✍️
ریشههای تاریخی یک شخصیت ماندگار#A 439
آرمان امیری
@armanparian - ادبیات مدرن فارسی، کمتر توانسته شخصیتی ماندگار خلق کند که از قالب تنگ داستانی خودش بیرون بزند و راهی ادبیات و فرهنگ عامه و حتی رسمی بشود. چنین شخصیتهایی را ما اغلب در ادبیات حماسی و اسطورهای سراغ داریم و یا موارد پراکندهای در ادبیات میانه همچون «ملانصرالدین»؛ همین حقیقت شاید بتواند بخشی از بزرگی کار ایرج پزشکزاد در خلق شخصیت «داییجان ناپلئون» را نشان دهد.
زوج ماندگار «داییجان ناپلئون – مشقاسم»، بیشک به شدت تحت تاثیر زوج کلاسیک «دنکیشوت-سانچو پانزا» در شاهکار سروانتس هستند، اما اگر پزشکزاد میخواست فقط با نسخهای ترجمهای از دنکیشوت شخصیت خودش را خلق کند، قطعا نتیجهی کار تا بدین حد برای مخاطب ایرانی ملموس و آشنا از آب در نمیآمد.
برای چنین اقتباس هنرمندانهای، پزشکزاد نمیتوانست فقط به نبوغ هنری خودش متکی باقی بماند. او نیازمند دستمایهای بومی بود پروردهی فکر و سنت جامعهی ایرانی، تا آمادگی پذیرش این ردای جدید را داشته باشد؛ یعنی شخصیتی که نطفههای آن پیشتر شکل گرفته و به مرور در بستر فرهنگی جامعهی ایرانی چنان رشد کرده باشد که به محاسن و حتی رذایل اخلاقی جامعه آغشته شود. پزشکزاد چنین فرمولی را در یک تیپ تکرار شوند از انقلابیون مشروطه پیدا کرد!
در یکی از دیالوگهای ماندگارش، پزشکزاد از زبان آقاجان به داییجان کنایه میزند که «حالا دیگه قزاقهای کلنل لیاخوف هم از مجاهدین مشروطه شدند»!
با همین کنایهی گذرا ما خیلی زود در مییابیم که داییجان در خیالات خود نسبت به کارنامه و جایگاهش فقط دچار اغراق و زیادهگویی نشده، بلکه به مرور زمان نقش تاریخی خودش در دوران مشروطه را نیز تغییر داده و به قول معروف: صف عوض کرده است.
این «صف عوض کردن»، در جامعهای که شتاب حوادث سیاسیاش عمر دولتها را چنان کوتاه کرده بود که «اَصبحتُ امیراً و امسیتُ اسیراً» بیشک امری آشنا و شناخته شده بوده است؛ با این حال، تدارک دیدن یک مصداق مدرن از این روایت کهن، کاری دشوار بود که تنها به مدد چند تجربه به نسخهی تکاملیافتهی خود رسید. مسیری که به گمان من با داستانی از محمدعلی جمالزاده آغاز شد.
داستان «قلتشندیوان» را جمالزاده در سال ۱۳۲۵ نوشت و نقش منفی داستانش را به همان شخصیت اصلی سپرد که تاریخچهی بدکرداریهایش به دوران مشروطه باز میگشت. به روایت راوی داستان، جناب «افراسیابخان قلتشندیوان» در اوایل جنبش «چون درست معلوم نبود که ترازو از چه طرفی خواهد چربید و کدام دسته خواهند برد، لهذا جناب خان بدون آنکه رو نشان بدهد هر روز از منزلش دو سینی خوراک چرب و نرم برای مستبدین به میدان توپخانه و دو سینی دیگر برای مشروطهطلبان و سربازان ملی به مسجد سپهسالار میفرستاد. همینکه استبداد صغیر شروع شد بدون یک دقیقه تردید از فرق تا قدم غرق سلاح شد و تفنگ و رندل را به دوش نوکرهایش انداخت و خودش را با طمطراق هرچه تمامتر جلوی آنها افتاده به باغ شاه رفت».
اینجا قلتشن یک کاری هم میکند که به نظر میرسد در تنظیم نوع روایت کتاب جمالزاده نقش مهمی داشته: «همانوقت بود که با همهی آشنایی و سابقهای که با پدرم داشت حق نان و نمک و همسایگی را زیر پا نهاده و خانهشاگرد خرسال ما را گرفته و به قزاقخانه برد و به دست قساوت قاسمخان قزاق سپرد».
به این موضوع بر میگردیم اما اصل ماجرا اینکه «همین جلاد ابد و ازل، همینکه دید باز آفتاب استبداد رو به زوال است و مجاهدین و بختیاریها دارند به پایتخت نزدیک میشوند فورا موزر به کمر بست و کلاه مجاهدی بر سر خود و بستگانش گذاشت و به آواز زندهباد مشروطهی ایران چهار نعله از طهران بیرون جسته به استقبال سپاه مظفر ملی به طرف مهرآباد روان گردید».
خلاصه آنکه «مانند فرفرهی کودکان که مدام به وزش باد میچرخد و یکایک پرههای خود را از مقابل باد میگذارند قلتشندیوان هم امروز مشروطه بود و فردا مستبد میشد».
برای خواندن ادامهی یادداشت
اینجا کلیک کرده و یا از گزینهی INSTANT VIEW استفاده کنید.
کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSaraاینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.