بینمت و لبخند همانند آبی زلال،
تیرگی روحم را می شوید و میبرد.
بینمت و درد ها، همانند مسافرانی که
شوق سفر دارند، از دلم پر میکشند.
حالت آشفته ی روحم ناپدید میشود
و دلم از سرمای وجود، به شومینه ی حضورِ تو،
پناه میبرد.
بینمت و شوق دیدار تو،
سببِ برق در چشمانم میشود.
من چه گویم که بودن تو اینجا،رو به روی چشمانم،
در قلبم، عشق را زنده میکند؛
باش تا هر روز این گل بخندد،
که بهارش آمده است.
اِلْ
تیرگی روحم را می شوید و میبرد.
بینمت و درد ها، همانند مسافرانی که
شوق سفر دارند، از دلم پر میکشند.
حالت آشفته ی روحم ناپدید میشود
و دلم از سرمای وجود، به شومینه ی حضورِ تو،
پناه میبرد.
بینمت و شوق دیدار تو،
سببِ برق در چشمانم میشود.
من چه گویم که بودن تو اینجا،رو به روی چشمانم،
در قلبم، عشق را زنده میکند؛
باش تا هر روز این گل بخندد،
که بهارش آمده است.
اِلْ