تو دفتر بودم، معاون مدرسمون یهو صداشو نازک کرد خطاب به بقیه گفت وااای بچهها من دیشب ستایشو ندیدم چیشد؟
معاون پرورشیم درحالیِ که خیلی چهرهش غمگین شده بود گفت پسره تصادف کرد بعد صورتش خونی شده بود و داشت به ستایش میگفت اگه حالم خوب شد باهام ازدواج کن
بعد همشون غمگین شدن و گفتن الهیی!
منم فقط مثل سیامک انصاری زل زدم به دوربین مداربستهی بالای در 😐
معاون پرورشیم درحالیِ که خیلی چهرهش غمگین شده بود گفت پسره تصادف کرد بعد صورتش خونی شده بود و داشت به ستایش میگفت اگه حالم خوب شد باهام ازدواج کن
بعد همشون غمگین شدن و گفتن الهیی!
منم فقط مثل سیامک انصاری زل زدم به دوربین مداربستهی بالای در 😐