Challange


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


جواب چالشا🐋✨
My daily: @avocado_city

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


دوربینت رو روی میز کافه ی قدیمی میزاری و شروع به نوشتن دوباره میکنی!
خیلی وقته که قلمت کاغذ رو لمس نکرده و احساساتت رو از زبان خودت به زبان ساده تر نقل نکرده.
آهنگ کلاسیک موردعلاقت پخش میشه و تو موهات رو بالا میبندی و نور کل کافه رو گرفته.
تو مینویسی و مینویسی، چون خیلی وقته که دلتنگ نوشتنی و آهنگ و نور هم همراهیت میکنن.
حتی افتاب گردون های پشت پیشخوان!
from: @avocado_city
to: @matthew461


کارامل ماکیاتو رو روی میز میزاری و آهنگ دین مارتین پخش میشه.
تو اروم دست هات رو جلوی نور حرکت میدی..و حالا توهم بخشی از نوری!
تو با سایه ت تو اتاقت با نور میرقصی. تو میرقصی و خورشید تماشات میکنه، تو میخندی و انگار تمام قلبت آرومه، وقتی آهنگ دین مارتین پخش میشه و تو میرقصی انگار تو همون دخترِ توی رمان های کلاسیکی!
from: @avocado_city
to: @IntoTheDarkBlue


با انگشتات پیانو رو لمس میکنی..خیلی وقته که قطعه مورد علاقت رو گوش ندادی..و بعد از مدت ها تصمیم میگیری با پیانو بنوازیش!
تو لبخند میزنی و با یه فنجان قهوه ی تلخ پشت پیانو میشینی. انگشتات رو روی نوت های پیانو میزاری و شروع به نواختن میکنی.
بعد از ۱۲ نیمه شب به همون خیابون خلوتی که انتهاش یه کافه ی قدیمی هست میری. آروم آروم قدم میزنی و توی سکوت شب زیر چراغ های کم نور و نور ماه به انتهای خیابون نگاه میکنی.
به کافه میرسی، ایندفعه باید پشت اون پیانو بشینی و برای کسایی که تو اون کافه ی قدیمی نشستن بنوازی.
from: @avocado_city
to: @mindsanflowerst


کنار ساحل دراز میکشی و پتوت رو بیشتر دور خودت جمع میکنی. دستت رو روی شن های کنار ساحل میزاری و خنکی هوا رو حس میکنی!
کتابت رو از کنارت برمیداری صفحه هشتاد و سوم رو باز میکنی ادامه ی " کتاب غرور و تعصب" رو میخونی.. باد موهات رو لمس میکنه.نور از بین صفحه های کتاب روی صورتت منعکس میشه!
انگار برای همیشه دلت میخواد همینجا حبس شی. جایی که هیچکسی نیست، تو و خودت و کتابات و شاید یه لیوان چای دارچین!
from: @avocado_city
to: @InMyBlueMind


شاخه ی رز خشک شده رو داخل دفترت میزاری و کمی از کارامل ماکیاتویی که چند لحظه پیش گرفتی رو میخوری و به ابرا نگاه میکنی و لبخند میزنی.
دفترت رو روی نیمکت کنار پارک میزاری و کارامل ماکیاتو رو کنارش، از روی نیمکت بلند میشی و گربه ای که کنارت بود رو بغل میکنی.
کلاهت رو کمی صاف میکنی و به سمت گل فروشی راهت رو ادامه میدی. ایندفعه دیگه تنها نیستی، گربه ی جدیدت همراهته.
from: @avocado_city
to: @veuphoriaar


آهنگ ابی پخش میشه و تو پشت میزت نشستی و نوشته هات رو کامل میکنی..اهنگ تموم میشه و نوار کاست بعدی رو داخل دستگاه میزاری..
با شروع شدن آهنگ لبخندی میزنی..چون واست آشناست..باعث میشه یاد عطر کاراملی بیوفتی که هروقت میرفتی کتابفروشی و از کنارش رد میشدی حسش میکردی. آخه این همون قطعه ی پیانوییه که برای اولین بار وقتی دیدیش از رادیوی کتاب فروشی تموم شد و تو با لبخند به قفسه های کتاب نگاه میکردی..ولی اون تمام مدت به گلی که کنار موهات گذاشته بودیش.
from: @avocado_city
to: @dumbgaycrows


توی تاریکی به سایه ای که روی دیوار نفس میکشه نگاه میکنی..انگار زیادی خستست..انگار زیادی ناآرومه و نفس های نامنظمت دیوونت میکنه.
شال گردن قهوه ایت رو دور گردنت میندازی و از خونه بیرون میری. بارون شروع به باریدن میکنه و تو زیر همون کتاب فروشی به زمین نگاه میکنی که هر لحظه خیس تر میشه و تو هر لحظه نزدیک تر شدن سایه رو به خودت بیشتر حس میکنی.
تو دست سایه ت رو میگیری و باهم زیر کتاب فروشی به زمین نگاه میکنید.
from: @avocado_city
to: @darmianvahm


بعد از فوت کردن شمع های کنار میز, پنجره ی اتاقت رو باز میکنی و باد موهات رو لمس میکنه. موهات رو پشت گوشت میزاری و به نوری که روی ساختمون ها رو روشن کرده نگاه میکنی. با دوربین کوچیک توی دستت مثل همیشه عکس میگیری.
قهوه رو از روی میزت برمیداری و کمی ازش میخوری و بعد دوباره روی میزت میزاریش و کمی از قهوه روی نوشته هات میریزه ولی توجه نمیکنی..خیلی وقته که دیگه چیزی ناراحتت نمیکنه و بازم با لبخند به ساختمونا نگاه میکنی.
شاید مثل نور.
from: @avocado_city
to: @flawlesslyher


قدم هات رو اروم زیر برف برمیداری, گل آقتاب گردونت رو زیر شال گردنت نگه میداری که آسیب نبینه.
نور از بین شاخه های درخت سیب موهات رو نواز میکنه. وارد کافه ی همیشگی میشی و کنار پنجره منتظر میمونی. انتظار خستت میکنه و بلاخره یه قهوه ی کم شیرین سفارش میدی.
نامه هارو تک تک نگاه میکنی و روی میز جا میزاری..قهوه ی کم شیرین و نامه هایی که روی میز گذاشتی تا ببینه.
from: @avocado_city
to: @sunnyside_ofstreet


گره ی بوت هات رو محکم تر میکنی و قدم هات رو سریع تر برمیداری. وارد کتاب فروشی نبش خیابون میشی و شروع به سوال پرسیدن درباره کتاب های جدید میکنی. مثل همیشه سمت رمان های کلاسیک میری و به کتابا نگاه میکنی. ردیف دوم سمت چپ کتاب موردعلاقت رو پیدا میکنی صفحه هارو ورق میزنی، بوی ورق های کهنه همیشه باعث میشه لبخند بزنی!
کتاب رو توی دستت میگیری و کنار پنجره ی بزرگ انتهای راهرو میشینی.
کروسان هایی که همراه قهوه ت روی میز کوچیک کنار دستت هست قلبتو نوازش میکنه.
from: @avocado_city
to: @staryone


وارد کافه ی خیابان چهل و دوم، که همیشه کنارش یه پیرمرد نشسته و روزنامه میخونه، میشی.
میری و روی صندلی کنار پنجره میشینی. مثل همیشه یه آیس کافی سفارش میدی و کلاهت رو روی میز میزاری، تعداد نامه ای از کیفت بیرون میاری و بهشون نگاه میکنی، به آسمون که داره غروب میکنه لبخند میزنی..آره تو داری به خوندن نامه ها فکر میکنی در حالی که میدونی بعد از خوندنشون بازم دلتنگ میشی!
آیس کافی تون آماده ست.
from: @avocado_city
to: @Maede_blog


از گل فروشی کنار کتاب فروشی، ۴ تا شاخه گل آفناب گردون میگیری و وارد کتاب فروشی میشی.
مثل همیشه صندلی کنار راهرو خالیه. اونجا میشینی و کتابی که توی دستت هست رو شروع به خوندن میکنی.
بوی نعنا همه ی کتاب فروشی رو پر کرده، دستت رو جلو صورتت میزاری و انعکاس نور روی صورتت باعث میشه لبخندت عمیق تر بشه!
غرق در کتاب شدی و آفتاب گردون کنار دستته.
from: @avocado_city
to: @NettSouls


روی پشت بوم دراز کشیدی و به رسم همیشه غروب آفتاب رو تماشا میکنی..کم کم میتونی ستاره هارو ببینی که همه جا برق میزنن و تو با دیدنشون بازم شروع به فکر کردن دربارشون میکنی..یا شاید با بیان بهتر اینطور باشه که فکر کردن به ستاره ها آرومت میکنه.
کتاب غرور و تعصب رو ورق میزنی و آروم آروم شروع به خوندن میکنی. آره درسته تو همونی هستی که وقتی نور بین موهاش تاب میخوره شبیه یکی از اون ستاره هایی میشه که نزدیک ماهن.
آروم دستت رو سمت لیوان قهوه ت برمیداری و کتاب رو روی دامنت میزاری.
غروب همیشگی.
from: @avocado_city
to: @sherrysokhango


مردی که پشت پیانو نشسته و مینوازه رو میشناسی اما از یه جای دور. گربه ای که روی پاهات نشسته رو نوازش میکنی و لبخند میزنی. سفارش یه لیوان قهوه ی تلخ رو میدی و دفترچه ت رو باز میکنی و شروع به نوشتن از روزت میکنی.
طلوع آفتاب رو دیدی بعدش قدم زدی و از رنگین کمون عکس گرفتی!
کنار درخت پرتقالی که روبروی کتاب فروشی خیابان نود و هشتم بود نشستی و به رویا پردازی هات ادامه دادی!
تو مینویسی و اون مرد از پشت پیانو قطعه دلخواهت رو مینوازد و تو از دور نگاهش میکنی و چشمات بسته میشن.
from: @avocado_city
to: @celestia_land


تو با صدای پیانو لبخند میزنی و قلبت آروم میشه. صدای پیانو مثل چایِ بابونه برات آرامش بخشه.
قهوه ت رو روی پیشخوان میزاری رو نواختن رک شروع میکنی. تو مینوازی و ما لبخند میزنیم.
تو مینوازی و ما هزاران خاطره رو از جلوی چشمامون مثل فیلم رد میکنیم.
تو به پیانو جانِ دوباره میدی.
قهوه ت رو دوباره کمی سر میکشی و به افرادی که داخل کافه ی خیابان بیست و یکم نشستن نگاه میکنی.
روزنامه میخونن و کتاب میخونن.
ولی انتهای کافه فردی ناشناس با شالگردن قرمز نشسته که‌از همون اول به دستات نگاه میکرد وقتی تو پیانو مینواختی.
from: @avocado_city
to: @lonely_poor


این اولین شب نیست که وقتی قطره های بارون روی شیشه اتاقت میرقصن تو روی صندلی میشینی و نگاشون میکنی و چای بابونه ت رو میخوری!
اتاق کوچیکت روبروی همون پلیه که وقتی اولین بار وقتی داشتی اهنگ دزیره رو گوش میدادی از روی اون پل رد شدی. نگاهش کردی و لبخند زدی و اون لبخند شروع همه چیز بود.
همون شب بدون اینکه جفتتون بدونید، بیدار موندید و ماه کامل رو تماشا کردید.
تو ستاره ی کنارش رو و اون، ماهی که کنار اون ستاره بود.
تو وقتی ستاره رو میدیدی به عطر قهوه ای که میده فکر میکردی و اون وقتی ماه رو میدید به عطر تو فکر میکرد..شاید همون عطرِ بابونه!
from: @avocado_city
to: @moonnself


بافت نخودی رنگت رو میپوشی و کلاه سفیدت رو روی سرت میزاری و بعد از اینکه چترت رو با خودت میبری به سمت کتاب فروشی موردعلاقت حرکت میکنی.
تا اونجا پیاده میری..بارون میاد ولی تو زیر بارون قدم میزنی، قدم هات رو آروم آروم برمیداری با اینکه میدونی خیس میشی..موهات خیس میشه.
چترت رو باز نمیکنی و تو خیلی وقته که توی پاییز اون چتر رو به عنوان دوستت با خودت بیرون میبری!
وقتی وارد کتاب فروشی میشی بوی عود دارچین باعث میشه چشمات رو ببندی و لبخند عمیقی بزنی.
کتابت همونجاست.کنار برگ انجیری بزرگی که انتهای راهرو هست!
کلاهت رو برمیداری و اولین صفحه ورق میخوره!
from: @avocado_city
to: @sajedeaz


وقتی از نوشتن دست برمیداری و خودت رو روی صندلی چوبی کنار کلبه رها میکنی..هیچ وقت فکرشم نمیکنی که این خستگی شروع همون خنده های از ته دله..
به نور لبخند میزنی و از ابرا عکس میگیری..کتاب زنان کوچک صفحه 68 خط آخر رو میخونی کتاب رو روی زمین رها میکنی. لیوان آیس کافیت رو توی دستت میگیری و به تاریکی فکر میکنی. ایندفعه نور نیست و تو انگار خسته ای, نه میتونی قلم رو دوباره توی دستات نگه داری نه میتونی چشمات رو ببندی..تو فقط خسته ای و این خستگی قلبت رو اذیت میکنه.
تو سبزی ولی سبزی درونت عمیقه.
ترکیب سبز و قهوه ای و لبخند.
from: @avocado_city
to: @adronitisme


با دوچرخه از کنار رودسن عبور میکنی و با دوربین کوچیک همراهت مثل همیشه ثبتش میکنی. با لبخند دختر بچه ای رو میبینی که کنار پارک نشسته و با ابرا حرف میزن و بستنی شکلاتیش رو میخوره.مثل همیشه ثبت میشه.
با لبخند دوچرخه رو کنار دیوار رها میکنی و سفارش ماکیاتوی شیرینت رو تحویل میگیری و بعد از برداشتن کلاه فرانسویت از ماکیاتوی شیرینت کمی میخوری.
تو با لبخندت نور خودتی و تو با نور خودت همه چیز رو قشنگ تر میکنی.
from: @avocado_city
to: @sunsetttttttttttttt


با لبخند به گربه های زیر پنجره ی اتاقت نگاه میکنی که چجوری زیر نور استراحت میکنن.
با لبخند قهوه ی کم شیرینت رو از گوشه میزت کنار تخت برمیداری و اروم ازش میخوری و بازم لبخند میزنی و لیوان قهوه رو روی میز میزاری.
امروز اولین روز پاییزه و تو کلاه و شال گردنت رو به همراه یه کت چرم از روی تخت برمیداری و از خونه بیرون میری
توی خیابون قدم میزنی و به نور خورشید نگاه میکنی..میری همون مکان امن همیشگی که دوستات اونجان..گربه هارو میگم.
تو با گربه ها غروب رو نگاه میکنی
گوشه ای از شهر کوچیک ایتالیا!
from: @avocado_city
to: @aCaramellMacchiatoPlz

Показано 20 последних публикаций.

39

подписчиков
Статистика канала