#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_دوم
@gardoonedastan
آن وقت با خود میاندیشیدم: «کاش بر گونهٔ من سیلی زنند و برچهرهٔ من آب دهان افکنند.» اما خندهٔ ان ها حقیقتاً در حکم هامن بود، خندهای برآمده از نیش و دندان که تن مرا میشکافت، آزار و شکنجه در مقایسه چه شیرین بود! و چون خودم را به باد انتقاد میگرفتم مقتدای روحانیام نمیفهمد، میگفت: «نه، این طور نیست. ئر نهاد شما خوبی هست!» خوبی! در نهاد من شراب ترش بود، همین و بس، و چه بهتر که چنین بود، زیرا اگربد نباشد چگونه میتواند نیکوتر بشود، و رد آن چه به من میآموختند این نکته را نیک فهمیده بودم، حتی جز این چیزی نفهمیده بودم، تنها همین یک فکر درکله ام بود، ومن، آن کله شق باهوش، تا انتها میرفتم، به پیشباز کفّارهها میرفتم، از میزان غذای روزانهام میکاستم، خلاصه میخواستم که من هم سرمشق باشم، تا مرا ببینند و با دیدن من آن چه مرا نیکوتر ساخته بود بستایند، از خلال وجود من به خداوندگار من درود بفرستید.
آفتاب وحشی! بالا میآید، چهرهٔ صحرا دگرگون میشود، دیگر آن رنگ گلهای پنجه مریم کوهستانی را ندارد، آه ای کوهستان وطن من، و برف، برف لطیف سبک خیز، نه، این رنگ زرد خاکستری است، همان لحظهٔ بی رونق پیش از درخشندگی و خیرگی است، هیچ، هنوز هیچ خبری نیست، دربرابرمن تا خط افق، آن جا که فلات دردایره ای از رنگهای هنوز لطیف و شفاف محومی شود، هیچ نیست. پشت سرم جاده تا روی تپهٔ ماسه که تقاصه را از دیدهٔ من پوشانده است بالا میرود.
آه ای تقاصه، ای شهری که نام فولادینت، از سالیان پیش، بر درون سرمن میکوبد! نخستین کسی که با من از تو سخن گفت کشیش پیر نیمه کوری بود که در دیر ما دورهٔ بازنشستگی را میگذراند، اما چرا نخستین کس، تنها کس، و این شهر نمک، این دیوارهای سفید تفته از آفتاب سوزان نبود که در حدیث او مرا مجذوب کرد، نه، بلکه سنگدلی مردمان وحشیاش بود، و حدیث شهری که به روی همهٔ بیگانگان یک کس از میان همهٔ کسانی که کوشیده بودند تا وارد آن شوند، تا آن جا که آن پیرمرد میدانست، تنها یک تن توانسته بود مشاهدات خود را شرح دهد. آنان براو تازیانه دیده و سپس برزخم هایش و در دهانش نمک پاشیده و به صحرا انداخته بودندش واوبه چادرنشینانی برخورده بود که از قضای روزگار مهربان و دلسوز بودند، بختش بلند بوده است و عمرش به دنیا، و من، از آن پس، همواره دربازهٔ ماجرای او میاندیشیدم و دربارهٔ آتش نمک و آتش آسمان، و دربارهٔ خانهٔ بت اعظم و غلامانش. آیا وحشیتر و مُهیّج تر و محّرک تر از این، چیزی بافت میشد؟ بله.
ابلاغ من، مأموریت من، رسالت من آن جا بود، و من میبایست بروم و خداوندگارم را به آنان نشان دهم.
در مدرسهٔ طلاب برای من سخنها راندند تا مرا از این کار بازدارند: باید تعلیمات خاص ببینم و بدانم کیستم، و هنوز باید مرا بیازمایند، تا بعداً ببینند و برسند و تصمیم بگیرند! وای، وای از این همه انتظار، همیشه انتظار! نه، نه! در مورد تعلیمات خاص و آزمونهای تازه، حال که آنها میخواستند من حرفی نداشتم، چون که این تعلیم و آزمون را میبایست در الجزایر ببینم و آن جا به مقصدم نزدیکترمی شدم، اما درمورد بقیه، کله سمجم را تکان میدادم همان یک کلام را تکرارمی کردم که من باید به وحشیترین وحشیان بپیوندم و با زندگی آنان بزیم و تا کنج خانهٔ آنان و تا کنج خانهٔ بت اعظم، با حضور خودم و با سرمشق وجودم خودم، به آنان نشان دهم که حقیقت خداوندگار من قویترین حقایق است. مرا دشنام و آزار خواهند داد، این مسلم است، اما دشنام و آزار مرا نمی ترساند، زیرا که برای اثبات وجود حق لازم است، و من با شیوهٔ سلوک و تحمّلم چون آفتابی مقتدراین وحشیان را رام میکنم و به انقیاد میآورم. مقتدر، بله، کلمهای که همواره ورد زبان من بود. من آرزوی قدرت مطلق داشتم، همان که وا میدارد تا زانو برزمین زنند، همان ئکه خصم را مجبور به اطاعت میکند و سپس مجبور به ایمان، و هرچه خصم کورتر و بی رحمتر و به خود استوارتر و در اعتقاد خود راسختر، انقیاد و اقرارش به سطوت و سلطنت کسی که موجب شکست و تسلیمش شده است گویاتر و رساتر.
ارشاد مردمان ساده دل و سرگشته حال منتهای آرزوی حقیرکشیشان ما بود، و من آن کشیشان را تحقیر میکردم که آن همه توانایی داشتند واین همه کم دل بودند، آنها ایمان نداشتند و من داشتم. من میخواستم خودم را به خود دژخیمان بنمایم و آنان را به زانو درآورم و وادارشان کنم که بگویند: «خداوندا، این است فتح و ظفرتو.» و تنها با قدرت کلام برافواج شریران و بدکاران حکم برانم. آه! من برصحت استدلال خود یقین داشتم، در موارد دیگر آن را رها نمیکنم، نیروی من این است. بله، نیروی شخص من، که باعث جلب ترحم همهٔ آنها میشد!👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_دوم
@gardoonedastan
آن وقت با خود میاندیشیدم: «کاش بر گونهٔ من سیلی زنند و برچهرهٔ من آب دهان افکنند.» اما خندهٔ ان ها حقیقتاً در حکم هامن بود، خندهای برآمده از نیش و دندان که تن مرا میشکافت، آزار و شکنجه در مقایسه چه شیرین بود! و چون خودم را به باد انتقاد میگرفتم مقتدای روحانیام نمیفهمد، میگفت: «نه، این طور نیست. ئر نهاد شما خوبی هست!» خوبی! در نهاد من شراب ترش بود، همین و بس، و چه بهتر که چنین بود، زیرا اگربد نباشد چگونه میتواند نیکوتر بشود، و رد آن چه به من میآموختند این نکته را نیک فهمیده بودم، حتی جز این چیزی نفهمیده بودم، تنها همین یک فکر درکله ام بود، ومن، آن کله شق باهوش، تا انتها میرفتم، به پیشباز کفّارهها میرفتم، از میزان غذای روزانهام میکاستم، خلاصه میخواستم که من هم سرمشق باشم، تا مرا ببینند و با دیدن من آن چه مرا نیکوتر ساخته بود بستایند، از خلال وجود من به خداوندگار من درود بفرستید.
آفتاب وحشی! بالا میآید، چهرهٔ صحرا دگرگون میشود، دیگر آن رنگ گلهای پنجه مریم کوهستانی را ندارد، آه ای کوهستان وطن من، و برف، برف لطیف سبک خیز، نه، این رنگ زرد خاکستری است، همان لحظهٔ بی رونق پیش از درخشندگی و خیرگی است، هیچ، هنوز هیچ خبری نیست، دربرابرمن تا خط افق، آن جا که فلات دردایره ای از رنگهای هنوز لطیف و شفاف محومی شود، هیچ نیست. پشت سرم جاده تا روی تپهٔ ماسه که تقاصه را از دیدهٔ من پوشانده است بالا میرود.
آه ای تقاصه، ای شهری که نام فولادینت، از سالیان پیش، بر درون سرمن میکوبد! نخستین کسی که با من از تو سخن گفت کشیش پیر نیمه کوری بود که در دیر ما دورهٔ بازنشستگی را میگذراند، اما چرا نخستین کس، تنها کس، و این شهر نمک، این دیوارهای سفید تفته از آفتاب سوزان نبود که در حدیث او مرا مجذوب کرد، نه، بلکه سنگدلی مردمان وحشیاش بود، و حدیث شهری که به روی همهٔ بیگانگان یک کس از میان همهٔ کسانی که کوشیده بودند تا وارد آن شوند، تا آن جا که آن پیرمرد میدانست، تنها یک تن توانسته بود مشاهدات خود را شرح دهد. آنان براو تازیانه دیده و سپس برزخم هایش و در دهانش نمک پاشیده و به صحرا انداخته بودندش واوبه چادرنشینانی برخورده بود که از قضای روزگار مهربان و دلسوز بودند، بختش بلند بوده است و عمرش به دنیا، و من، از آن پس، همواره دربازهٔ ماجرای او میاندیشیدم و دربارهٔ آتش نمک و آتش آسمان، و دربارهٔ خانهٔ بت اعظم و غلامانش. آیا وحشیتر و مُهیّج تر و محّرک تر از این، چیزی بافت میشد؟ بله.
ابلاغ من، مأموریت من، رسالت من آن جا بود، و من میبایست بروم و خداوندگارم را به آنان نشان دهم.
در مدرسهٔ طلاب برای من سخنها راندند تا مرا از این کار بازدارند: باید تعلیمات خاص ببینم و بدانم کیستم، و هنوز باید مرا بیازمایند، تا بعداً ببینند و برسند و تصمیم بگیرند! وای، وای از این همه انتظار، همیشه انتظار! نه، نه! در مورد تعلیمات خاص و آزمونهای تازه، حال که آنها میخواستند من حرفی نداشتم، چون که این تعلیم و آزمون را میبایست در الجزایر ببینم و آن جا به مقصدم نزدیکترمی شدم، اما درمورد بقیه، کله سمجم را تکان میدادم همان یک کلام را تکرارمی کردم که من باید به وحشیترین وحشیان بپیوندم و با زندگی آنان بزیم و تا کنج خانهٔ آنان و تا کنج خانهٔ بت اعظم، با حضور خودم و با سرمشق وجودم خودم، به آنان نشان دهم که حقیقت خداوندگار من قویترین حقایق است. مرا دشنام و آزار خواهند داد، این مسلم است، اما دشنام و آزار مرا نمی ترساند، زیرا که برای اثبات وجود حق لازم است، و من با شیوهٔ سلوک و تحمّلم چون آفتابی مقتدراین وحشیان را رام میکنم و به انقیاد میآورم. مقتدر، بله، کلمهای که همواره ورد زبان من بود. من آرزوی قدرت مطلق داشتم، همان که وا میدارد تا زانو برزمین زنند، همان ئکه خصم را مجبور به اطاعت میکند و سپس مجبور به ایمان، و هرچه خصم کورتر و بی رحمتر و به خود استوارتر و در اعتقاد خود راسختر، انقیاد و اقرارش به سطوت و سلطنت کسی که موجب شکست و تسلیمش شده است گویاتر و رساتر.
ارشاد مردمان ساده دل و سرگشته حال منتهای آرزوی حقیرکشیشان ما بود، و من آن کشیشان را تحقیر میکردم که آن همه توانایی داشتند واین همه کم دل بودند، آنها ایمان نداشتند و من داشتم. من میخواستم خودم را به خود دژخیمان بنمایم و آنان را به زانو درآورم و وادارشان کنم که بگویند: «خداوندا، این است فتح و ظفرتو.» و تنها با قدرت کلام برافواج شریران و بدکاران حکم برانم. آه! من برصحت استدلال خود یقین داشتم، در موارد دیگر آن را رها نمیکنم، نیروی من این است. بله، نیروی شخص من، که باعث جلب ترحم همهٔ آنها میشد!👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان