نقاشی ام تمام نشده بود
پدرم حکم بالغ بودنم را صادر کرد
نقاشی ام را رنگ نزدم
دود کش را روی مکعب کشیدم، خانه ای کوچک با گلدانی شمعدانی
و پدرم و مادرم و خودم
رنگ هارا از کنار خط ها گذراندم
حس کودکانه ام را به تصویر کشیدم
مادرم نقاشی ام را پاره کرد
تو برای این کار آفریده نشدی
تو باید مادر شوی شوهر داری
اشک هایم را وقتی کشیدم که اولین سیلی را خوردم
فهمیدم باید اشکنه را خوب می پختم
بازی های کودکی ام را در گوشه ای از خانه پدر جا گذاشته بودم
دلم هوای انروز ها را می کرد
که سیلی دوم را خوردم
فهمیدم باید فرزندم را ساکت کنم تا پدرش بخوابد
خنده های من در پستوی خانه ی مادر جا مانده بود
دنبال آن می گشتم
که زیر شکنجه های نامرد مرد
پوستم خراشید کبود گشت
فهمیدم من مادرم فقط باید قابلمه های روحی ام را بسابم
و من رفتم وسابیدم
یاد گیسوانم افتادم که شانه نزده ام
سمت آینه رفتم
چه زیبا سپید شدند
در همان روزی که من نقاشی ام نیمه رها شده بود
صدای فریاد خفه شده در گلوی من سالهاست تکرار می شود
من هنوز در پستوی خانه ی پدر آرزو هایی نهان کرده ام
تو از من چه می دانی
از شب، از گریه های پنهانم چه می دانی
#لیلا_صابری_منش
@da_lan