مجمع دیوانگان


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Блоги


وبلاگ «مجمع دیوانگان» از سال ۱۳۸۶ آغاز به کار کرد و نسخه تلگرامی آن با سه نویسنده مدیریت می‌شود. اینجا به مسایل روز، سیاست، جامعه و هنر می‌پردازیم.
.
ارتباط با ادمین کانال:
@DivaneSaraAdmin
.
اینستاگرام:
instagram.com/divanesara_

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Блоги
Статистика
Фильтр публикаций




Репост из: 📚نقدآگین
📘کوروش، ایرانیان و کابوسِ تک‌خداباوری!

✍🏻#آرمان_امیری (پیج)

چه می‌شد، اگر خدایِ فلسفه همچنان خدایی‌تر از خدای ابراهیم می‌بود، خدایی که هیچ همتایی را کنار خود تاب نیاورد، فرزندش عیسی همه آنهایی، که او را دوست نداشتند، به جهنم فرستاد تا آنجا سوزانده شوند؟ چه با خود دارد آن خدایی، که خدایگانی را نمی‌پذیرد و از شهامتِ باشکوهِ دوستیِ ناب با همتایان و گوناگونیِ پایان‌ناپذیرشان هیچ در خود ندارد؟ (هیدگر، جلد ۹۷، ص. ۴۰۹) خدایی، که همچون خدای یگانه هیچ خدایی را در کنار خود تاب نمی‌آورد، بیرون از خدایگانی است؛ خدا نیست، بلکه تنها یک اهریمن است؛ الگوی همه دیکتاتورهایِ انسان‌نما. (هیدگر، جلد ۹۹، ص. ۱۱۷).


🍂 در روزگار مأمون عباسی، گویا بنابر یک فضای باز سیاسی و فکری که شکل گرفته بود، فرصتی پیدا شد تا برخی غیرمسلمان‌ها نیز باورهای خود دفاع کنند. کتاب «شکند گمانیک ویجار» (گزارش گمان‌شکن) را «مردان‌فرخ» در همان دوره نوشت. کتابی در دفاع از باورهای زرتشتی و در نقد ادیان دیگر، به‌ویژه ادیان ابراهیمی. ما امروز دست‌کم ترجمه‌ی صادق هدایت از بخش‌های باقی مانده‌ی این کتاب را در اختیار داریم؛ جایی که نویسنده علیه توجیه عقلانی باور به «تک‌خدایی» استدلال می‌کند. همین یک روایت ساده، نشان می‌دهد که دست‌کم بخشی از زرتشتیان ایران، حتی تا چند قرن پس از سقوط ساسانیان، «تک‌خداباور» نبوده‌اند و احتمالا بعدها و تحت فشارهای حاکمیت اسلام‌گرایان، ناچار شدند با تغییراتی، دین خود را با گفتمان غالب سازگارتر کنند.

🍂 در سال‌های اخیر اما، پژوهشگرانی همچون «ژاله آموزگار»، تلاش کرده‌اند نخست ایرانیان باستان را ای بسا تا زمان کوروش «تک‌خداباور» قلمداد کنند، و سپس این «تک‌خداباوری» را مایه‌ی افتخار و مباهات بدانند.

🍂 به گمان من، اگر روایت چنین پژوهشگرانی صرفا در بخش نخست خلاصه می‌شد، می‌توانستیم آن را یک اختلاف نظر پژوهشی، یا در نهایت یک «خطای تاریخ‌پژوهی» قلمداد کنیم، اما وقتی امثال خانم آموزگار چنین نتیجه‌ای را مایه‌ی مباهات ایرانیان معرفی می‌کنند، مشخص می‌شود ما با یک عارضه‌ی پژوهشی مواجه هستیم: جایی که پژوهشگر، ابتدا تصورات ذهن دین‌زده (یا به تعبیر دقیق‌تر: اسلام‌زده‌)ی خودش را معیار «ارزش‌گذاری» قرار می‌دهد، و سپس این معیار ارزش‌گذاری را به زور به پژوهش‌های تاریخی تحمیل می‌کند. چنین رویکردی شاید از جانب برخی عوام متعصب قابل فهم باشد، تکرار آن از جانب ارشدترین پژوهشگران دانشگاهی را باید یک بحران قلمداد کرد که احتمالا محصول سیطره‌ی حاکمیت ایدئولوژیک بر استقلال نهاد دانشگاه است.

🍂 اما اتفاق عجیبی که به تازگی به آن برخورد کردم، نسخه‌ای در ظاهر وارونه، اما در عمل کاملا مشابه همین روال «غیرعلمی» است که جناب دکتر محدثی گیلوایی، به‌ظاهر در مخالفت با روایت امثال خانم آموزگار، اما در عمل با تکرار تمامی آن عوارض علمی ارائه کرده‌اند.

🍂 دکتر محدثی، در مجموعه یادداشت‌هایی تلاش کرده‌اند که نشان دهند ایرانیان باستان «تک‌خدا باور» نبوده‌اند؛ که تا اینجای کار، به‌احتمال قریب به یقین، روایت‌شان بسیار درست‌تر و دقیق‌تر از امثال خانم آموزگار است.

🍂 وضعیت زمانی عجیب می‌شود، که جناب محدثی چنین نتایجی را دست‌مایه‌ای برای پروژه‌ی «اسطوره‌‌شکنی» از تاریخ باستانی ایران قلمداد می‌کنند! چرا؟ چون ایشان هم تاکید دارند که تک‌خداپرستی را نمونه‌ای مترقی‌تر و رشدیافته‌تر از چندخداباوری می‌دانند! یعنی نه‌تنها در نطفه‌ی اندیشه‌ی دینی‌شان با خانم آموزگار هم‌نظر هستند، بلکه در این عارضه که با متر و معیار ارزش‌گذاری‌های دینی خود حق قضاوت در مورد تاریخ دارند نیز مشترکند؛ تنها تمایزشان اینکه یکی به زور می‌خواهد تاریخ ایران را بنابر فهم دینی خودش تغییر دهد و دیگری می‌خواهد با فهم دینی خودش به تاریخ یک ملت نمره‌ی مردودی بدهد!

🍂 اینکه چرا «تک‌خداباوری» اساسا توجیه منطقی و عقلانی ندارد تا چه رسد به اینکه بخواهد نسبت به چندخداباوری «پیشرفته‌تر» محسوب شود، موضوع این نوشته‌ نیست؛ چون از حیطه‌ی نگاه جامعه‌شناسی خارج می‌شود. پژوهش جامعه‌شناسی را باید از مساله‌ای آغاز کرد که معطوف به زیست اجتماعی روز باشد. در نمونه‌ی حاضر، می‌توان پرسید چندخداباوری، یا تک‌خداباوری، چه اثرات و پیامدهای اجتماعی و تاریخی با خود به همراه داشته‌اند؟

🍂 در این مورد، اتفاقا دکتر محدثی، به خوبی توانسته‌اند بین چند خداباوری در اندیشه و رواداری و کثرت‌گرایی در حوزه‌ی سیاست و جامعه رابطه برقرار کنند که من کاملا با ایشان موافق هستم و چنین روایتی با نظر هایدگر در ابتدای این یادداشت نیز هم‌خوانی کامل دارد.

🌐 مطالعۀ ادامه و متن کامل
⏰ زمان مطالعه: ۴ دقیقه
🔖 ۸۰۴ واژه

#نقد_روشنفکران #نقد_ادیان #ایران
➖➖➖

🌾 @Naqdagin


#A 443


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.


آنارکوفاشیسمِ شیعی، اسم رمزی برای نابودی ایران!

#A 442

آرمان امیری @armanparian - برای خواندن متن کامل این یادداشت اینجا کلیک کرده و یا از گزینه‌ی INSTANT VIEW استفاده کنید. برش‌هایی از متن یادداشت:

✍️ این برای نخستین بار است که من با تعبیری مواجه شده‌ام که وضعیت را از دریچه‌ی ذهن یکی از اعضای «داخل حلقه‌ی قدرت» توضیح می‌دهد و تا حدودی مشخص می‌کند چرا آنچه به عقل تمامی ناظران بیرونی غیرمنطقی می‌آید، در منطق نظام متفاوت است و از دستور خارج نمی‌شود: «آنارکوفاشیسم شیعی». این تعبیر عجیب را بهروز افخمی در گفتگوی اخیر خود با موسی غنی‌نژاد به کار برده است و تلاش کرده مبانی نظری و مقاصد و رویه‌های آن را تشریح کند. (متن کامل این گفتگو را می‌توانید از کانال تلگرامی دکتر غنی‌نژاد بخوانید)

✍️ نخست اینکه آنارکوفاشیسمِ شیعی ضددولت است. این ضدیتش با دولت ممکن است در یک خوانش سطحی و ترجمه‌ای به «نولیبرالیسم» تفسیر شود اما تنها چیزی که در این مدل شاهدش نیستیم آزادسازی یا تلاش برای تقویت بازار رقابتی است. کاملا برعکس، در این اندیشه، تلاش می‌شود تا منابع ثروت هرچه بیشتر از دایره‌ی نفوذ دولت خارج شود تا از دست‌رس اغیار دور مانده و به صورت انحصاری در اختیار کانون‌های فرقه قرار گیرد. در واقع، آنارکوفاشیسم شیعی دولت را مثله می‌کند تا اعضا و حلقه‌هایش بتوانند تکه‌های آن را چپاول کنند.

✍️ دوم آنکه آنارکوفاشیسمِ شیعی ضد ملت است. یعنی به ملت، در معنایی که ما می‌شناسیم باور ندارد، بلکه هم‌وطنان خودش را در اعضای شبکه‌ای می‌بیند که ممکن است در هرکجای جهان حضور داشته باشند. گاه این تمایل خود را با اشاراتی صریح مطرح می‌کند و دم از «هلال شیعی» می‌زند، و گاه تلاش می‌کند تا مثل شبکه‌های فراماسونری آن را در بسته‌های رمزگذاری‌شده‌ی دیگری جایگذاری کند و کلیدواژگانی رسمی‌تر همچون «منافع ملی» را به گروگان بگیرد، که در نهایت هیچ نیستند جز منافع اعضای فرقه‌ای که با مرزبندی‌های دولت‌ملت‌های شناخته شده سازگاری ندارد.

از ترکیب دو گزاره‌ی قبلی در می‌یابیم که این آنارکوفاشیسمِ شیعی، ضد دولت/ملت است. دلیل نفرتش از «انقلاب مشروطه» را هم باید با همین گرایش ذاتی‌اش فهمید. مشروطه‌ی ایرانی، نقطه‌ی عطفی در تکامل نسخه‌ی مدرن دولت-ملت ایرانی بود. اگر حکومت ناچار است در روایت رسمی، نفرتش از این نقطه‌ی عطف را با برکشیدن مشروطه‌ستیزانی چون «شیخ‌فضل‌الله نوری» به نمایش بگذارد، بهروز افخمی با صراحتی عریان‌تر افسوس وضعیت ملوک‌الطوایفی پیشامشروطه را می‌خورد و از نفس تشکیل دولت متمرکز مدرن ابراز انزجار می‌کند.


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.




✍️ نگاهی به نوولای «در اهمیت مرگ بی‌مورد آقای بادیاری»
غلبه‌ی فلسفه بر رمان
#A 441

آرمان امیری @armanparian - تصور کنید برای رصد کردن داخل یک گوی فلزی غول‌پیکر، دوربینی مجهز به پروژکتور را به یک کابل فنری آویزان کرده‌ و از سوراخی در بالای گوی آن را به درون پرتاب می‌کنیم. تصاویری دوّار و گذرایی که از دوربین به ما می‌رسد، شبیه خط روایی ویژه‌ای است که در نوولای «مرگ بادیاری» با آن مواجه می‌شویم.

«میلاد روشنی پایان»، در روایت نوولای خودش از یک نظرگاه سیال استفاده کرده. نظرگاه داستان او دانای کل است؛ اما این دانای کل، اغلب به شکل «محدود به ذهن» اعمال می‌شود و به صورت مداوم میان شخصیت‌ها در نوسان است. همین نوسان است که به نظرگاه اصلی شکلی سیال داده و با توجه به اینکه روایت دانای کل، امکان پیش‌روی و پس‌روی مداوم در زمان را هم دارد، عملا خواننده را دچار احساسی از غوطه‌وری می‌کند. مثل همان دوربینی که با کابل فنری خودش مدام بالا و پایین می‌رود، می‌چرخد، وارونه می‌شود، اینسو و آنسو می‌رود و اینقدر تصاویر پراکنده از داخل گوی بزرگ فلزی به ما می‌دهد تا در نهایت ما فهمی کامل از آن به دست بیاوریم.

نتیجه‌ی نهایی چنین شیوه‌ای، بسیار مستعد بدل شدن به یک داستان سخت‌خوان و گیج‌کننده است اما ظرافت کار روشنی‌پایان در همین است که او توانسته علی‌رغم سبک روایتی که در پیش گرفته، متنی بسیار گیرا و روان پدید بیاورد. کشش متن چنان بالاست که خواننده را به دنبال خود می‌کشد. تودرتویی روایت شخصیت‌ها نیز چنان با ظرافت تنظیم شده که علی‌رغم تمامی درهم‌ریختگی‌های زمانی و مکانی، خواننده‌ بتواند بی‌نیاز از بازگشت به عقب‌های پیاپی قطعات پراکنده‌ی پازل داستان را کنار هم قرار دهد. اندکی ادویه‌ی طنز و شوخ‌طبعی هم به ایجاد این کشش و روانی متن کمک کرده است. در پایان‌بندی این یادداشت می‌خواهم در مورد اینکه چرا با چنین شیوه‌ای از روایت مواجه هستیم گمانه‌زنی کنم، اما پیش از آن به برخی جزییات دیگر بپردازم، مثل همین کارکرد طنز اثر.

داستان «مرگ بادیاری» تصاویر خشن کم ندارد و اتفاقا با جزییات تکان‌دهنده‌ای هم تصویرشان می‌کند. این سطح از خشونت به گمان وجه ممیزه‌ای است که در برخی آثار چند سال اخیر بیشتر به چشم می‌آید؛ البته برای طرح این ادعا که تصویرسازی از خشونت عریان، به یک ویژگی مشترک و رایج در داستان‌های اخیر بدل شده نیازمند شواهد بیشتری هستم که ترجیح می‌دهم به موقعیت دیگری موکول‌ش کنم، اما در مورد خاص «مرگ بادیاری»، این خشونت عریان، چنان با رنگ و بویی از طنز و شوخ‌طبعی تعدیل شده که خواننده می‌تواند تکان‌دهنده‌ترین توصیفات را نیز با همان ضرب‌آهنگ سریع داستان بخواند و دچار سکته نشود.

به عنوان نمونه، در صحنه‌ای کوهیار مشغول شست‌وشوی جسد پدرش است، آن هم در شرایطی که چند روزی است از مرگ پدر گذشته و جسدش در حال متلاشی شدن است. ترکیب عشق و علاقه‌ی عمیق کوهیار به پدرش با وضعیت مشمئزکننده‌ای که اقدامات او به همراه دارد موقعیت پارادوکسیکالی را به وجود آورده که فقط شوخ‌طبعی راوی به هضم آن کمک می‌کند: «بادیاری عمیقا خوشحال بود از اینکه کوهیار کار پرزحمت حمام بردن را کنار گذاشته. بدن شکننده و فاسدش را ضعیف‌تر از آن می‌دید که این کار پرآسیب را تحمل کند. این درست همان چیزی بود که کوهیار هم به آن پی برده بود. وقتی در آخرین حمام دست کف‌آلودش را روی گونه‌های پدرش کشید و تمام ضخامت گوشت گندیده‌ی صورت پدر همراه بخشی از لب بالا و عضلات دور چشم او غلفتی کنده شد».

نمی‌توانم بگویم لحن رها و بازیگوش نویسنده به کل کراهت تصاویر را از بین برده، اما به عنوان خواننده‌ای که به هیچ وجه تحمل مواجهه با خشونت در آثار هنری را ندارد می‌توانم بگویم که نویسنده در اینجا موفق شده با همین حربه، خشونت را چنان در دل روایت جاگذاری کند که گویی عضوی ساده و بدیهی از پیکره‌ی کلی متن است؛ هدفی که به نظر می‌رسد، با منطق نهایی اثر نیز سازگار است و در نهایت به تصویر کلان‌تری از تداوم و بازتولید خشونت در دل یک تاریخ ختم می‌شود.


برای خواندن ادامه‌ی یادداشت اینجا کلیک کرده و یا از گزینه‌ی INSTANT VIEW استفاده کنید.

کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.


✍️ نگاهی به نوولای «در اهمیت مرگ بی‌مورد آقای بادیاری»
غلبه‌ی فلسفه بر رمان
#A 441


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.


✍️ نگاهی به نوولای «قطعه‌ی نایاب برای تعمیر ریش‌تراش»
رهاش کن بره رییس!
#A 440

آرمان امیری @armanparian - نخستین شوک را همان جمله‌ی آغازین کتاب به من وارد کرد: «به روز اولی فکر می‌کند که...». نویسنده زمان حال استمراری را برای روایت داستان انتخاب کرده و این انتخاب بسیار دشواری است. به صورت معمول، چنین زمانی برای یکسان‌سازی زمان روایت با زمان داستان به کار می‌رود. یعنی سرعت روایت حوادث با سرعت وقوع آن‌ها برابری می‌کند. سینا دادخواه هم بجز یک مورد استثنا (یعنی خلاصه کردن یک گفتگوی ۲۰دقیقه‌ای) به چنین هدفی پایبند باقی مانده و در نهایت، بازه‌ی زمانی که داستان اصلی این نوولا در آن سپری می‌شود، با تقریب خوبی همان زمانی است که خواننده نیاز دارد تا این ۱۰۰ صفحه را بخواند.

اگر با یک درام مواجه باشیم، تساوی سرعت روایت با وقوع حوادث طبیعی است. در چنین مواردی نویسنده (کارگردان) می‌تواند چالش «کشش» را با استفاده از تصویر یا حرکت جبران کند. در داستان اما، حفظ کشش چالش به مراتب دشوارتری است و اغلب نویسنده ناچار است به پس و پیش رفتن‌های زمانی متوسل شود؛ کاری که نوولای «قطعه‌ی نایاب...» به بهترین وجه انجام می‌دهد و به اثری فشرده با چگالی بالایی از اطلاعات بدل می‌شود. به همان میزان که زمین گذاشتن کتاب بسیار دشوار است، بعید است خواننده‌ای بتواند بدون وقفه‌های مداوم و مواردی از بازگشت به عقب کتاب را به پایان برساند.

این حجم از اطلاعات فشرده، محصول فعالیت ذهنی قهرمان داستان است؛ یعنی با انتخاب نظرگاه محدود به ذهن شخصیت اصلی (فرزام) پیوند خورده است. از همان سطر نخست می‌دانیم که او «فکر می‌کند» یا به قول معروف: فکری شده است. اتفاقی افتاده و ذهن‌ش را پریشان کرده. قراری با خواهرزاده‌اش (بردیا) گذاشته تا تکلیف مساله را با او روشن کند، اما تا به محل گفتگو برسند، ذهن‌ش پرآشوب است؛ به این فکر می‌کند که مساله از کجا شروع شد؟ به اینکه چطور باید آن را طرح کند؟ واکنش بردیا چیست؟ یا اینکه خودش باید چه تصمیمی بگیرد؟

هم عصبانی است، هم ترسیده؛ غافل‌گیر شده و نگران است. این‌ها را می‌توان از بیان مستقیم دغدغه‌هایش هم فهمید، اما مهم‌تر این است که چنین درون‌مایه‌ای با فرم روایت هم تناسب داشته باشد. از ذهنی که تحت تمامی این فشارها قرار دارد انتظاری جز این هم نمی‌توان داشت و این دوّمین «ویژگی ساختاری» رمان است که ما می‌توانیم در تناسب فرم روایت با درون‌مایه‌ی اثر ببینیم. (به مورد اول‌ش بعدا می‌پردازم)

چنین تناسبی، هرچند در سراسر اثر (به ویژه نیمه‌ی نخست آن) کاملا چشم‌گیر است، اما در برخی صحنه‌ها به شکل متفاوتی پررنگ می‌شود؛ نمونه‌اش جایی که «مه‌گل» از راه می‌رسد و با خبر جدیدی فرزام را بیش از پیش غافل‌گیر می‌کند. این‌بار روایت دیگر فشرده و پراکنده نیست، عملا محو و گنگ می‌شود:

«می‌بیند و نمی‌بیند. می‌بوید و نمی‌بوید. می‌چشد و نمی‌چشد. اما تا منتهای مورمور حضور مهگل را لمس می‌کند. چنان‌که دخترک می‌گوید، درمان‌های معمول افاقه نکرده‌اند و پرتو چند وقت پیش مجبور شده یکی از آن دو را تخلیه کند. قبل از جراحی، از مهگل‌ و بردیا خواسته که... بردیا و مهگل به آپارتمانش رفته‌اند که ...». (سه‌نقطه‌ها از خود متن است)

با همین فرم روایی است که ما حس می‌کنیم فرزام انگار در حال بیهوش شدن است و اصلا ذهنش یاری نمی‌کند هرآنچه می‌شنود را درست تجزیه و تحلیل کند و دلیل اصلی حوادث قبلی را به صورت کامل به هم ربط بدهد.

همه‌ی این‌ها را گفتم تا یادآوری کنم برخی تکنیک‌ها به صورت مجرد هم جالب و وسوسه‌انگیز هستند؛ مثل فشردن اطلاعات یا روایت‌های پراکنده که خواننده را ناچار می‌کند مانند قطعات گمشده‌ی پازل هرکدام را دنبال کرده و به مرور کنار هم قرار دهد تا تصویر آشکار شود؛ اما این تکنیک، اگر با توجیهی از منطق پیرنگ اثر تکمیل نشود در سطح یک بازیگوشی ادبی باقی می‌ماند. (مثل نوازنده‌ای که تصمیم بگیرد فقط با نوت‌های زوج یک سمفونی بسازد!) در نوولای سینا دادخواه اما، این روایت فرمی، هم محصول اقتضای درون‌مایه است و هم به صورت متقابل به آن شکل می‌دهد. همین در هم‌تنیدگی متقابل است که اثر را ارزشمند می‌کند.

برای خواندن ادامه‌ی یادداشت اینجا کلیک کرده و یا از گزینه‌ی INSTANT VIEW استفاده کنید.

کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.


✍️ نگاهی به نوولای «قطعه‌ی نایاب برای تعمیر ریش‌تراش»
رهاش کن بره رییس!
#A 440


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.


✍️ ریشه‌های تاریخی یک شخصیت ماندگار
#A 439

آرمان امیری @armanparian - ادبیات مدرن فارسی، کمتر توانسته شخصیتی ماندگار خلق کند که از قالب تنگ داستانی خودش بیرون بزند و راهی ادبیات و فرهنگ عامه و حتی رسمی بشود. چنین شخصیت‌هایی را ما اغلب در ادبیات حماسی و اسطوره‌ای سراغ داریم و یا موارد پراکنده‌ای در ادبیات میانه همچون «ملانصرالدین»؛ همین حقیقت شاید بتواند بخشی از بزرگی کار ایرج پزشکزاد در خلق شخصیت «دایی‌جان ناپلئون» را نشان دهد.

زوج ماندگار «دایی‌جان ناپلئون – مش‌قاسم»، بی‌شک به شدت تحت تاثیر زوج کلاسیک «دن‌کیشوت-سانچو پانزا» در شاهکار سروانتس هستند، اما اگر پزشکزاد می‌خواست فقط با نسخه‌ای ترجمه‌ای از دن‌کیشوت شخصیت خودش را خلق کند، قطعا نتیجه‌ی کار تا بدین حد برای مخاطب ایرانی ملموس و آشنا از آب در نمی‌آمد.

برای چنین اقتباس هنرمندانه‌ای، پزشکزاد نمی‌توانست فقط به نبوغ هنری خودش متکی باقی بماند. او نیازمند دست‌مایه‌ای بومی بود پرورده‌ی فکر و سنت جامعه‌ی ایرانی، تا آمادگی پذیرش این ردای جدید را داشته باشد؛ یعنی شخصیتی که نطفه‌های آن پیشتر شکل گرفته و به مرور در بستر فرهنگی جامعه‌ی ایرانی چنان رشد کرده باشد که به محاسن و حتی رذایل اخلاقی جامعه آغشته شود. پزشکزاد چنین فرمولی را در یک تیپ تکرار شوند از انقلابیون مشروطه پیدا کرد!

در یکی از دیالوگ‌های ماندگارش، پزشکزاد از زبان آقاجان به دایی‌جان کنایه می‌زند که «حالا دیگه قزاق‌های کلنل لیاخوف هم از مجاهدین مشروطه شدند»!

با همین کنایه‌ی گذرا ما خیلی زود در می‌یابیم که دایی‌جان در خیالات خود نسبت به کارنامه و جایگاه‌ش فقط دچار اغراق و زیاده‌گویی نشده، بلکه به مرور زمان نقش تاریخی خودش در دوران مشروطه را نیز تغییر داده و به قول معروف: صف عوض کرده است.

این «صف عوض کردن»، در جامعه‌ای که شتاب حوادث سیاسی‌اش عمر دولت‌ها را چنان کوتاه کرده بود که «اَصبحتُ امیراً و امسیتُ اسیراً» بی‌شک امری آشنا و شناخته شده بوده است؛ با این حال، تدارک دیدن یک مصداق مدرن از این روایت کهن، کاری دشوار بود که تنها به مدد چند تجربه به نسخه‌ی تکامل‌یافته‌ی خود رسید. مسیری که به گمان من با داستانی از محمدعلی جمال‌زاده آغاز شد.

داستان «قلتشن‌دیوان» را جمال‌زاده در سال ۱۳۲۵ نوشت و نقش منفی داستانش را به همان شخصیت اصلی سپرد که تاریخچه‌ی بدکرداری‌هایش به دوران مشروطه باز می‌گشت. به روایت راوی داستان، جناب «افراسیاب‌خان قلتشن‌دیوان» در اوایل جنبش «چون درست معلوم نبود که ترازو از چه طرفی خواهد چربید و کدام دسته خواهند برد، لهذا جناب خان بدون آنکه رو نشان بدهد هر روز از منزلش دو سینی خوراک چرب و نرم برای مستبدین به میدان توپخانه و دو سینی دیگر برای مشروطه‌طلبان و سربازان ملی به مسجد سپهسالار می‌فرستاد. همینکه استبداد صغیر شروع شد بدون یک دقیقه تردید از فرق تا قدم غرق سلاح شد و تفنگ و رندل را به دوش نوکرهایش انداخت و خودش را با طمطراق هرچه تمام‌تر جلوی آن‌ها افتاده به باغ شاه رفت».

اینجا قلتشن یک کاری هم می‌کند که به نظر می‌رسد در تنظیم نوع روایت کتاب جمالزاده نقش مهمی داشته: «همان‌وقت بود که با همه‌ی آشنایی و سابقه‌ای که با پدرم داشت حق نان و نمک و همسایگی را زیر پا نهاده و خانه‌شاگرد خرسال ما را گرفته و به قزاقخانه برد و به دست قساوت قاسم‌خان قزاق سپرد».

به این موضوع بر می‌گردیم اما اصل ماجرا اینکه «همین جلاد ابد و ازل، همینکه دید باز آفتاب استبداد رو به زوال است و مجاهدین و بختیاری‌ها دارند به پایتخت نزدیک می‌شوند فورا موزر به کمر بست و کلاه مجاهدی بر سر خود و بستگانش گذاشت و به آواز زنده‌باد مشروطه‌ی ایران چهار نعله از طهران بیرون جسته به استقبال سپاه مظفر ملی به طرف مهرآباد روان گردید».

خلاصه آنکه «مانند فرفره‌ی کودکان که مدام به وزش باد می‌چرخد و یکایک پره‌های خود را از مقابل باد می‌گذارند قلتشن‌دیوان هم امروز مشروطه بود و فردا مستبد می‌شد».
برای خواندن ادامه‌ی یادداشت اینجا کلیک کرده و یا از گزینه‌ی INSTANT VIEW استفاده کنید.


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.






✍️ نگاهی به شباهت‌های «آئورا» اثر کارلوس فوئنتس با «بوف‌کور» صادق هدایت


#A 438

آرمان امیری @armanparian - رمان کوتاه (نوولای) «آئورا» را کارلوس فوئنتس در سال ۱۹۶۲ در مکزیک منتشر کرد و ترجمه‌ی انگلیسی آن در سال ۱۹۶۵ به اروپا رسید. نخستین چاپ «بوف کور» هدایت به ۱۹۳۶ باز می‌گردد و در سال ۱۹۵۷ نیز نخستین ترجمه‌ی آن به زبان انگلیسی منتشر شد. این یادداشت، تلاشی است برای مرور برخی تشابهات که میان این دو اثر ماندگار در تاریخ ادبیات جهان به چشم می‌خورد.

داستان آئورا با سه شخصیت آغاز می‌شود. ابتدا «فلیپه مونترو»، تاریخ‌دان جوانی که با دیدن یک آگهی استخدام به خانه‌ی «یورنته» می‌رود. سپس «کونسوئلو یورنته»، بانوی کهن‌سال خانه که از فلیپه می‌خواهد خاطرات شوهر مرحوم‌ش را ویرایش و برای انتشار آماده کند. و در نهایت «آئورا»، برادرزاده‌ی جوان خانم کونسوئلو که فلیپه خیلی زود عاشق‌ش می‌شود.

از این سه شخصیت حاضر، خیلی زود در می‌یابیم که آئورا به نوعی تحت کنترل عمه‌ی خودش قرار دارد. در ابتدا تصور می‌شود که از طریق جادو به کنترل او درآمده (گه‌گاه هم گویا به وسیله‌ی همان جادو به شکل خرگوش در می‌آید) اما در نهایت می‌توان دریافت که اساسا آئورا کسی نیست جز تجسدی از دوران جوانی خانم کونسوئلو؛ درست به همان‌گونه که فیلیپه نیز در نهایت به نسخه‌ای دیگر از شوهر مرحوم او، ژنرال یورنته بدل می‌شود.

این شیوه‌ی تبدیل شخصیت‌ها، یا «این‌همانی» آن‌ها، اصلی‌ترین دست‌مایه‌ای است که هدایت نیز در بوف‌کور به کار گرفته است به نحوی که رمان او، علی‌رغم داشتن شخصیت‌های به ظاهر متعدد، در اغلب موارد تنها با سه شخصیت ساخته و پرداخته می‌شود:

نخست خود راوی است که در نهایت به «پیرمرد خنزرپنزری» بدل می‌شود؛ دوم همین پیرمرد قوزی است که بارها و در اشکال مختلف دیگری هم دیده می‌شود. یک بار به شکل عموی راوی که به قصد تجارت به خانه‌ی او می‌آید: «عمویم پیرمردی بود قوزکرده، شالمه‌ی هندی دور سرش بسته بود، عبای زرد پاره‌ای روی دوشش بود و ...». اگر آن صدای خنده‌ی خشک و کشداری که مو را به تن آدمی سیخ می‌کند را هم به این توصیفات اضافه کنیم، آنگاه در جای‌جای رمان شاهد تکرار همین تصویر خواهیم بود: سیمای پیرمرد گاری‌چی و قبرکن، پیرمرد خنزرپنزری، و حتی در موردی شوهرعمه‌ی راوی دوم (در داستان گذشته) به همان شکل می‌خندد. در نهایت، و خیلی پیش از آنکه راوی دوم به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل شود، این راوی نخست است که گمان می‌کند تصویر پیرمردی که عمویش است باید تصویر خودش باشد: «یک شباهت مضحکی با من داشت، مثل اینکه عکس من روی آینه‌ی دق افتاده باشد».

از سوی دیگر، ما تصویر زن اثیری را داریم که ابتدا روی جلد قلمداد نقاشی شده، سپس در یک اتفاق عجیب از بالای رف دیده می‌شود و در نهایت به پای خود وارد خانه‌ی راوی می‌شود و خودش را به او تسلیم می‌کند. به نظر می‌رسد این زن اثیری نیز که تصویرش از قرن‌ها پیش روی یک گلدان راغه نقش بسته، به نوعی همان زن لکاته در روایت دوم باشد، که البته او هم شباهتی عجیب به مادر خودش (عمه‌ی راوی) دارد و همچنین با برادر کوچکترش مثل سیبی هستند که از وسط دو نیم شده‌اند و حتی عادت‌هایی مشابه (مکیدن انگشت) دارند.

در اینکه هر دو رمان، به شدت متکی بر ایده‌ی این‌همانی شخصیت‌ها هستند جای تردیدی نیست، اما این ایده، متناسب با خاستگاه و فرهنگی که هر یک از این دو رمان در آن شکل گرفته‌اند به شکلی متفاوت بروز پیدا می‌کند. در «آئورا»، متناسب با روح «رئالیسم جادویی» که سبک غالب اکثر نویسندگان هم‌دوره‌ی خودش بود، فوئنتس نیز برای توجیه تبدیل شخصیت‌ها گوشه‌ی چشمی به سازوکارهای جادویی دارد که در حرکات و مناسک کولنسوئلو می‌توانیم آن را ببینیم.


برای خواندن ادامه‌ی یادداشت اینجا کلیک کرده و یا از گزینه‌ی INSTANT VIEW استفاده کنید.


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.




زندگی نرمال و دشمنان آن!
#A 437

آرمان امیری @armanparian - «پروسه‌ای که برای تربیت یک کارگر و تبدیل او به نیروی انقلابی منضبط طی می‌شود، پیچیده، مشکل و طولانی است. تجربه ما نشان می‌دهد که کارگران، حتی کارگران جوان، با همه نارضائی خویش از وضعی که در آن به سر می‌برند، رغبت چندانی به آموزش‌های سیاسی از خود نشان نمی‌دهند ... ناآگاهی آنان موجب شده است تا به پذیرش فرهنگ مسلط جامعه تا حدی تمکین یابند. به ویژه کارگران جوان، حتی ساعات محدود بیکاری و اندوخته‌های حقیر خود را صرف تفریحات مبتذل خرده‌بورژوائی می‌کنند». (ضرورت مبارزه‌ی مسلحانه و رد تئوری بقا / امیرپرویز پویان)

* * *

محمدرضا نیکفر، در یادداشت اخیر خود، تحلیل مفصلی از ریشه‌ها و عوامل موثر در انقلاب ارائه داده تا بار دیگر با تکرار روایتی مارکسیستی از تاریخ معاصر ما، به جنگ روایتی برود که خود آن را «لیبرالیسم جبون» می‌خواند. بهانه‌ی این یادداشت، صرفا یک بند مشخص از نوشته‌ی جناب نیکفر است که در آن آمده:

«قانون مفهوم مرکزی انقلاب مشروطیت است. قانون‌مداری این انقلاب ثمر نبخشید، چون به مفهوم حق مجهز نبود، حقوق شهروندان را مبنا نگذاشت و این اجازه را داد که قانون بدون حق مستقر شود و هیچ‌گاه سامان استواری نیابد. انقلاب ۱۳۵۷، حق‌خواه بود. ایده‌ی حق از آغاز انقلاب رواج یافت و اکنون جایگاهی در مجموع استوار در گفتمان عمومی دارد».

شاید در پاسخ به این تعبیر عجیب از انقلاب مشروطه، کافی بود از آقای نیکفر بخواهیم که دست‌کم یک بار زحمت مطالعه‌ی قانون اساسی مشروطه را به خودشان بدهند تا انبوه مواردی که ضامن مشارکت سیاسی و اجتماعی شهروندان و تضمین حقوق تجاری و اقتصادی آنان می‌شود را ببینند.

برای مثال، دومین اصل قانون اساسی مشروطه این است: «مجلس شورای ملی نماینده قاطبه اھالی مملکت ایران است که در امور معاشی و سیاسی وطن خود مشارکت دارند».

اما به گمان من، ایراد کار در نخواندن قانون اساسی نیست، بلکه در خوانش و فهم خاص نیکفر و اندیشه‌ی چپ‌گرا از مفهوم «حق» است.


برای خواندن ادامه‌ی یادداشت اینجا کلیک کرده و یا از گزینه‌ی INSTANT VIEW استفاده کنید.


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.




ادبیات در برابر جعلیات!
#A 436

آرمان امیری @armanparian - بخش‌هایی از متن:

حکایت «قحطی بزرگ ایران» (سال‌های ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۸ خورشیدی) را تاریخ‌نگاران به اشکال مختلفی ثبت کرده‌اند. فاجعه‌ای که همزمان با جنگ جهانی نخست از راه رسید و به مرگ و میر گسترده‌ای در کشور منجر شد. آمار تلفات دقیق آن فاجعه، درست به مانند شمار نفوس ایرانیان در آن زمان به درستی مشخص نیست. گویا رای غالب بین یک تا سه میلیون تلفات را تخمین می‌زند، اما همین ابهام سبب شده تا جعلیات حکومتی ما فرصت کند با اغراق‌های عجیب و غریب، ابتدا شمار تلفات را با ارقام نجومی ۸ و ۹ میلیون برساند که در نسبت با جمعیت حدودا ۲۰میلیون نفری آن زمان، بیش از ۴۰درصد جمعیت کل کشور را تشکیل می‌دهد.

پس از آن هم طبیعتا گناه فاجعه باید به گردن متهم ردیف اول تمامی بدبختی‌های معاصر کشور افتاد و کار پروپاگاندا به آنجا رسید که که ادعای «نسل‌کشی ایرانیان توسط انگلیس» را مطرح کنند. بهانه‌ی هم ورود نظامیان خارجی (انگلیس و روس و عثمانی) به خاک ایران بوده است که تهیه‌ی ارزاق آن‌ها هم در مدت جنگ باید از منابع داخل ایران انجام می‌شد و بنابر ادعاهای حکومتی، این ارتش‌ها اینقدر ارزاق مملکت ما را خریدند و خوردند که چیزی به مردم نرسید و قحطی آمد.

برای فهم مبنای سست این روایت کافی است بدانیم که تعداد سربازان انگلیسی در ایران به روایت اسناد این کشور حدود ۵۱هزار نفر برآورد شده است. تعداد سربازان روس حدود ۲۰هزار نفر بوده اما گویا در مقطعی تا ۸۰ هزار نفر هم بالا گرفته است. در نهایت بین ۵ تا ۲۵ هزار نفر هم سربازان عثمانی بوده‌اند که در مقاطعی وارد ایران شده‌اند.

اگر تمامی آمارهای فوق را دست بالا حساب کنیم، در مجموع ۱۵۰ هزار نیروی خارجی وارد خاک ایران شده‌اند. این تعداد، در مقایسه با جمعیت حدودا ۲۰ میلیون نفری ایران در آن زمان، معادل کمتر از ۱درصد افزایش نفوس است، یعنی باید بپذیریم که یک مملکتی با افزایش ۱درصدی در مصرف ارزاق دچار بحران قحطی و مرگ و میر گسترده شد!


برای مطالعه‌ی متن کامل یادداشت اینجا کلیک کرده و یا از گزینه‌ی INSTANT VIEW استفاده کنید.


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.




دوگانه‌ی کاذب شرق و غرب
#A 436

آرمان امیری @armanparian - بخش‌هایی از متن:

✍️ «یک جوان ایرانی به اسم جلال آل‌احمد مقاله‌ای در مجله‌ی تازه‌ای دارد به عنوان «غرب‌زدگی»، با نظریات عجیب و خواندنی. می‌فرستم که ملاحظه فرمایید و برایم پس بفرستید. تشنّج فکری در میان جوانان ما زیاد شده است و علامت خوبی است ولی متاسفانه بیشتر همان تشنّج است تا حرکت به طرف مقصد و مقصودی».
بخشی از نامه‌ی محمدعلی جمال‌زاده به امیرمهدی بدیع،۲۸تیرماه ۱۳۴۱

✍️ «بعد از ۲۵۰۰ سال که ایرانی به جانب مغرب می‌نگرد وقت آن نیست که قطارش را به قافله‌ی چین و هند ببندیم. غرب‌زدگی را شرق‌زدگی، آن هم شرق‌زدگی عوام‌فریبانی چون «Malraux» دارو و مرهم نیست و نیز با بت‌شکستن، خواه بتِ نادرشاه افشار باشد خواه آقای فروزانفر رفع بلا نمی‌شود کرد. چه سلطان محمود هم در سومناب بت زیاد شکست. وقت آن است که از برای آخرین بار مردگان را در گور کنیم و بدانیم که هرچند ماه یک بار نعش این مردگان را به میدان کشیدن تلف وقت است و تفرقه‌ی فکر. وقت آن است که تمدّن را ارث پدری اروپائیانی که در تشنّج فترت و زوال افتاده و اصول اصلی تمدّن را فراموش کرده یا اصلا یاد نگرفته‌اند ندانیم».
از پاسخ امیرمهدی بدیع ۳۱تیرماه۱۳۴۱

✍️ رویکردی که مهدی بدیع در دهه‌ی چهل در پیش گرفته بود (به ویژه در آن کتاب معروف «یونانیان و بربرها»)، درست به مانند مقدمه‌ی توکلی طرقی، برای من یادآوری هستند از دیوارنگاره‌ی معروف «مکتب آتن» که رافائل در قرن ۱۶ بر بخشی از اقامتگاه پاپ در واتیکان کشید. (تصویری که در اسلاید نخست دیده می‌شود)

رافائل در این دیوارنگاره، شماری از سرشناس‌ترین متفکران تاریخ را در کنار یکدیگر قرار داده است، از سقراط و افلاطون و ارسطو و فیثاغورث، تا ابن‌رشد، ابن‌سینا و حتی زرتشت. نشانه‌ای آشکار که دست‌کم اروپاییان نیز در بخشی از تاریخ خود، سیر اندیشه را محصولی جهانی و مشترک قلمداد می‌کردند که شرقی و غربی نداشت و هربخشی از جهان به اندازه‌ی خود سهمی در تکامل تاریخچه‌ و دستاوردهای بشری ایفا کرده بود.


برای مطالعه‌ی متن کامل یادداشت اینجا کلیک کرده و یا از گزینه‌ی INSTANT VIEW استفاده کنید.


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.



Показано 20 последних публикаций.