت ماهرخ بود که تمام درد ها و غصه هایم را روی سنگ مزارش جا گذاشتم و بعد از آن فرصتی برای گریه کردن پیدا نکردم.
فقط با زندگی جنگیدم تا مهگل را حفظ کنم، برای داشتن و به ثمر رساندن او از هیچ تلاشی فرو گذار نکردم.
اما حالا که به دور از کابوس لعنتی پدرام هستم و می توانم آسوده زندگی کنم خاطرات همایون نفسم را بند آورده و مجال خوب زندگی کردن را به من نمی دهد.
گویا حالا که از فرار و گریزها رها شده ام و در گوشه ی دنجی از دنیا به آسودگی رسیده ام خاطرات عاشقانه و وجدان زخمی ام بیدار شده اند . دیگر فکرم تحت فرمانم نیست و دلم به ساز خودش می رقصد.
بارها مصاحبه ی او را خواندم و عکسش را نگاه کردم. صورتم از غصه ی نداشتنش چروک شده بود و دل زخمی ام بدون او بوی نا می داد. بوی غربت و دلتنگی، بدون او اصلا در این قصرِ پر از آرامش هم تنها و غمگینم.
احساس می کردم بار دیگر با دیدن دوباره اش رستاخیزی در قلبم به پا شد تا به من یادآوری کند بی او و بی عشقش سامانی ندارم.
قرار ندارم!
دوباره انگارهای ذهنی ام به چپاول رفت. این فکر که باید او را فراموش کنم و به زندگی جدیدم برسم مرا به سخره گرفت و نهیب زد که ماهور خانم بدون همایون هیچ جای دنیا آرام نیستی.
گوشی موبایلم با ویبره ی ضعیفی تکان خورد و من متوجه شدم برایم پیامک آمد.
"خانم ماهور
بلیط سفر آماده است و اولین مقصد ما سمت کشور ترکیه است لطفا برای سفر آماده باشید".
چشمی برایش فرستادم و مجددا پیامک را خواندم.
از کلمه "خانم ماهور" متعجب شدم زیرا او تا حالا مرا به اسم کوچیک نخوانده بود چه در ایمیل و پیامک چه به صورت رو در رو؛ نمی دانستم این را به حساب این بگذارم که می خواهد قبل از سفر با من کمی صمیمی تر شود یا این که می خواهد عصبانیت صبح را جبران کند.
هیچ نتیجه گیری از رفتارها و عکس العمل های او نداشتم. هنوز برایم ناشناخته و عجیب بود و نمی توانستم رفتارها و کارهایش را قضاوت کنم.
مجله را پشت کتاب های دیگرم پنهان کردم تا هر زمان که دلتنگش شدم آنرا بردارم و نگاهش کنم.
نمی دانم اینکارم نامش دزدی بود یا نه؟
اما هر چه بود من یک عاشق بیچاره بودم که از دلتنگی و بیقراری دست به چنین کاری زده است.
طوبی خانم زنگ زد که برای خوردن ناهار بروم پائین؛ اما به قدری از رفتار صبحم شرمنده بودم که اگر مجبور نمی شدم تا شب و حتی فردا از اتاقم خارج نمی شدم.
اما مجبور بودم بروم، وقتی از اتاقم خارج شدم نظری به راهرو انداختم که با آقای زند برخورد نکنم.
وقتی نگاهم را در راهرو چرخاندم متوجه شدم در کتابخانه نیمه باز است و این یعنی این که شاید آقای زند آنجا باشد؟
بدون این که معطل کنم پله ها را پایین رفتم و خودم را به آشپزخانه رساندم.
طوبی خانم تنها بود و صدای مهگل هم نمی آمد.
طوبی جون مهگل کجا است؟
انقدر تو باغ با آقا بازی کرد و ورجه ورجه کرد که روی مبل خوابش برد. منم یه پتو انداختم روش بخوابه؛ البته قبل از خواب غذاش رو دادم خورد.
پوفی کردم و پشت میز ناهارخوری نشستم. دلگرمی من به طوبی خانم و مراقبت های او باعث شده بود کمی از مهگل غافل شوم .
📌 #پارت۵۲
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری
آخرین باری که سخت گریستم بعد از سالگرد فوت ماهرخ بود که تمام درد ها و غصه هایم را روی سنگ مزارش جا گذاشتم و بعد از آن فرصتی برای گریه کردن پیدا نکردم.
فقط با زندگی جنگیدم تا مهگل را حفظ کنم، برای داشتن و به ثمر رساندن او از هیچ تلاشی فرو گذار نکردم.
اما حالا که به دور از کابوس لعنتی پدرام هستم و می توانم آسوده زندگی کنم خاطرات همایون نفسم را بند آورده و مجال خوب زندگی کردن را به من نمی دهد.
گویا حالا که از فرار و گریزها رها شده ام و در گوشه ی دنجی از دنیا به آسودگی رسیده ام خاطرات عاشقانه و وجدان زخمی ام بیدار شده اند . دیگر فکرم تحت فرمانم نیست و دلم به ساز خودش می رقصد.
بارها مصاحبه ی او را خواندم و عکسش را نگاه کردم. صورتم از غصه ی نداشتنش چروک شده بود و دل زخمی ام بدون او بوی نا می داد. بوی غربت و دلتنگی، بدون او اصلا در این قصرِ پر از آرامش هم تنها و غمگینم.
احساس می کردم بار دیگر با دیدن دوباره اش رستاخیزی در قلبم به پا شد تا به من یادآوری کند بی او و بی عشقش سامانی ندارم.
قرار ندارم!
دوباره انگارهای ذهنی ام به چپاول رفت. این فکر که باید او را فراموش کنم و به زندگی جدیدم برسم مرا به سخره گرفت و نهیب زد که ماهور خانم بدون همایون هیچ جای دنیا آرام نیستی.
گوشی موبایلم با ویبره ی ضعیفی تکان خورد و من متوجه شدم برایم پیامک آمد.
"خانم ماهور
بلیط سفر آماده است و اولین مقصد ما سمت کشور ترکیه است لطفا برای سفر آماده باشید".
چشمی برایش فرستادم و مجددا پیامک را خواندم.
از کلمه "خانم ماهور" متعجب شدم زیرا او تا حالا مرا به اسم کوچیک نخوانده بود چه در ایمیل و پیامک چه به صورت رو در رو؛ نمی دانستم این را به حساب این بگذارم که می خواهد قبل از سفر با من کمی صمیمی تر شود یا این که می خواهد عصبانیت صبح را جبران کند.
هیچ نتیجه گیری از رفتارها و عکس العمل های او نداشتم. هنوز برایم ناشناخته و عجیب بود و نمی توانستم رفتارها و کارهایش را قضاوت کنم.
مجله را پشت کتاب های دیگرم پنهان کردم تا هر زمان که دلتنگش شدم آنرا بردارم و نگاهش کنم.
نمی دانم اینکارم نامش دزدی بود یا نه؟
اما هر چه بود من یک عاشق بیچاره بودم که از دلتنگی و بیقراری دست به چنین کاری زده است.
طوبی خانم زنگ زد که برای خوردن ناهار بروم پائین؛ اما به قدری از رفتار صبحم شرمنده بودم که اگر مجبور نمی شدم تا شب و حتی فردا از اتاقم خارج نمی شدم.
اما مجبور بودم بروم، وقتی از اتاقم خارج شدم نظری به راهرو انداختم که با آقای زند برخورد نکنم.
وقتی نگاهم را در راهرو چرخاندم متوجه شدم در کتابخانه نیمه باز است و این یعنی این که شاید آقای زند آنجا باشد؟
بدون این که معطل کنم پله ها را پایین رفتم و خودم را به آشپزخانه رساندم.
طوبی خانم تنها بود و صدای مهگل هم نمی آمد.
طوبی جون مهگل کجا است؟
انقدر تو باغ با آقا بازی کرد و ورجه ورجه کرد که روی مبل خوابش برد. منم یه پتو انداختم روش بخوابه؛ البته قبل از خواب غذاش رو دادم خورد.
پوفی کردم و پشت میز ناهارخوری نشستم. دلگرمی من به طوبی خانم و مراقبت های او باعث شده بود کمی از مهگل غافل شوم .
📌 #پارت۵۲
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری