#داستان_کوتاه
«وفاداری»
نویسنده: #یاسر_اسلامی_نوکنده
بعد از دو ساعت دوباره او را دیدم دیگر دوست نداشتم بفهمم در سرش چه میگذرد همه افکارش خستهام میکرد نمیخواست بپذیرد که دوره او بسر رسیده دیگر کسی برای این حرفها وقتش را تلف نمیکند. داشت با سرزنش نگاهم میکرد آیا فهمیده بود با خودم چه میگویم؟ نه در چشمان او بیشتر دلسوزی بود تا سرزنش، هر دویش حال آدم را بهم میزند. تنها چیزی که باعث میشد او را ترک نکنم و بیشتر آنجا بمانم خاطرات گذشته بود که همچین خاطرات خوبی هم نبودند نمیدانم برخی اسمش را میگذارند وفاداری، همهاش چرند است هر بار که تنهایش میگذاشتم تا برای انجام کارها بجای دوری بروم به محض بازگشت طوری مرا نگاه میکرد که آینه دقش را، قیافه بیحالت و سردی به خود میگرفت که اگر در سیاره پلوتون هم بود تا این حد از حرارت و زندگی تهی نمیشد، بارها دیده بودم وقتی با دیگران ملاقات میکرد چه شاداب و هیجانزده بود و من با خودم میگفتم الان است که از خوشبختی خودش را در آنها تکثیر کند، ولی من چه؟ دیگر نمیخواهم خودم را فریب بدهم کافیست چند روز مرا نبیند حتی چند ساعت یا چند ثانیه تا همه چیز از بین برود طوری که انگار هرگز جایی در وجود او نداشتم با این همه چیزی در او بود که فقط بمن مرتبط میشد نمیتوانستم برای مدت طولانی از او جدا بمانم باید دوباره همه چیز از نو آغاز شود از همانجا که باید، درست در موازات مکان و زمان. من فقط میتوانستم خودم را در او بدرستی ببینم بازتابی کامل از واقعیت و نفرت انگیز این بود که دیگران هم این حس شکننده را نسبت به او داشتند این افکار خسته کننده توانم را میگرفت سست شده بودم از بینوایی و بیکسی چشمانم سیاهی میرفت با چه حقارتی در مقابلش به خاک افتادم بسختی میتوانستم او را ببینم بنطرم آمد ناگهان قد میکشید و همزمان فرو میافتاد همه جا تار و مبهم بود اما میدانستم او هیچ کمکی بمن نمیکند پس سعی کردم در تنهایی خودم زنده بمانم تا حداقل چنین مفلوکانه کارم به پایان نرسد!
چند ساعت بعد:
کم کم حالم جا آمد چشمانم را آرام باز کردم آنجا همه چیز واضح شده بود و می درخشید انگار آفتاب از آسمان به زمین فرود آمده بود و از پشت پنجره فقط به اتاق من میتابید سرم را چرخاندم او را دیدم که بروی زانو نشسته و بدون هیچ حرکتی و بیآنکه فضایی را اشغال کند بمن خیره مانده، سعی میکرد فکرم را بخواند دیگر لجاجت سابق را نداشتم مقاومت نکردم تسلیم شدم و در یک لحظه با هم تمام آنچه که در انتظارمان بود را تصور کردیم. هر دو از جا برخواستیم هر کدام به سمتی براه افتادیم: من به سمتی که او از آنجا آمده بود رفتم و او به سمتی که من از آنجا آمده بودم. نزدیک در شدم برای آخرین بار برگشتم تا به اتاق نگاه کنم خالی بود هیچ کس در آنجا وجود نداشت پرده پنجره به تمامی باز بود و نور آفتاب در آینهی خالی وسط اتاق منعکس میشد.
15 دی 1397
دیگر نوشته های یاسر اسلامی نوکنده را در اینستاگرام دنبال کنید:
https://www.instagram.com/yaser.eslami.nokandeh@yaser_eslami_nokandeh :تلگرام